باور
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد.
زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود، یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آن را به عنوان تکلیف منزل برای هفته بعد داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد.
هیچ یک را نتوانست حل کند.
اما طی هفته دست از کوشش بر نداشت.
سرانجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد؛ زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان
زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه می کنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمیدهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.https://t.me/Iran_Earth_Magazine
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.