عکاس: محسن فرقانی
هر آدمی برای خودش یک قصهای دارد، قصهای واقعی و منحصربهفرد که گاهی فراز و فرودهایش منشأ تحول میشود. مثل قصهی آقای ناهید.
نقطهی عطف قصهی آقای ناهید، تصمیمش برای شروع یک کسبوکار حلال بود. همانوقتی که تصمیم گرفت دل به کویر دهد و پی روزیاش قدم در آن بگذارد. اول صبح که خورشید پرتو طلاییاش را روی سر شهر نرمنرمک پهن میکرد، همسر و فرزندان آقای ناهید به بدرقهاش رفتند تا او را در آغازین روز به خدای کویر بسپارند.
خلوت و سکوت کویر شهرستان بشرویه، فرصتی بود تا آقای ناهید به فکرش سروسامانی بدهد و تصمیمی جدی برای روزهای پیشرویش بکشد. خورشید که به وسط آسمان رسید و اشعههای تیز و برندهاش را به رخ زمین کشید، آقای ناهید منظرهی عجیبی دید. انتهای کویر، دشت سفیدی بود که مثل الماس میدرخشید. تردید و شگفتی تمام وجودش را گرفته بود؛ نه فرصت رفتن داشت و نه فرصت دلکندن از آن زیبایی حیرتآور! اما حالا وقت بازگشت نبود، حالا که آمده بود برای یافتن، باید تصمیم دیگری میگرفت. قامتش را راست کرد و گامهایش را استوار.
[post id=24567]
همینطور که به سمت سفیدی حرکت میکرد، تغییر صدای زیر پایش را احساس میکرد؛ دیگر خبری از ماسههای نرمی که رد قدمهایش را میزدند، نبود. کم کم زمین زیرپایش سفیدپوش شد؛ آن قدر که بلورهای ریز و درشت نمک گامهایش را احاطه کردند. دستش را وسط دانهها برد و مشتی از دانههای یکدستش را در توبره ریخت.
فردایش، آقای ناهید که صدای قدمهای خورشید را از پشت کوهها شنید، با توبرهاش عزم رفتن به بازار کرد تا از اوضاع خرید و فروش نمک خبری بگیرد. مشتریهای نمک کم نبودند؛ اندک نمکی که داشت را فروخت و روز بعد با کیسهای بزرگتر راهی دشت کویر شد.
کم کم نمکهای او در بازار جایی برای خودشان دستوپا کردند؛ بازار شهر با حضور نمکهای آقای ناهید هم گرمتر شده بود و هم با نمکتر.
حالا عمدهفروش و نانوا و آشپز و اهالی شهر، نمکهای او را به هر نمک دیگری ترجیح میدادند.
روزگار میگذشت؛ آقای ناهید با همان مقدار نمکی که میتوانست از کویر تا شهر بکشاند و پول اندکی که از فروش نمکها بهدست میآورد، گذران زندگی میکرد.
از روزی که مسافر کویر شده بود، دیگر دست و رویش طراوت قبلی را نداشت؛ پوست صورتش سوخته بود و دست و پایش پر از ترکهای ریز و درشت شده بود اما هنوز رنگ لبخندش تغییری نکرده بود و سرخ و صمیمی مانده بود.
قصهی آقای ناهید به فراز دیگری نزدیک میشد. یک روز ظهر وقتی که او با کیسهای نمکش راه خانه را در پیش گرفته بود، مرد گردشگر سرگشتهای که تشنگی امانش را بریده بود، سر راهش سبز شد.
آقای ناهید از آبی که به همراه داشت مقداری به او داد و او را تا شهر رساند.
از آن روز به بعد آقای ناهید هر روز صبح با خودش مقداری آب اضافه به کویر میبرد و آن را در گوشه و کناری در زیر بوتهی خار یا درختی جاسازی میکرد تا اگر گردشگر تشنهای گذرش به آنجا افتاد، از تشنگی هلاک نشود. اما این جاسازی آبها پایان ماجرا نبود و باعث یک جرفهی فکری شد! آقای ناهید به این فکر افتاد تا برای کویر و مسافرانش همصحبت و سایهبان بیشتری بیابد. برای همین شروع کردن به افزایش درختان تاغی که تعداد کمی از آنها در دل کویر دوام آورده بودند.
با دیدن رویش اولین جوانههای کاشته شده، مصمم شد تا درختان بیشتری بکارد؛ برای همین صبحها زودتر از همیشه از خانه بیرون میرفت تا بتواند در مسیر شورهزار کویر چند درختی بیشتر بنشاند.
[post id=6082]
کار نمک و درخت ها بالا گرفته بود! آن قدر که آقای ناهید گاهی چند روز به خانه نمیرفت و در همان کنار حوضچههای برداشت نمک کویر میماند. آبیاری نهالها کار سختی نبود، آبهایی که طی این مدت در بخشهای مختلف کویر جاسازی شده بود، کافی بود تا تشنگی نهالها را چارهای کند.
خبر درختکاری او، شهر را شگفت زده کرد! نگاههای مردم شهر پر از سؤال بود. سؤالهایی که گاهی رنگ تعجب داشت و گاهی رنگ سرزنش که:
«چرا تو با این اوضاع مالی و سختی کارت، خودت را در بیابان معطل کاشت درختهایی میکنی که حتی میوه هم ندارند!»
مردم شهر خبر نداشتند که همین آبها جان چندنفر را نجات داده بود و درختکاری آقای ناهید نویدبخش آیندهی روشنی برای آن کویر فراموش شده بود.
تلاش آقای ناهید بعد از پنج سال از شروع درخت کاری در دل کویر به ثمر نشست و زمینی به مساحت ۷۵هکتار تبدیل به جنگلی از درختان تاغ و به زیستگاه حیوانات مختلف شد، تا جایی که حتی شترداران منطقه برای ورود قافلهی شترهایشان به آن، از قبل نوبت میگیرند. این جنگل که تا چند سال پیش فقط خاک و ماسه بود، اینک به پاس زحمتهای او، جنگل ناهید نامیده شده است تا یاد قهرمانان سرزمین ایران فراموش نشود.
به تازگی تعدادی از جوانان شهر تصمیم گرفتهاند تا نمکهای آقای ناهید را با بستهبندی مناسب و با نام خودش در بازار عرضه کنند.