مادرها راهش را پیدا میکنند
یک ریز گریه میکند، از اول مهمانی تا همین حالا که برگشتهایم و به زور، دهانش را باز کردهام و مسواک را توی دهانش میچرخانم. از آن شبهایی نیست که با بهانه و وعده و وعید بتوانم حواسش را پرت کنم. پسرخالهاش سر عروسکش را با چاقوی میوهخوری گوش تا گوش بریده است. هر کاری میکنم فراموش کند، نمیشود. دلش عروسک خودش را میخواهد. بدون آن خواب به چشمانش نمیآید. اما هرچقدر هم بچهها چموش و حرفگوشنکن باشند بالاخره مادرها راه نجات را پیدا میکنند.
بهعنوان تیر آخر دراز میکشم کنارش. دست میکشم روی موهایش. منتظر نمیمانم گریهاش بند بیاید. چشمانم را میبندم و میروم به رزوهای دور. کودکی میشوم و قصه روزهای کودکی را به گوش دخترم میخوانم:
فهرست:
[bs-show-product id=78407]
از کودکیهای مادر
برادرم رضا عروسکهای مسخرهای دارد. مثل خودش که آدم مسخرهای است! آدمآهنی هم شد عروسک؟ نه نرم است، نه میشود روی سرش دست کشید. نه بغلش میشود کرد، نه بهش نقش به درد بخوری توی خالهبازی میشود داد.
قبول کرده بودم با هم بازی کنیم. ماه پیش بود که رفته بودیم مشهد، خانه پدربزرگ. هر وقت میرویم مشهد، موقع برگشت برایمان اسباببازی میخرند. آدمآهنی رضا، دو تا عروسکی را که پدر از مشهد برایم خریده بود گروگان گرفته است. من باید به فکر راهی باشم تا عروسکهایم را نجات بدهم. تا باقی عروسکهایم از لانه میآیند بیرون، آدمآهنی رضا با تیر عروسکهایم را میکُشد. میگویم: چرا تیر تفنگت تمام نمیشود؟ میگوید: تیر تفنگ آدمآهنیهای تموم نمیشه.
نقشه نجات
یک هفته است که نتوانستهام عروسکهایم را حتی ببینم. رضا برای این که لج من را در بیاورد هی دکمهشان را فشار میدهد و صدای گریهشان را میشنوم. میخواهم آخرین نقشهام را عملی کنم. اگر این یکی هم شکست بخورد، دیگر نمیدانم باید چه کار کنم؟ از بابا قول گرفتهام که موقع نماز صبح بیدارم کند. گفتم که میخواهم از همین بچگی نمازخواندن را تمرین کنم. چقدر خوشش آمد و به من باریکلا گفت و قبول کرد. میخواهم موقع نماز صبح که رضا خوابیده است بیدارم کنند و یواشکی بروم سر وسایلش. این طور میتوانم عروسکهایم را فراری دهم.
[bs-show-product id=98989]
بابا با نوازش و بوسه بیدارم میکند که نماز بخوانم. میروم توی دستشویی. دست و صورتم را الکی خیس میکنم که یعنی وضو گرفتهام. بیرون که میآیم بابا دستش را میبرد سمت آسمان و خدا را به خاطر دختر با نماز و مؤمنی که بهش داده است شکر میکند. میگویم: «بابا من خجالت میکشم جلوی شما نماز بخونم. میشه برم توی اتاق رضا؟» میگوید: «ایرادی ندارد.» مهر را بر میدارم و چادر گلداری را که مادربزرگ از کربلا برایم آورده بود سرم میکنم و میروم توی اتاق رضا.
عروسکها باید توی کمد کنج اتاق باشند؛ همان جایی که آدمآهنیاش مسلح ایستاده است. نزدیک که میشوم پایم گیر میکند به یک سیم. صدای بوق بلند میشود. بعد هم آدمآهنی شروع میکند به چرخیدن و تیراندازی کردن. پدر و مادر، به چشم بههمزدنی وارد اتاق میشوند و رضا از خواب میپرد. قرار من و رضا این بود که پدر و مادر از بازی باخبر نشوند؛ که حالا شدند. من و رضا توی اتاق رضا زندانی میشویم، عروسکها به انباری برده میشوند و ما مجبوریم بازیهای بیخطرتر و مهربانتری را در پیش بگیریم.
[bs-show-product id=67564]
عروسکهای نرم نمدی
با مامان صحبت میکنیم و قول میدهیم که دیگر از این کارها نکنیم. مامان هم با بابا صحبت میکند. قرار میشود که ما در عوض بازیهای قبلیمان، با خلاقیت خودمان برای خودمان عروسک بسازیم. رضا کاغذ میآورد. عروسکهای کاغذی زود پاره میشوند. پس به درد نمیخورند. مادر برایمان مقوا میخرد و پارچه و نخ و پلاستیک. هیچ کدامشان ولی نرم نیست. به مادر میگویم: میشه یه چیزی باشه که نرم باشه؟ که بشه بغلش کرد؟ روز بعد، مادر با لبخند میآید توی سلول. برایمان نمد خریده است. هم نرم است هم پر از رنگهای مختلف. میشود باهاشان هزار چیز درست کرد. با رضا شروع میکنیم به ساختوساز. من گل سر درست میکنم؛ رضا عروسک. با عروسکها دوست میشویم و بهعنوان سند آزادی تحویل مادر میدهیم. از عروسکهای قبلی بهترند. هم به کسی تیراندازی نمیکنند، هم توی زندان گریه و زاری راه نمیاندازند، هم آنقدر نرم هستند که میشود شبها بغلشان کرد و با خیال راحت تا بعد از نماز صبح خوابید.
یک قصه جدید
قصهام که تمام میشود چشمانم را باز میکنم. دخترم را نگاه میکنم که موهایش روی دست من و بالشت کنارش پخش شده است. نمیدانم از کجای این قصه را دیگر نشنیده و خوابش برده است؛ فقط میدانم فردا صبح هر طور که شده باید بروم توی انباری و دوباره نمدها را در بیاورم. این بار به جای رضا و به جای مادرم که حالا سالهاست نیست، بنشینم کنار دخترم و با نمد، عروسک بسازم، گل سر بسازم و تمام آرزوهای دخترم را با نمد، کوک بزنم و خلق کنم.
[نویسنده: محمدحسین محمدی دمنه]
سلام ایده ی داستان نویس تان را می پسندم . بک مقدار روال داستا روان تر باشه خوبتره
داستان نماز خواندن دروغین دختر بچه را نپسندیدم .
موفق باشید