عطار باید تو گیاه‌شناسی استاد باشه!


8,830

عطار باید تو گیاه‌شناسی استاد باشه!

خسته از بازارگردی و کلافه از آفتاب پناه بردیم به خنکای پاساژي که ماشین را در پارکینگش پارک کرده ‏بودیم. تماس‌های‌مان با غرفه‌دار به نتیجه‌ای نمی‌رسید. می‌گفت پدرش راضی به صحبت نمی‌شود و شاید بهتر ‏باشد که قرار را لغو کنیم.‏

سر و صدا و شلوغی بازار و هوای داغ و چسبناک ظهر تیر ماه طوری بی‌تابم کرده بود که هر آن ممکن بود ‏تلفن را از دست همکارم بگیرم و شماره آقای هادی‌نژاد را مسدود کنم. بعد هم بروم یک نوشابه خنک بگیرم و دراز ‏بکشم جلوی کولر گازی و بغضی که از خورشید و تابستان در دل دارم را فراموش کنم؛ اما مع الأسف آدمی نمی‌تواند به خواسته‌های لحظه‌ای‌اش بها بدهد. پس تصمیم گرفتیم به پدر که عطارند و طبابت هم می‌کنند، فشار ‏نیاوریم و با پسرشان که صاحب غرفه باسلام‌اند، صحبت کنیم. سوار ماشین شدیم و راهی عطاری حکیم‌باشی.‌‏ ‏

از‌ ماشین پیاده شدیم. آفتاب تیغ تیزش را غلاف کرده بود، اما هرم گرما هنوز نفس آدم را بند می‌آورد. خیابان خلوت بود. آن‌ور خیابان مردی با یک چوب بلند بر سر تشکی تپل و بادکرده می‌کوبید. رفتیم به سمت عطاری.

در و پیکر مغازه قدیمی بود و تابلو و چراغ و بنر و … نداشت. نام مغازه با رنگ نارنجی و با خط نستعلیق دست‌وپاشکسته‌ای بر سر در آهنی‌اش نوشته شده بود. انگار که از وسط‌ پیج‌های نوستالژی‌باز اینستاگرام پریده بود بیرون، به‌ویژه اگر از دریچه دوربینی با یک فیلتر قرمز-قهوه‌ای قدیمی نگاهش می‌کردی. دو مرد مسن با فاصله کمی از در مغازه ایستاده بودند و گپ می‌زدند. وارد شدیم و مشغول سلام و احوال‌پرسی.

در یک آن مشامم پر شد از بوی آویشن و پنیرک و زنجبیل و گل‌گاوزبان و رازیانه و … زمان برای لحظه‌ای ایستاد. دلم می‌خواست اگر زندگی‌های دیگری وجود داشت، در یکی از آن‌ها عطار می‌شدم و دکان کوچکی می‌داشتم در کوچه پس‌کوچه‌های تهران قدیم که برای پسرزایی به زن‌های محله چای اسطخدوس تجویز می‌کند؛ شبیه شکربانو در سریال شبکه مخفی زنان.

صدای الهه از جهان‌های موازی کشیدم بیرون: آخرش پدر راضی نشدن بیان؟

  • اومدن، بیرون وایسادن، ولی راضی نشدن بیان حرف بزنن. فکر می‌کنه اومدین مالیات بگیرین.

با این سوال و جواب فهمیدم تمام مدتی که آقای علیزاده درباره کمپین و باسلام توضیح می‌داده را در خیال سپری کرده‌ام. سریع دفترچه و خودکارم را درآوردم و آماده نوشتن شدم.

آقای هادی‌نژاد عطار است. البته نه از آن عطارهای قدیمی که طبابت هم می‌دانند. او بیشتر داروهای گیاهی را می‌شناسد و چیزهایی را هم تجربی از پدر و عمویش آموخته است. عطاری حرفه‌ای‌ست که از پدر پدربزرگ آقای هادی‌نژاد به یادگار مانده است. هم پدر و هم پدربزرگش هم عطار بوده‌اند. پدر البته تحصیلات مرتبط هم داشته و سال‌ها در بیمارستان سعدی که حالا نامش بیمارستان شهید فقیهی‌‌ست پرستاری می‌کرده است.

عمو می‌گفت برای اینکه شانس موفقیت و دیده شدن را داشته باشی، باید در مسیری حرکت کنی که پیشینیانت آن را برایت هموار کرده باشند. آقای هادی‌نژاد هم فارغ از علاقه‌ای که به عطاری داشته (یا نداشته)، راه پدرانش را ادامه داده است، چون کوله‌بار تجربیات آن‌ها همان غول نیوتون است که آقای هادی نژاد بر شانه‌هایش ایستاده است.

البته خودش می‌گفت آسیب دیدن مهره‌های کمرش هم در ادامه دادن این راه بی‌تأثیر نبوده است. او به خاطر آسیب‌دیدگی کمرش نمی‌تواند بیشتر از یک ساعت بایستد یا کارهای سنگین انجام بدهد، به همین خاطر رفته است سراغ فروش آنلاین محصولات عطاری که چم و خمش را از کودکی آموخته است.

گرم صحبت با آقای هادی‌نژاد بودیم که پدر وارد مغازه شد. سرش پایین بود. نگاه‌مان نمی‌کرد. بی‌صدا در سطل زردچوبه ‏را باز کرد و قدر ده گرم زردچوبه ریخت داخل پاکت. کارت را از مشتری گرفت و داد به پسرش. صحبت‌مان قطع ‏شد. کوتاه و نامحسوس براندازش کردم. ریزنقش بود. موهایش کم‌پشت شده بودند و کمرش ‏هم قوس ظریفی پیدا کرده بود. قوس پشتش شبیه قوس افراد لاغر و قدبلند بود، به ریزنقشی‌اش نمی‌آمد. با ‏خودم فکر کردم احتمالا از آن آدم هاست که به قول دوست شیرازی‌ام باید با مقاش از زبان‌شان حرف کشید و حتی اگر هم راضی به حرف زدن می‌شد، احتمالا چندان چیزی دستگیرمان نمی‌شد.

مشتری کارت را گرفت و رفت. الهه صحبتش را از سر گرفت: یه عطار باید چه خصوصیتی داشته باشه؟

پدر بی‌هوا گفت: باید تو گیاه‌شناسی ‏استاد باشه!‏

من که مثل کاتبان دربار داشتم همه چیز را به‌سرعت و مو به مو ثبت می‌کردم با شنیدن ‏صدای پدر نوشتن را بیخیال شدم. نمی‌دانم از زیرکی الهه بود که این سؤال را اینجا پرسید یا تصادفا پدر در دام افتاد.

او که انگار از غافلگیر کردن‌مان خوشش آمده بود، شروع کرد به گفتن خاطرات جوانی، آن‌ هم با لهجه شیرین شیرازی. لهجه شیرازی از آن لهجه‌هاست که به نظر من حتی وقت دعوا و ناسزا هم خوش‌آواست، چه برسد به اینکه با خاطره‌گویی تلفیق شود.

اولین چیزی که برای‌مان تعریف کرد، خاطره سرکشی به روستاها برای پیدا کردن گیاهان دارویی‌ بود. در آن دوره پرستاران روستا به روستا می‌چرخیده‌اند و گیاهانی که در روستاها و صحراها و دشت و دمن پیدا می‌شده را جمع می‌کرده‌اند. نام و خواص‌شان را هم از روستاییان و بومی‌های همان منطقه می‌پرسیده‌اند. بعد نمونه آن گیاه را در پاکتی کاغذی (که چند بار بر آن تأکید می‌کند) می‌گذاشته‌‌اند، نام و مشخصاتش را روی آن می‌نوشته و می‌فرستاده‌اند کارخانه داروسازی مرودشت برای آزمایش.

با شنیدن این خاطره تصویر سکانسی از سریال دکتر قریب در سرم جان گرفت و به جای دکتر قریب جوان، او را تصور کردم که با هم‌مسلک‌هایش در اتوبوس راهی روستاها شده است.

حیرت کرده بودیم. مردی که حاضر نشده بود حتی به ما سلام بدهد، آنجا روبه‌روی‌مان ایستاده بود و دفتر خاطرات جوانی‌اش را تورق می‌کرد. او برای‌مان از فراگیر شدن بیماری مالاریا و سم‌پاشی خانه‌ها و باتلاق‌ها گفت، از جمع کردن گیاهان در ازای گرفتن یک دوزاری از پدر، از دکترهایی که به آن‌ها در طبابت کمک کرده، از تجربه‌ای که در شناختن طبع گیاهان کسب کرده و …

الهه می‌پرسد: طبع گیاه‌ها رو چطوری متوجه می‌شید؟

  • بستگی به جاش داره. مثلا پرسیاوشون طبعش خنکه چون دم آب درمیاد. یا مثلا فلان گیاه طبعش گرمه چون توی بیابون رشد می‌کنه.

اما جذاب‌ترین صفحه این دفتر خاطرات، عکسی بود که میان کتابچه دعای «ارتباط با خدا» پنهانش کرده بودند. وقتی کتاب دعا را از آخرین قفسه مغازه برداشت و آمد سمت‌مان. داشتم فکر می‌کردم این ‏کتابچه دعا که در همه خانه‌ها پیدا می‌شود چه چیز ویژه‌ای برای دیدن دارد که بازش کرد ‏و عکسی را بیرون آورد. عکسی قدیمی از پنج پرستار با لباس‌های سبز اتاق عملی که پشت یک میز نشسته‌اند و مشغول نوشیدن چای‌اند. با نگاه اول شناختیمش. هیچ عوض نشده بود، فقط ردپای زمان بر پیشانی، کنار چشم‌ها و لابه‌لای موها دیده می‌شد.

در عکس مرد جوانی بود پر از شور یادگیری با چهره‌ای نسبتا بشاش که می‌خواست خستگی یک روز کاری شلوغ را با چای به در کند و روبه‌روی ما همان مرد، سالخورده و کمی خمیده ایستاده بود که خلقش از دست مالیات‌بگیرها و مصاحبه‌کننده‌ها تنگ بود، اما یاد جوانی برقی در نگاهش روشن کرده بود.

آقای علیزاده به یکی از قفسه‌ها اشاره کرد و پرسید: اون خون سیاوش چیه؟

گوش‌هایم تیز شد. آقای عطار گفت: یه گیاهیه شبیه بوته‌های خار. دونه‌هایی توش درمیاد که قرمزرنگه و آبکی.

از ترس اینکه صحبت‌ها را از دست ندهم فقط نام گیاه را گوشه دفترم نوشتم که بعد سر فرصت بروم سراغش و قصه نام‌گذاری‌اش را دربیاورم. شاید مثل پرسیاوشان که از خون سیاوش روییده است، به قصه‌ سیاوش ربط داشته باشد؛ اما تمام امروز را در سایت‌ها به دنبال قصه نام‌گذاری این گیاه گشته‌ام و تنها چیزی که پیدا کرده‌ام آهنگ قدیمی «خون سیاوش» از معین است. حتی کتاب «سوگ سیاوش» را تورق کردم تا به نشانه‌ای برسم، اما نشد. بعضی چیزها هم انگار قصه‌ای پشت‌شان نیست.

به گفته ویکی پدیا درخت خون سیاوشان بومی جزایر سقطری یمن است و شیره سرخ‌رنگی از آن می‌تراود و به همین خاطر هم این نام را برایش برگزیده‌اند. این گیاه در دیگر زبان‌ها هم ترکیبی این‌چنینی دارد. در عربی «دم العنقا» یا «دم الأخوین» می‌خوانندش و انگلیسی‌ها هم به آن «dragon blood tree» یعنی درخت خون اژدها می‌گویند.

***

خسته بودیم. از صبح زده بودیم بیرون. پدر هم انگار فهمیده بود که شور و اشتیاق‌مان کمی فروکش کرده و خستگی در حال غلبه کردن است. آرام و بی‌حرف مغازه را ترک کرد. تا عکس و فیلم‌های آخر را  بگیریم و جمع و جور کنیم، یک ربع، بیست دقیقه‌ای طول کشید. گرما هم زورش کمتر شده بود دیگر.

گفت‌وگو با آقای هادی‌نژاد و پدرشان آن‌قدر جذاب بود که تمام خستگی روز را از تن‌مان به در کرد. با خودم فکر کردم چه خوب که آدمی نمی‌تواند به خواسته‌های لحظه‌ای‌اش بها بدهد، وگرنه دیگر کی و کجا می‌توانستم فرصت هم‌صحبتی با یک عطار-پرستار کهنه‌کار را به دست آورم؟!

آیا این نوشته برای شما مفید بود؟

بله، دوست داشتم.
خیر، مفید نبود.
از ثبت بازخورد شما سپاسگزاریم.


دیدگاه ها

guest
18 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x