با یک مشت مهره، سنگ و گوی رنگی چه کار میشود کرد؟
اولین کار، هیچ کار است. میشود همهشان را گذاشت توی کشوی میزی و چند روز بعد، وقتی توی کشو دنبال سنجاق قفلی، ناخنگیر، خودکار یا برگه کاغذی هستیم، جابهجاشان کرد و گذاشت توی جعبهای. چند روز بعدتر جعبه را برداشت و خالی کرد و تویش را پر کرد از چیز دیگری و همه مهرهها و سنگها و گویها را گذاشت توی کاسهای، داخل کمدی. کاسه را بچهها شاید وسط یک بازی پر هیجان پیدا کنند و بعد کار تمام است. برای هفتهها وقتی در خانه راه میروید، جارو میزنید، میزی یا مبلی را جابهجا میکنید، همهجا نقطهها و دانههای رنگی میبینید. انگار همهجا هستند و هیچ وقت تمام نمیشوند.
این یک مشت مهره و سنگ و گوی را میشود مهربانانه به یک بند خوش رنگ کشید. یک روز عصر، کاسهکاسه این دانههای رنگی را چید روی میزی یا روی قالی خوشطرح پرترنجی، و بعد یک رشته نخ ابریشمی را آهستهآهسته از دل هر کدام رد کرد و رنگ و طرحها را کنار هم چید و یک دستبند ساده ساخت. میشود رُبانی برداشت و همین دستبند را زیباتر کرد. میشود حلقه و قلابی برای انتهای نخ ابریشمی پیدا کرد و بستن و باز کردن دستبند را سادهتر کرد. میشود به جای نخ ابریشمی، یک نخ کشی انتخاب کرد و دستبند را برای هر دستی میزان کرد. ذوق و هنر، پایان ندارد و همیشه راهی و ایدهای برای زیباتر شدن و خلاقتر بودن پیدا میشود.
نشستن و ساختن دستبند و گردنبند، با این مهرهها و سنگها، یک بازی است. بازی پرذوقی که کوچک و بزرگ نمیشناسد و حال همه را خوب میکند.
میشود همین کار را کمی جدیتر دنبال کرد. خرازیها، دنیایی از رنگهای ریز دلبرانه هستند. میشود رفت و تکهای از آن شهر رنگی را به خانه آورد و بعد، جدیتر از بازی، اما به لذتبخشی آن، زیورآلاتی درست کرد که دل از خیلیها ببرد و چشم خیلیها را بند خودش بکند.
با یک مشت مهره و سنگ و گوی رنگی، میشود زندگی کرد، میشود پا در دنیای آنها گذاشت که دستشان لذت خلق کردن را چشیده و دلشان گرفتار ساختن شده.
با همین مهرهها و سنگها و گویها میشود کار کرد، تولید داشت، میشود عضوی از خانواده بزرگ صنایع دستی شد.