نوه عزیزتر از جانم
با سلام
اگر از احوالات من بپرسی خوبم. دیروز به تنهایی تمام شانههای عسل را خالی کردم بعدش هم کمرم صدا نداد! البته تنهای تنها نبودم. تپلی هم دور و برم میچرخید و نظارت میکرد؛ گاومان را میگویم! یادت که میآید؟ سوگلی، مادرش که گوساله بود با آن بازی میکردی.
اصلاً چیزی از روستایمان یادت میآید؟ باغ سیب و زردآلو… رودخانه و عطر پونههای دورش… صدای قاطر حاج خیرالله که نصف شب خوابمان را میپراند و دو سال پیش سر از یک قصابی در شهر درآورد؟!
راستی حاج خیرالله بالاخره نوهدار شد. پسرش حامد را که یادت هست؟ ده سال بود که زن گرفته بود اما بچه نداشت. حالا که پسردار شده حاج خیرالله دیگر روی پایش بند نیست. بچه پنجماهه را بغل میگیرد و راه میافتد توی ده. اسمش را گذاشتهاند «شنتیا». خیرالله که «اشانتیون» صدایش میکند! البته بچه هم اعتراضی ندارد. هر بار بر میگردد و لبخند گشادی تحویل میدهد. مرا یاد خندیدن تو میاندازد. آن روزها که دو تا دندان پایینیات درآمده بود و خیال میکردی میتوانی مثل هاپوکومار استخوان گاز بزنی.
هاپوکومار، سگمان را خاطرت هست؟ هفت سالت که شد خودت این اسم را رویش گذاشتی. همه جا دنبالت میآمد. وقتی یواشکی میرفتی باغ کربلایی حیدر و پشت چاه قایم میشدی، صدای پارس هاپوکومار همیشه رسوایت میکرد. دیگر فرقی نداشت چقدر جان خالهات را قسم بخوری کربلایی حیدر باور نمیکرد که آن سیبهای گاز زده وسط باغ کار تو نباشد. من هم باور نمیکردم چون می دانستم خاله نداری! اما میدانستم آنقدر غیرت داری که فصل میوهچینی بروی کمک دست کربلایی حیدر. با همین وعده هم همیشه او را آرام میکردم. بماند که موقع چیدن زردآلوها باید چهارچشمی تو را میپاییدیم تا کمتر بخوری و بیشتر در سبد بگذاری.
از آن برگههای زردآلویی که مادربزرگت برایت فرستاده خوردی؟ مزه بهشت میدهد. مخصوص تو از کربلایی حیدر زردآلو خریدیم و مادربزرگت خشکش کرد. نمیدانم چرا میوههای باغ او را بیشتر از باغ خودمان دوست داشتی. شاید به خاطر یاکریمهایی بود که روی درخت تبریزی حاشیه باغ لانه کرده بودند. شاید هم به خاطر صدای رودخانه که آنجا بهتر شنیده میشد.
حالا اگر بیایی میبینی که روی سه تا از درختهای خودمان هم یاکریم لانه کرده است. شاید نوه ـ نتیجههای همان جفتی باشند که عادت داشتی به لانهشان سرک بکشی و کلاغها را برایشان دور کنی.
اما صدای رودخانه دیگر از باغ کربلایی حیدر هم نمیآید. از وقتی سد زدهاند دیگر صدایش هیچ جا نمیآید. فقط جوی باریکی تا باغهایمان جاری است تا درخت هامان از تشنگی نمیرند!
من خبرها را دادم حالا تو از خودت بگو. از آن شیشه عرق نعناع که برایت فرستادم چیزی مانده یا نه؟ هنوز هم دلپیچه میگیری؟ یک هفته اگر برمی گشتی ده، خودم هر وعده یک چای نبات دارچینی لبسوز جلویت می گذاشتم تا دیگر معدهات قهر نکند. فکر نکنی این چای دارچینیها تخصص مادربزرگت است. بعد از شصت سال زندگی این یک قلم را از او یاد گرفتهام. حالا خودش هم کنار سماور زغالیمان مینشیند پاهایش را زیر کرسی دراز میکند و منتظر میشود تا من برایش چای بریزم!
راستی با چای، پولکی میچسبد. یک بسته دیگر اگر برایمان بفرستی خیلی خوب میشود. آن بسته قبلی هنوز تمام نشده اما مادربزرگت نمیگذارد دست به آن بزنم. میگذارد جلویش بو میکند و آنها را پیوند می زند به خاطرات کودکیات. یکهو میبینی وقت صلات صبح شده و او هنوز ماجرای قورباغههایی که در جیبت قایم کرده بودی را تمام نکرده. دستش را تکیهگاه زانوانش میکند از جا بلند میشود و در حالیکه برای وضو گرفتن به طرف حوض میرود وعده میگیرد که ادامهاش را بعد از تعقیبات نماز تعریف کند.
اینها را نگفتم که دلت بگیرد و به هر زحمتی راهی شوی… فقط خواستم یادت نرود اینجا خانهای داری که هر زمان از شهر و دود و دمش دلت گرفت میتوانی به آن پناه بیاوری. این درختها و این آسمان تو را یادشان نرفته است.
چه مطلب جالبی!
چه قالب مناسبی!
و چه خلاقیت تحسین برانگیزی!
(پنج تا ایموجی گل رز تقدیم شما)
سپاس… لطفتون مستدام
بله واقعا آغوش روستا همیشه به روی ما بازه. برای هر زمانی که نفسمون گرفت
کاش همه بچه های روستا این متن را بخوانند..تلنگر می زند به ادم برای بازگشت و فرار از شهر
یک روایت از روستایی که هنوز زنده است…
تصویری دقیق با جزییاتی که جزیی از خاطرات هر کسی می تواند باشد.. عالی و خواندنی?
لطف دارین… واقعا هم روستا زنده است و زندگی آنجا جریان دارد
آخی! چه خوب بود! قلمتون جاری!