یکی از بزرگترین فانتزیهایم این است که یک سال با رسیدن اسفند بهجای بشور و بساب و خرید شال و روسری و کت و شلوار زنانه و مردانه و جوراب اسپورت و غیراسپورت و کیف و کفش، این پیج و آن پیج و این مرورگر و آن مرورگر را زیر و رو کنم تا به بهترین رسپیهای پخت شیرینی ایرانی برای عید نوروز برسم.
بعد با خودم خیالپردازی میکنم که شاید محض تنوع بعضیهایش را عین اصلش ریز درست کنم و بعضی دیگر را خیلی بزرگ. ولی خب. گفتم که. همهی اینها در حد فانتزی است و آخرش میروم سراغ همان شیرینی پنجرهای تکراری و دمدستی.
فهرست:
خلاصه از ما که گذشت، اما امیدوارم شما با خواندن این یادداشت بتوانید شیرینیهای خلاقانهتری برای سفره عیدتان تهیه کنید.
هنرمندهای حرصدرآر
لابد توی فامیل شما هم هستند کسانی که به شیرینیهای خاص و خوشمزهشان معروفند. آدمهای خلاق و هنرمندی که تازه موقع تحویل سال کارشان خیلی بهتر از قبل میشود. ولی واقعا راز این شیرینیها چیست؟ مگر این آدمها چهکار میکنند که طعم شیرینیهایشان زمین تا آسمان با شیرینیهای من فرق دارد؟ آخر چرا هیچکس از راز این هنرمندهای حرصدرآر خبر ندارد؟ این چه وضعش است؟
دلم کیکی میخواهد که فقط مال خودم باشد
بعضی وقتها دلم میخواهد یک کیک دو طبقه داشته باشم. آن هم فقط مال خودم. بدون دخل و تصرف سایر اهالی خانه. که خب این آرزو را هیچ نیروی ماوراءالطبیعهای نمیتواند برآورده کند. به همین خاطر یک روز که از خواب بیدار شدم به خودم گفتم بیا و به شیرینی نخودچی، شیرینی برنجی و شیرینی بهشتی قناعت کن. بیا و با همین سه قلم شیرینیِ ریز برای خودت و خانوادهات یک کاری بکن. بیا. بلندشو. یالا.
آهای گوگل! تو بهم بگو چیکار کنم؟
قبل از هر کاری رفتم سراغ رسپیهای گوگل. کاری که هر آدم عاقل (و البته خستهای) انجام میدهد. مواد اولیه اینها بودند: پودر قند، آرد نخودچی، روغن جامد، هل و مِل و از اینطور چیزها. داشتیم. همه را داشتیم. خیلی بیشتر و بهترش را هم داشتیم. این طور که بویش میآمد انگار واقعا قرار بود دو ساعت دیگر اولین شیرینی باکلاس عمرم را بپزم.
همه چیز مهیا بود، جز روغن جامد. که اشکالی هم نداشت. چون روغن مایع هم جواب بود. البته آن وسطمسطها شک کردم، اما بعد به نظرم رسید آدمهایی که هیچوقت جرئت نمیکنند پا را از چهارچوب آنورتر بگذارند، بازنده هستند، محدود هستند، منفعل هستند، بدبخت و بیچاره هستند. پس رفتم سراغ روغن مایع بدون پالم.
چهار قدم تا فتح قله شیرینیپزی
اگر خوب پیش میرفتم توی چهار مرحله میرسیدم به قلۀ شیرینیپزی. آخر کیست که نتواند روغن را با پودر قند مخلوط کند؟ پس مخلوطش کردم و گام اول را خیلی محکم برداشتم (بگذریم از اینکه نتیجه کارم یک مایع شلوول و لزج شد، اما مهم نیست، چون مطمئن بودم در مراحل بعد، سفت و محکم میشود و آبروی من را میخرد)
در پایان همین مرحله، آرامآرام آرد نخودچی را هم اضافه کردم و کل ترکیب را ورز دادم. آن هم بدون دستکش. ممکن بود کسی چندشش شود؟ بله اما باز هم مهم نبود، چون میخواستم انرژی مثبت دستهایم به خورد خمیر شیرینی برود. هل و سایر ادویهها را هم بدون اینکه به رسپی نگاه کنم، اضافه کردم. واقعاً تا این مرحله هیچ مشکلی احساس نمیکردم جز اینکه خمیرم کمی بدقیافه شده بود. برای عبور از این مرحله رفتم سراغ ترفند مثبتاندیشی و تا توانستم چشمانم را به روی حقایق و شواهد بستم و پا گذاشتم به مرحله سوم.
و بله. فهمیدم خمیرم کم است. اگر میخواستم زیاد شود باید بازترش میکردم. اما اگر این کار را میکردم، ضخامت خمیر کم میشد و بعد از قالبزدن، چیزی از ارتفاع شیرینیهایم باقی نمیماند. به همین خاطر سعی کردم حد اعتدال را نگه دارم.
باورتان نمیشود چه ذوقی داشت دیدنِ قالبها. قالبهایی که دقیقاً شبیه قیافۀ شیرینی نخودچیهایی بودند که تا حالا خوردهبودمشان.توی این مرحله اگر کسی ازم میپرسید تا قله شیرینیپزی چهقدر راه داری؟ مطئنم بهش میگفتم هفده تا بیست دقیقه. آخر از قبل کلی محکمکاری کرده بودم و خیر سرم فر را از قبل گیرانده بودم. کف سینی هم کاغذروغنی پهن کرده بودم. تازه میخواستم روی خمیرهای قالبخورده پودر پسته هم بریزم تا فامیلها را دیوانۀ هنرم کنم.
داستانی تخیلی به نام رسپی قطعی
همانطور که میدانید ما چیزی به اسم دستورپخت قطعی نداریم. چون تجربه نشان داده خیلیوقتها موبهمو طبق رسپی پیش میروید ولی وقتی درِ فر را باز میکنید بهجای اینکه با یک تابلوی رئال زیبا مواجه شوید، با یک تابلوی مکتب کوبیسم مواجه میشوید. درهمبرهم، شلمشوربا، قاطیپاطی، دربوداغون، خودِ واویلا. ولی این یکی هم مهم نیست. چون عوضش انصافا بوی خوبی توی خانه پیچیده بود.
سهیلاجان، به تعریفت احتیاج دارم
من و سهیلا با هم دوستیم. مهمترین نقش سهیلا توی زندگی من این است که وقتی غذاهای افتضاحم را میخورد، میگوید: «اتفاقاً خیلی هم خوشمزهس، تو خیلی سخت میگیری.»
کار پخت شیرینیها که تمام شد به سهیلا زنگ زدم، چون به محض بازکردن درِ فر متوجه شدم که یک جای کار میلنگد. ظاهر شیرینیها خوب بود اما وقتی خواستم نصفش را ببرم، بخشی از شیرینی جدا شد و بخش دیگرش در فضای نامعلومی بین سینی و هوا غیب شد. بسکه ضخامتش کم بود.
در واقع بعد از دلداریهای سهیلا بود که رفتم و بند و بساط شیرینی پنجرهای هر ساله را دوباره از انبار بیرون آوردم و بیخیال نوآوریهای عجیب و غریب شدم. با این حال تصمیمم را برای سال جدید گرفتهام. میخواهم از حالا برای نوروز بعدی شروع کنم به تمرین تا مثل شب عید امسال پکر نباشم. خدا را چه دیدید؟ شاید سال دیگر به جای شیرینی پنجرهای، شیرینی نخودچی جلوی مهمانهایم گذاشتم.