گفتم: «باید بروم. کلی کار دارم و لپتاپم را نیاوردهام». گفت: «نه! امشب را بمانید اینجا. مگر نگفته بودی که تبلتت را برای کار خریدهای؟ بمانید و کارت را با تبلتت انجام بده». خودم هم خیلی میلی به رفتن نداشتم و دنبال بهانه میگشتم تا بمانم. گفتم: «چشم. میمانیم».
همین که تبلتم را برداشتم و صفحهاش را روشن کردم، برنامه خندوانه شروع شد. روز اعلام نتایج دور یکچهارم نهایی بود. شب حساسی بود. همه منتظر این لحظه بودند و نشستند به تماشای خندوانه. من هم دوست داشتم این قسمت را تماشا کنم. تبلت به دست، نشستم روی مبل جلوی تلویزیون.
اتفاقات جالبی داشت در خندوانه میافتاد و همه را حسابی به خودش مشغول کرده بود. من هم سعی میکردم صحنههای مهمش را از دست ندهم. اما هر جا که میشد با گوش، خندوانه را تماشا کرد، چشمانم را به تبلت میدوختم و آرامآرام کارم را انجام میدادم.
بعد از یکیدو ساعت خندوانه تمام شد. تلویزیون را خاموش کردیم. یک لحظه، سکوت تمام خانه را فرا گرفت. نگاهی به من انداخت و گفت: «با این خندوانه، اصلاً توانستی کاری انجام بدهی؟». قولنج گردنم را شکاندم، دستی به لباسهایم زدم و گرد و غبارش را تکاندم و پاسخ دادم: «در همین یکیدو ساعتی که شما مشغول تماشای تلویزیون بودید، من رفتم و به تنهایی، سی و دو عدد قاب عکس شاسی ۳۰ در ۴۰ را از چاپخانه گرفتم و بردم داخل فروشگاه آثار هنریام در باسلام چیدم. فروشگاهم را آب و جارو کردم و خودم را برای افتتاحیه فردا، آماده کردم.