ساعت را دوباره چک میکنم، دقیقا ۱۰:۳۰ است. آقای کبیری غرفهداری که میزبان ما هستند، برای هماهنگی قرارمان، این ساعت را پیشنهاد دادند. و در جواب من که گفتم ساعت ۸:۳۰ خوبه؟ گفتند: «خانوم اون ساعت مال کارمنداست!»
ساعتکار بازاری و کارمندی
من نمیدانم چرا ساعت شروع هر کسب و کاری برایم ۸ صبح است و شاید هم زودتر. حتمی چون پدرم دیگر بعد از نماز صبح نمیخوابید و میرفت مغازه، ذهنم شرطی است. قرار ما در مغازهی رنگ و بو در خیابان بلاغی است. یکی از قدیمیترین خیابانهای قزوین که منتهی میشود به سه راه خیام؛ مهمترین مرکز خرید شهر، بعد از بازار سنتی قزوین.
فهرست:
وارد میشویم. من و آقای ملکی که عکاس هستند. جعبه شیرینی را به آقای کبیری تعارف میکنم. میگویند: «شیرین کام باشید.» و خانمی که تنها سرش را میبینم میگویند: «دست و پنجهتون درد نکنه.» چشمم برق میزند. از آقای کبیری میپرسم: «مادر هستن؟» میگویند: «بله.» توی دلم فکر میکنم که میتوانم به عنوان موسپید این کسب و کار بیاورمشان توی گفتگو. ولی زهی خیال باطل. جز همین سلام و تعارف و اینها دیگر نمیخواهند توی گفتگو باشند. حتی تا آقای ملکی دوربین را سر دست میگیرند و مسلحش میکنند، میروند یک پشتی که حتی همان یک وجب صورت که مشخص بود هم قایم شود. فکر میکنم حتمی در خلال گفتگو میتوانم بکشمشان توی بازی ولی نه. جز یکی دو اشاره چیزی نمیگویند.
همشهری فرز من
آقای کبیری را بیش از یک غرفهدار مقصد سفرک میشناسم. من از ایشان خرید کردهام به عنوان یک غرفهی همشهری. و همین هم یک شناختی ازشان به دستم داده است. فکر میکردم که جدی و کم حرف باشند. در دیدار هم همینطور به نظر میرسند. میگویند: «در خدمتم. جسارتاً چطور شد اومدید اینجا؟» میگویم: «خیلی اتفاقی. ولی من مشتری شما بودم.» میپرسند: «قزوینی هستید؟» تایید میکنم. و توضیح میدهم که تصادفی در جستجوی غرفههای مقصد سفر، به غرفهشان رسیدم، اما از ایشان این توی ذهنم مانده بود که ساعت ۴ خرید کردم، ساعت ۶ محصول به دستم رسیده بود و میخواستم ثبت رضایت کنم ولی هنوز «ارسال شد» را هم نزده بودند. یعنی سرعت ارسال سرعت نور! خیال میکنم این بابش را باز میکند که یک خنده بگیرم از ایشان و مادرشان. ولی دوباره مادر ناظر ماجرا و آقای کبیری فقط سر تکان میدهند.
برو از مشتریا بپرس
میگویم از خودتان بگویید. کی وارد این حرفه شدید؟ باسلام را چطور پیدا کردید؟ تنها هستید یا همکار دارید؟ مادر چرا اینجا هستند؟ توضیح میدهند که: «من از سال ۹۰ فروشنده لوازم آرایشیم. قبلش ۹ سال کارگری کردم تو یه شرکت. رفتم خدمت برگشتم و یه سال لباس فروشی زدم. لوازم آرایشی و اینام میذاشتم رو میز. بعد دیدم آرایشی دردسرش کمتره. و اینو بیشتر دوست دارم. همینو ادامه دادم و لباسو جمع کردم.» دوباره میپرسم: «و با باسلام چطور آشنا شدین؟» سرضرب جواب میدهند توی اینترنت و بعد گلایه می کنند: «من خیلی محصول تعریف کردم. ولی همه عدم تایید خوردن. خیلی سخت میگیره باسلام.» چون به تایید محصولات آشنا هستم، میدانم احتمالا محصولاتشان شامل کالاهای قاچاق بوده است. اشاره میکنم و تایید میکنند. بعد توضیح میدهند: «کالای ایرانی خیلی گرون تموم میشه. مشتری مایل به جنس خارجیه که ارزونتره. من اگه این محصول رو نفروشم یکی دیگه تو سایتای دیگه میفروشه.»
توضیح میدهم که ما به قوانین ابلاغی فتا پایبندیم و این مورد هم دستور فتا بوده است. میگویند: «خب فروش کم شد. از ۱۵ تا بسته رسیدم به ۵ بسته در روز.» میپرسم: «در باسلام؟» میگویند: «بله. من اصلا جز باسلام فروش غیرحضوری دیگهای ندارم. حتی کسی بگه حضوری بیام خرید تا اون درصد رو به باسلام ندی میگم نه! تو همون باسلام سفارش بدین. من تک فروشِ قیمت عمدهم. اعتبارم تعداد فروش خوب و نظرات مشتریاس. هرکی ازم میپرسه این جنسش خوبه یا نه؟ میگم برو از مشتریا بپرس.»
مرام بازار
از مرام بازاری میپرسم، برایشان هم پدر و شوهرخاله و داییام را مثال میزنم. سه تا مغازهی خواروبار کنار هم داشتند. هرکس چیزی کم داشت از دیگری میگرفت. یا مشتری را میفرستادند برای هم. تو گویی سه تا مغازه برای یک نفر است. سرشان را تکان میدهند. و یک صوت را از گوشیشان برای ما پخش میکنند. صدای یک خانم عصبانی است: «خدا شاهده آقای کبیری مغازه کناریتون گفت از اونجا رفتین. یه سشوار هم میخواستم از اون سیصدیا که قبلا برده بودم، گفت شده هفتصد و منم کارت کشیدم. حالا میام سروقتش» با چشمهای گرد شده میپرسم: «گفتن شما از اینجا رفتین؟؟» میگویند: «مرام بازار الان اینه. اوضاع خوب نیست. کمتر کسی حاضره به یکی دیگه نون برسونه. ما با خیلی از همسایهها به هم نون قرض میدیم و بده بستون داریم. این خانم که صداشو شنیدینم با من حساب دفتری داره. اتفاقی اومده و من جایی بودم و کرکره پایین بوده. همسایهمم جنس گرون بهش داده، هم گفته من دیگه نیستم. شانسکی شمارهی منو داشته و بهم پیام داده بابت حساب و کتابش و الان داریم با هم حرف میزنیم.»
چند لحظه ساکت میشوم. مادر آقای کبیری که تا حالا ساکت بودند سر میکشند از پشت اجناس و میگویند: «یه وقت ما نباشیم، کسی بره توی مغازهشون از ما سراغ بگیره میگه رفتن. یا مثلا بپرسن مغازهی کبیری کدومه میگن همینجاس. نمیگن مغازه بغلیه.» تا مادر را توی گفتگو نگه دارم، میپرسم: «عجب! بعد شما با آقا مهیار با هم تو مغازه هستین؟ یا شیفت مخالف همید؟» تیرم به سنگ میخورد.
آقای کبیری خودشان جواب میدهند که مادر همیشه هستند و از وقتی تازه شروع کردهاند همراه شدند تا ایشان به کارهای بانکی و بیرونی برسند. و با این توضیح، مادر سری تکان میدهند و دوباره میخزند پشت تل اجناس. تا هنوز صورتشان پیداست طوری که انگار مخاطب من هستند میگویم: «پس از روز اول بودین. هرکس توی کسب و کارش با خودش یه قراری داره. عهد شما با خودتون چی بوده از اول؟» دوباره تا مادر دهان باز کنند آقا مهیار میگویند: «خوشرویی، صداقت، سود کم.» و مادر با تکان سر تایید میکنند. از مادر میپرسم: «حالا اینطوری هستن؟» دوباره پیش میآیند: «بله. خیلی وقتا مشتریا میان، میگن مهیار هست یا نه؟ اگه باشه میان تو. چون واقعا اخلاقش خوبه.»
تجربهای که به عنوان یک مشتری داشتم، تجربه خرید از یک آدم جدی است. میگویم: «من خیلی جدی شناختمشون. پاسخهای کوتاه و تمام کننده.» آقای کبیری توضیح میدهند: «من یه قاعده یا مرامی دارم تو کاسبی. میگم سرمو بشکن، نرخمو نشکن. من از جنسی که میذارم برا فروش مطمئنم. آسیب ببینه، پای مرجوعیش هستم. قیمتم همیشه کف بازاره. یعنی میگم سود کم، فروش زیاد. بعد از این قیمتِ کم، حاضر نیستم یه هزار تومن پایین بیام. چون میدونم مشتری هرچی بگرده از قیمت من پایینتر پیدا نمیکنه. شده میرن میگردن، دوباره میان. تو کارمم جدیم. ارسالم سعی میکنم کمترین هزینه رو داشته باشه. با پست صحبت کردم قیمتو کم کردم. چون برام رضایت مشتری مهمه. اینکه بخره بره دوباره بیاد بخره مهمه. و همیشه هم همینطور بوده شکر خدا.»
هرطور شده بمون
تلفن آقای کبیری زنگ میخورد. لحن طوری میشود که حس میکنم کسی از خانواده باشد. تا تلفن را قطع میکنند از خودشان میپرسم و اینکه چند خواهر یا برادر دارند، چند تا بچه دارند و نقش خانواده و همسرشان چقدر بوده در رونق بازار. یک برادر دارند که توی یک شرکت کار میکنند. یک همسر پرستار و دختری به نام ترمه. اما دوستانی دارند که آقای کبیری نقششان را در ماندن پای کار پررنگ میداند: «من روزای اول خیلی ترسیده بودم. اونجوری که فکر میکردم نمیفروختم و میخواستم جمع کنم. ولی دوستایی داشتم که کار ویزیتوری و اینا میکردن. تو فضای مجازی فروش داشتن. اینا میگفتن بمون. هرطور شده بمون. بهتر میشه. جا میافتی. همینم شد. اتفاقی به لطف خدا یه کسی رو تو بازار پیدا کردم که با قیمت مناسب بهم رنگ مو داد. با سود خیلی ناچیز که فقط کرایهی مغازه در بیاد.
شروع کردم به فروختن. اون موقع فرضاً رنگ مو ۲۰۰۰ هزار تومن بود، من فروختم ۱۰۰۰ تومن. چون تعداد بالا خریده بودم سود داشت برام. آقا اینجا صف میشد. پاخور زیاد شد و اینجوری شناخته شدم.» با خودم فکر میکنم که حتمی توی هر کاری آدم یک نفری را میخواهد که دلش را قرص کند، بگوید بمان. طاقت بیاور. ادامه بده. صدای آقای ملکی من را برمیگرداند توی گفتگو. دارند در پایان گفتگو، حالا که دوربین و لنزها را جمع کردهاند، شانسشان را برای تلطیف فضا امتحان میکنند: «شده یه محصولی رو برا خونه ببرید بعد بگید اینو برا خونهی خودمم بردم؟ از این حرفا که همهی فروشندهها میزنن؟»
آقای ملکی از من موفقتر هستند. مادر از پستوی مغازه سر میکشند و خنده دارند. آقای کبیری هم. میگویند: «یه شونه حرارتی بوده که بردم. راضی بودم. درباره این میتونم راحت حرف بزنم!» چشم میچرخانم روی اجناس مغازه که تو به تو و فشرده روی هم چیده شدهاند. محصولی که یکبار خریده بودم حالا توی مغازه موجود است. میگویم دوباره میخواهمش و توی برنامه خرید میزنم. آقای کبیری هزینهی ارسال را به من برمیگردانند و جز خداحافظی دیگر حرفی نمیماند. آقای ملکی هم میروند و چند لحظه بعد، خریدهایم توی یک نایلون در دستم تاب میخورند و قدمهایم خیابان بلاغی را در ظهر گرم تیرماه نقطهچین میکند. دارم فکر میکنم چه کسی به من توی زندگی گفته بمان، جا نزن، ادامه بده؟