چند روز بود بچهها بند کرده بودند به سفر. ظهرها، به محض اینکه علیرضا از مدرسه برمیگشت شروع میکرد به حرف زدن درباره دوستش امیرعلی و سفری که میخواهند بروند. هر روز ناهار خوردهنخورده یکریز درباره شیراز حرف میزد و سعی میکرد قانعم کند که ما هم امسال حتماً به شیراز برویم. این چند روزه، آنقدر شیراز شیراز کرد که ریحانه هم هوایی شد و صبح تا شب سؤالپیچم کرد. با اینکه تا به حال پای هیچکدامشان به شیراز نرسیده؛ ولی از همین راه دور و ندیده، با همان شنیدهها و تعریفها، یک دل که نه، صد دل عاشقش شدهاند. البته شاید خودم هم خیلی بیتقصیر نباشم.
اولینبار که علیرضا حرف شیراز را زد، یاد سفر دونفرهمان با مصطفی افتادم. شیراز بعد از مشهد و قم، مقصد سومین سفر مشترکمان بود. آن سال در یکی از بهترین زمانهای ممکن راهی شده بودیم: اردیبهشت، ماهِ بهار نارنجها!
دیروز که بالاخره بعد از چند ساعت، قطار حرفهای یک خط در میان علیرضا و ریحانه درباره ضرورت سفر و چرایی این سفر خاص! و اینکه چقدر بهمان خوش خواهد گذشت و اگر نرویم چقدر ناجور است و یکدنیا استدلالهای زیبا و قند توی دل آبکن برای یک مادر، تمام شد؛ یکی از آلبومهایمان را از کمد بیرون کشیدم و تشویقشان کردم سه نفری بنشینیم به تماشا. ریحانه این طرفم نشست و علیرضا آن طرفم.
با اینکه قبلاً هم عکسها را دیده بودند ولی اینبار جور دیگری نگاهشان میکردند. انگار که بار اول است. من هم انگار که بار اول باشد، دوباره همهچیز را برایشان تعریف کردم. از زیارت حضرت شاهچراغ تا رفتنمان به حافظیه و سعدیه و یکییکی عکسها را مرور کردیم.
با دیدن عکسهای فراوانمان در کنار مزار حافظ و سعدی، یاد شعرخوانیهای آن روزهایمان افتادم و خندهام گرفت. شعرهای دستنویس زیر عکسها را نشانشان دادم و گفتم: «اونجا که بودیم آنقدر حافظ و سعدی خوندیم که کم مونده بود یه پا شاعر بشیم! مخصوصا بابا مصطفی!»
تعجب کردند و کمکم با خواندن ابیات زیر عکسها، که تقلید ناشیانهای از اشعار معروف سعدی و حافظ بود، خندهشان گرفت.
ریحانه پرسید: «اونجا فقطِ فقط این ور و اون ور میرفتین و شعر میخوندین؟»
همانطور که دست میبردم تا کش مویهای خرگوشیاش را مرتب کنم، جواب دادم: «فقطِ فقط که نه! چند بارم رفتیم بازار وکیل و یه عالمه سوغاتی خریدیم.»
چشمهای ریحانه برقی زد و پرسید: «مثلاً چیا خریدین؟»
گفتم: «اون جعبه دستمال کاغذی خونه مامانبزرگ رو یادته که همیشه روی میز پذیرایی میذاره؟»
گفت: «همون خوشگل چوبی که سوراخ سوراخه؟»
خندیدم و گفتم: «آره همون خوشگل چوبی که سوراخ سوراخه… بهش میگن خاتمکاری… اون یکی از سوغاتیهای ما از شیراز بود.»
علیرضا گفت: «یه بار بابابزرگ برام گفت گیوههای سفیدش رو شما براش سوغات آوردین.»
خندیدم و گفتم: «آره، اونم از سوغات شیراز بود… فکر کنم بابابزرگ هنوزم خیلی دوستش داره.»
ریحانه اخم کرد و پرسید: «پس برای من چی؟!»
خندیدم و گفتم: «تو که هنوز به دنیا نیومده بودی عزیز دلم!»
ریحانه نگاه تندی به علیرضا کرد. قبل از اینکه هیچکدامشان حرفی بزنند گفتم: «علیرضا هم هنوز به دنیا نیومده بود.»
ریحانه نفس راحتی کشید و پرسید: «برای عمه لیلا و خاله زهرا چی؟ برای داییها و عموها هیچی نیاوردین؟»
لُپش را بوسیدم و گفتم: «قربون دختر مهربونم برم که به فکر همه هست…» بعد بلافاصله چانه علیرضا را گرفتم و بوسهای هم به گونه او زدم و گفتم: «قربون تو هم برم پسر گلم!»، بعد ادامه دادم: «من و بابا مصطفی از سفر شیرازمون، یه عالمه سوغاتی آوردیم. دو سه تا خاتمکاری دیگه، چند تا کاسه بشقاب میناکاری، کوزه و لیوان سفالی، گلیم و جاجیم، چند تا ساک و کیف دستی که با نمد و گبه درست شده بودن، چند تا سبد حصیری… اوه، خیلی چیزا!»
علیرضا گفت: «پس خوراکی چی؟»
انتظار شنیدن این سوال را داشتم. لبخندی زدم و گفتم: «جاتون خالی! هم خوردیم، هم آوردیم.»
ریحانه پرسید: «مثلاً چیا خوردین؟»
گفتم: «مثلاً فالوده!»
ریحانه گفت: «منم فالوده خوردم.»
علیرضا گفت: «خب منم خوردم.»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «ولی فالودههای شیراز یه چیز دیگهست.» و ادامه دادم: «بازم جاتون خالی، مسقطی هم خوردیم.»
ریحانه گفت: «خب منم مسقطی خوردم.»
علیرضا گفت: «منم خوردم.»
ریحانه باز گفت: «منم.»
کار داشت به کلکل میکشید که مجبور شدم کمی صدایم را بالا ببرم و بگویم: «ولی اون مسقطی که ما خوردیم مال خودِ خودِ شیراز بود.» همین حرف کار را خرابتر کرد و اصرار بچهها به مسافرت بیشتر شد.
گفتم: «ببینید! بابا مصطفی امسال شیفته، نمیتونه بیاد مسافرت.»
کمی در سکوت نگاهم کردند و بعد انگار که راه حل مشکل را پیدا کرده باشند دوتایی گفتند: «خب خودمون سه تایی بریم.»
خودم را به دلخوری زدم و گفتم: «دلتون میاد بابا اینجا بمونه بره سر کار، ولی ما بریم مسافرت و خوش بگذرونیم؟»
اول ریحانه و بعد علیرضا آرام گفتند: «نه!»
از دو طرف بغلشان کردم و گفتم: «پس بهتره یه راه حل دیگه براش پیدا کنیم.»
دوتایی گفتند: «چه راه حلی؟»
خندیدم و گفتم: «یه راه حل چهارنفره.»
علیرضا گفت: «آخه چه جوری؟»
چشمکی زدم و گفتم: «فردا معلوم میشه.»
امروز همان فردایی است که قولش را به بچهها دادم. دیشب با مصطفی صحبت کردم و هماهنگ کردیم که اگر همهچیز خوب پیش برود اول تابستان یک سفر برویم شیراز. میخواهم بچهها که از مدرسه برگردند با این خبر خوش، سورپرایزشان بکنم.
البته برای کم کردن دلتنگی مسافرت در روزهای باقیمانده تا سفر تابستانهمان هم، یک راه حل عالی پیدا کردهایم. قرار شد برای خودمان و بچهها، سوغاتی بدون سفر سفارش بدهیم. سفارش اینترنتی، پرداخت اینترنتی و دریافت پستی دم درب خانه. بدون اینکه مصطفی را بگذاریم و برویم و باعث شویم هم او دلتنگمان شود و هم خودمان دلتنگ او. بدون اینکه وجداندرد بگیریم که داریم بدون او خوش میگذرانیم.
میخواهم یک عالمه مسقطی و کلوچه برنجی سفارش بدهم که هم بچهها یک دل سیر نوش جان کنند. دلم میخواهد حالا که دارم خرید میکنم، چند شیشه بهارنارنج و عرق بیدمشک و گلاب هم سفارش بدهم و اسباب پذیراییمان را تکمیل کنم.
اصلا باسلام برای همین روزها ساخته شده! روزهایی که دلت برای سفر و سوغاتیهای خاص هر شهر تنگ میشود اما نمیتوانی مسافرت کنی. اینجاست که سوغاتیها با پای خودشان به سراغت میآیند.