لاله جین همدان ؛ شهر سفالگرها


2,011

the-city-of-potters

شما چه‌کاره هستید؟

پیشنهاد می‌کنم در اولین فرصت بروید لالجین. من نرفتم هنوز. فکر هم نکنم با این گرفتاری‌ها و اوضاع خراب مالی حالاحالاها بتوانم بروم. الان حتی اینترنت هم ندارم که ببینم کجاست. فقط داشتم می‌آمدم خانه؛ یکی از رفقا تعریف کرد که لالجین جای خوبی است. خوب بودنش نه بخاطر آب و هوا بود، نه بخاطر مناظر زیبا، و نه آثار باستانی و این حرف‌ها. خوب بودنش یک خاطرِ خاص داشت. گفت: «تقریباً همه‌ی اهل آنجا سفالگرند». یعنی وارد یک جایی می‌شوی، به اولین موجود دوپایی که می‌رسی می‌گویی: «ببخشید شغل شما چیه؟» می‌گوید : «من یک سفالگر هستم». به دومی می‌رسی همین‌طور. سومی هم. از اول تا آخر شهر به جوان و پیر و زن و مرد که برسی و بپرسی : «شما چه کاره هستید؟» جوابش یکی است: «من سفالگر هستم».

باورم نشد. زیادی داستانی بود. گفتم: «یعنی قصاب و بقال و چقال نداره؟». گفت: «شغل اول همه‌شون سفالگریه؛ شغل دومشون این چیزهاست.». و اضافه کرد که البته بعضی‌هاشان کشاورزند و سفالگری نمی‌کنند. بنابراین وقتی معلم توی مدرسه از تک‌تک بچه‌ها می‌پرسد که شغل پدر؟ بچه‌ها به دو دسته تقسیم می‌شوند: دسته‌ اول که بیشتر هم هستند پدرهاشان سفالگرند و ممکن است شغل دومی هم داشته باشند و دسته‌ دوم، پدرهاشان کشاورز. مطمئنم اگر من توی لالجین معلم بودم هیچ وقت همچو سؤال احمقانه‌ای را نمی‌پرسیدم.

حکایت سفالگر و کشاورز

البته هنوز باورم نمی‌شود همچو جایی وجود داشته باشد. سفال‌هاشان را به کی می‌فروشند؟ به کشاورزهای معدود شهر؟ من که بعید می‌دانم کشاورز جماعت از جماعت سفالگر خوششان بیاید. از قدیم الایام این‌ها با هم مشکل داشتند. در روایت از کتاب کافی است که روزی یکی از اصحاب امام صادق متوجه شد بین امام صادق و نوادگان امام حسن یک اختلافی وجود دارد. خواست پادرمیانی کند. رفت پیش امام صادق و گفت: «آقا جان! من آمده‌ام کاری کنم، صحبتی کنم، وساطت کنم.» امام صادق جواب دادند که «پسر جان! بهتر است وارد این ماجرا نشوی؛ مَثَل من و پسر عموهایم مَثَل مردی از بنی‌اسرائیل است که دو تا دختر داشت، یکی را به همسری مردی کشاورز درآورد و دیگری را به همسری مردی سفالگر. مدتی گذشت و رفت به دامادهاش سر بزند. به خانه کشاورز شد و از دخترش پرسید: “اوضاع‌تان چطور است؟” دختر گفت: “شوهرم کلی زراعت کرده و اگر خدا لطف کند و خوب باران ببارد وضع ما از همه‌ بنی‌اسرائیل بهتر خواهد شد.” مرد از خانه‌ داماد بزرگتر به خانه داماد کوچکتر رفت و از دخترش پرسید: “اوضاع شما چطور است؟” دختر گفت: “بابا جان دعا کن باران نبارد! شوهرم کلی سفال ساخته و زیر آفتاب گذاشته. اگر باران نبارد وضع ما از همه‌ بنی‌اسرائیل بهتر خواهد بود.” پدر از خانه‌ داماد دوم هم بیرون شد و پیش خودش گفت: “اللهم انت لهما”؛ خدایا تو مال هر دوی آنها هستی». امام صادق این قصه را نقل کرد و در نهایت گفت: «قضیه‌ ما و پسرعموهای ما همین‌طورست».

بله، سفالگر جماعت و جماعت کشاورز آب‌شان توی یک جوی نمی‌رود. بنابراین دوباره از خودمان باید بپرسیم که سفالگران لالجین، سفال‌هاشان را به کی می‌فروشند؟

کوزه، آب خنک، سایه و قلک

هر چند پاسخ روشنی برای این سؤال ندارم اما آرزو می‌کنم یک روز خودم بروم لالجین و سفال‌هاشان را بخرم. کوزه‌ سفالی می‌گیرم حتماً. می‌گویند آب توی کوزه سفالی خود به خود خنک می‌شود، تسویه هم می‌شود. کوزه را توی تراس بگذارم خنک‌تر می‌شود یا توی آشپزخانه؟ ممکن است مثل هندوانه باشد که اگر پوستش را بتراشی و بگذاری جلوی آفتاب خنک ‌شود. امتحان نکردم. هر وقت هندوانه گیرم آمده آن قدر حریص خوردن بودم که این آزمایشات خاطرم نیامده. چرا! یک بار دوتا هندوانه خریدم. یکی‌ را خوردم. یکی دیگر را گذاشتم توی تراس. تراس ما آفتاب‌خور نیست. این است که از بیخ فکر آن آزمایش به سرم نزد.

قضیه‌ کوزه هم مثل هندوانه است. اساساً وقتی تراس خانه آفتاب‌خور نیست دیگر چه اهمیتی دارد آب کوزه توی آفتاب خنک شود یا توی سایه.

اگر می‌رفتم، اول از همه قلک سفالی می‌خریدم. اگر قلک داشتم الآن می‌شد بشکنمش و پولش را بردارم  و بروم لالجین، ببینم واقعیت دارد یا نه؟ بعد دوباره قلک می‌خریدم، چهارتا. می‌آوردم چهار گوشه‌ خانه مخفی‌ می‌کردم تا وقتی پر شدند بشکانمشان و پولشان را بگذارم روی پول پیش اجاره خانه و یک خانه‌ای اجاره کنم که تراس آفتاب‌خور داشته باشد. آن وقت دوباره می‌رفتم لالجین و این بار کوزه می‌خریدم.

[نویسنده: امیر خداوردی، تحریریه]



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x