خانم حسینی از غرفه محصولات خانگی آنا، ماجرای جذابی از فروش یکی از نزدیکانشان را نوشتهاند. این متن پیرو فراخوان «آن فروش فراموش ناشدنی» به باسلام ارسال شده. شما هم اگر یکی از غرفهدارهای باسلام هستید، این فرصت را از دست ندهید. یکی از ماجراهای فروشتان را -که به هر دلیلی- برایتان بهیادماندنی شده، برای ما بفرستید و در این مسابقه شرکت کنید.
بالاخره روز موعود فرا رسید و بچهها هماهنگ میکردند برای سفر تجاری. من هم سبدهای میوه را پر گلابی کردم. شب را به هر نحوی بود، با هزار پهلو به پهلو شدن به صبح رساندم.
قضیه از این قرار بود که مثل هرسال روزشماری میکردم برای آخرین امتحان خرداد. بالاخره امتحان آخر هم رسید. بعد از رسیدن به خانه، وسایل مدرسه را با عجله به گوشهای پرتاب کردم، بارو بندیلم را جمع کردم، و راهی روستای پدری شدم. روستایی که درختانش سرسبزتر، کوههایش بلندتر، میوههایش شیرینتر و آبش گواراتر از هر جای دیگری از کره خاکی بود.
میگفتند امسال درختان میوه پربار است و سرما نتوانسته زهرش را بریزد و میوهها را با خود ببرد؛ و این برای منِ پُرشر و شور خبر خوبی بود.
با پدر توافق کرده بودم که من هم امسال کاروان میوهفروشی روستا را همراهی کنم. آنها جمعی از بچههای روستا بودند که میوه باغهای خود را به روستاهای اطراف برای فروش میبردند. این کارِ هرسال آنها بود.
روستاهایی اطراف بودند که سرما با بار سنگینش بار درختان آنها را سبک میکرد و محصولی برای تابستان نمیماند. امسال من بالاخره به آن حد از سن رسیدم که پدر مجوز این کار را برای من صادر کند. درخت گلابی حیاط پر از گلابیهای زرد و آبدار بود، و این میتوانست محصول خوبی برای منِ تازهکار باشد.
صبح زود راه افتادیم و به روستای کوهکمر رفتیم. به میدان اصلی شهر که رسیدیم، دیگر وقت معامله بود. هر کس مشغول آماده کردن محصول خود شد. در چشم همه، من تازهکار بودم؛ ولی کسی نمیدانست من چندین سال است که با پای فکرم و در تخیلاتم این روزها را تجربه کردهام. من هم مشغول باز کردن سبدهایم و چیدن گلابیها شدم.
سنگینی نگاهی را روی خود احساس کردم. دخترکی از کنار درختان، گوشه دامن در دست، به من زل زده بود. اشاره کردم که نزدیک بیاید. اشاره من را که دید لبخندی صورت زیبا ولی نشُستهاش را بانمکتر کرد. دختری با دامن گلگلی، موهای فر بلند و پر از خاک، بلوز قرمز آستین بلند. نزدیک من آمد.
گوشه دامنش را باز کرد. تخم مرغی به همراه داشت برای معامله کالابه کالا. این اولین مشتری من بود. تخم مرغ را به من داد و من دامنش را تا جایی که امکانپذیر بود پر از گلابی کردم. در نهایت تخم مرغ را رویش گذاشتم و گفتم: «دخترکوچولو من این را تا به خانه برسانم حتماً میشکند؛ این را هم تو ببر و بخور.». من را مهمان لبخندش کرد و دوان دوان، خرسند از دامن پر از گلابی، راهی خانه شد.
کمکم زمان بازی بچهها فرا رسید و یکییکی پیدایشان شد. روز خلوتی بود و از خریدار میوه خبری نبود. گویا اهالی روستا از آمدن ما بیخبر بودند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. الآن فرصت این را داشتم که کارهایی که در خیال خود بارها انجام دادهام، عملی کنم. چرا به جای اینکه فقط از حنجره خود استفاده کرده و مردم را صدا کنیم، از همین بچهها برای تبلیغ استفاده نکنیم؟ فقط کافی بود کمی دست و دلبازی به خرج بدهیم.
یاد شعر شاعر محبوب تبریزی، شهریار، افتادم:
«ورزقانان آرمود ساتان گلنده
اوشاقلارین سسی دوشرده کنده
بیزده بویانان اشیدیب بولنده
شیلاق آتیب بیرگیشگیریخ سالاردیخ
بوقدا وریب آرمودلاردان آلاردیخ»
یکی از سبدها را باز کردم و به هر کدام از بچه ها یک گلابی دادم. این خود بهترین تبلیغ بود. دیگر مجبور به خرج صدا نبودیم و کمکم همه روستا از حضور ما با خبر شدند.
وقتی داشتیم سبدهای خالی را سوار اسبها میکردیم، دیگر ستارهها در دامن آسمان خودنمایی میکردند. و من خرسند از این بودم که بالاخره توانستم لباس واقعیت بر تن یکی از رؤیاهایم کنم.