خرید غیرمنتظره


1,345

unexpected-purchase

اشاره: مدتی است از فراخوان «آن فروش فراموش‌ناشدنی» می‌گذرد. به همین زودی تعدادی از غرفه‌دارهای باسلام روایت‌ها و ماجراهای خواندنی برای ما فرستاده‌اند. «آن فروش فراموش‌ناشدنی» فراخوانی ویژه غرفه‌داران است که در آن غرفه‌داران ماجرای یک فروش خاطره‌انگیزشان را تعریف می‌کنند.

متن زیر را زینب حاجی جعفری از غرفه شیرین بانو برای باسلام نوشته‌اند.


بسم الله

از توکل خیلی شنیدیم یا خواندیم ولی تا برای آدم اتفاق نیفتد نمی‌تواند با همه وجودش درک کند. فروش خرد و جزء خیلی داشتم. شاید از بعضی خریدهای کلی خوشحال می‌شدم، یا محصولات جدیدی که وارد سایت می‌کردیم اولین فروشش خیلی به دلم می‌چسبید، اما یک ماه پیش، همین اول مردادی که داریم می‌گذرانیم یک اتفاق یا یک فروش خیلی دلچسب داشتم که شیرینی این اتفاق رو با شما به اشتراک می‌گذارم.

خیلی وقت است که دیگر برای تولید محصولات شیرین بانو خرید خرد جواب نمی‌دهد و باید عمده خرید کنم. نوع کارهای شیرین بانو هم طوری‌ست که برای ارائه یک سِت حداقل باید از ده مورد خرید عمده داشته باشی، بخاطر همین معمولاً مبلغ بالایی رو برای خریدهایم باید کنار بگذارم…
و شاید اولین باری بود که برای خرید دستم خالی بود؛ چون بخاطر یک پروژه دیگه شیرین بانو ته حسابامون رو جارو کرده بودیم. از اینور هم حسابی نیاز به مواد اولیه داشتیم. حدود ۵ ملیون لازم داشتم. به چند نفر رو زدم ولی نشد. دیگه کلاً ناامید شده بودم، و تقریباً بی‌خیال خرید که دوباره فروشنده زنگ زد و گفت: «جنسای این سری هم تنوعش بیشتره و هم از نظر قیمتی بهتر»…

خیلی دلم شکسته بود، رو کردم به خدا و گفتم: «نشد یکی ازم قرض بخواد و بهش ندم، چرا الان که جزو معدود مواردیه که دستم خالیه، بقیه هم دستشون خالیه؟» خلاصه کمی گله و گلایه کردم پیش خدا و بعد هم ذهنم درگیر کار دیگری شد و کلاً یادم رفت.

فردا شد و باز فروشنده زنگ زد و من رویم نمی‌شد جواب بدم. فقط رو کردم به خدا و گفتم: «خدایا تو برام جور کن». ظهر شد، شماره ناشناسی زنگ پشت زنگ… جواب ندادم؛ گفتم شاید فروشنده هست، داره با یک شماره دیگه زنگ می‌زنه. ولی همین‌جور زنگ می‌زد.

تصمیم گرفتم جواب بدم و بگم این سری پول ندارم، نمی تونم خرید کنم. جواب که دادم دیدم یکی دیگه هست. کلی شاکی بود که چرا شماره‌ای که تو سایت گذاشتید پاسخ‌گو نیستید. خلاصه بعد کلی شکایت گفت: «از یک از ارگان‌هاست، و برای خانواده پرسنل می‌خواهند خرید کنند». قلبم ریخت، یادم آمد از خدا کمک خواسته بودم.

سفارش‌شان که ثبت کردند ۱۵۰ تا گیره روسری و دستبند بود؛ دستبند برای دخترها و گیره روسری برای مادرهایشان. ولی تازه نصف پول من جور شده بود و بازم کم داشتم. تا عصر به کمک تیم‌مان همه را آماده کردیم و تحویل دادیم.

همین‌جور به فکر جور کردن بقیه پول بودم. خیلی ذهنم درگیر بود و از ترس اینکه باز هم به کسی رو بزنم و نه بشنوم، نمی‌خواستم به فکر قرض گرفتن باشم.
خلاصه آن روز هم گذشت و فردایش آمد. صبح زود بود که باز همان شماره زنگ زد و گفت: «کاراتون خیلی مورد پسند واقع شده و تصمیم گرفتیم گیره روسری و دستبند رو بدیم به دختر بچه‌ها، و برای دخترای بزرگتر و مادرا تسبیح بگیریم.»

و دقیقاً به مقداری که پول کم داشتم تسبیح خریدن. گوشی را که قطع کردم، باز هم یادم به این افتاد که وقتی از همه‌جا ناامید بودم سمت خدا رفتم و خدا مثل بقیه دست رد به سینم نگذاشت. اینجاست که آدم با همه وجودش درک می‌کند «یرزقه من حیث لایحتسب» از جایی که فکرش را نمی‌کنید روزی‌تان را می‌رسانیم.

شاید این جزو آن فروش‌هایی باشد که مدت‌ها از یادم نرود.



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x