درسکوت و بی‌خبری محض رفتیم برای افطار روز سوم ماه رمضان


1,281

waiting-in-silence-to-break-the-fast-of-third-day

چهل روز عسل به‌جای یک ماه روزه

پارسال حتی روز اول را هم نتوانستم روزه بگیرم. آنقدر اوضاع معده‌ام نا جور بود و به‌هم‌ریخته که حتی نیازی ندیدم بروم پیش آقای دکتر و بگویم دکتر جان اوضاع این طور است و آن طور؛ و کلی وراجی کنم و شرح حال ارائه دهم و سرآخر دکتر هم بگوید لازم نیست روزه بگیری. خودم می‌توانستم حکم صادر کنم که روزه برایم مضر است و صلاح نمی‌بینم روزه بگیرم. اما برای خاطرجمعی رفتم پیش آقای دکتر و شرح حال کردم، دکتر هم با قید فوریت منع کرد و از روزه گرفتن معاف شدم. دکتر تأکید فراوانی کرد که چهل روز عسل بخورم، عسل طبیعی؛ و البته دوری از انواع ترشی‌ها‌ و چربی‌های مضر.

من هم اطاعت امر کردم و به محض بیرون آمدن از مطب راهم را کج کردم سمت عسل‌فروشی بلوار امین که درست سر زنبیل‌آباد بود. انواع و اقسام عسل موجود بود، با وزن‌های مختلف. بهترین عسل را انتخاب کردم. من که عسل‌شناس نبودم ملاکم برای بهترین عسل گران‌ترینشان بود. کارت بانکی‌ام تازه سوخته بود و وقت نکرده بودم بروم بانک تا کارت جدید برایم صادر کنند. به همین خاطر متوسل شدم به جیب مبارک و پولی که با چماقِ «چرک کف دست است» توی سرش می‌زنند شمردم و تقدیم آقای فروشنده کردم. خرسند از معافیت از روزه گرفتن و خرسندتر از خرید عسل باکیفیت راهی منزل شدم.

روز اول ماه رمضان

پارسال روزه‌داریمان بر این منوال سپری شد و زمستان به جبران و تلافی پرداختم. اما امسال اوضاع  فرق کرد. چند روز قبل از اینکه هلال ماه مبارک توسط چشم مسلح یا غیر مسلح مراجع معتبر رویت شود تصمیم گرفتم بروم نزد آقای دکتر و صلاح و مشورت کنم برای روزه گرفتن یا نگرفتن. گوش شیطان کر و چشم حسود کور، آنقدر معده‌ام خوب کار می‌کرد که پاک فراموش کردم بروم پیش دکتر متخصص دستگاه گوارش و کسب اجازه کنم. سرم گرم تحریریه باسلام بود و دنبال لقمه‌ای نان حلال برای زن و بچه بودم.

روز اول را با مختصری سحری که همراه شد با عسل طبیعی و حلوایی که مادر چند روز پیش برایمان آورده بود استارت زدم. اذان موذن‌زاده اردبیلی که از تلویزیون پخش شد چهار درصد هم احتمال نمی‌دادم بتوانم سحر را به افطار وصل کنم. برای محکم کاری و کسب ثواب تام، همان سحر، بعد از نماز صبح دعای «یا علی یا عظیم» را خواندم و دعای «اللهم فُکَّ کل اسیر» را تا آخر به تنگش زدم. واجب تر از همه دعای روز اول ماه رمضان بود. مفاتیح الجنان را برداشتم و رفتم سراغ ادعیه روزهای ماه مبارک.

طبابت

صلات ظهر سلطان مرادی را دیدم. از روز اولش می‌نالید. می‌گفت همیشه دو سه روز اول ماه رمضان پدرم درمی‌آید. حرفش را قطع کردم و گفتم برادر من احتمالاً بنیه‌ات ضعیف است. ببین این تن نحیف و رنجور را. توصیه کردم سحر خودش را ببند به عسل و ارده و حلوا؛ و یک نسخه مفصل برایش پیچیدم از داروهای تقویتی گیاهی. حرفم که تمام شد سلطان می‌خواست مقایسه‌‌ای داشته باشد و از اوضاع‌احوال من باخبر شود. دستی به موهای روی‌پیشانی‌ریخته‌اش کشید، تکانی به سرش داد و گفت: «آقای دکتر خودت چطور بودی امروز؟»؛ گفتم: «خیلی خوب. انگار نه انگار ماه رمضان است و من روزه‌ام».

روز دوم

روز دوم اما سحری خواب ماندم. از خواب که بیدار شدم مزه دهانم تلخ بود و زهرمار از معده‌ام بالا می‌آمد. دیگر فاتحه روز دوم را خواندم و رویش حساب باز نکردم. بعد از اینکه آماده شدم  بروم سر کار، کیک صبحانه‌ای گذاشتم داخل کیف تا وقتی ظهر از گشنگی حالت تهوع بهم دست داد و واجب شد، قید روزه را بزنم و افطار کنم. ظهر شد و حالم مساعد بود و خبری از گرسنگی و تشنگی نبود…

طاق باز دراز کشیده بودم و به ساعت نگاه می‌کردم. چهار عصر بود. چهار ساعت دیگر مانده بود به افطار. تا هشت ساعت دیگر هم اگر افطار عقب می‌افتاد، بعید می‌دانستم که نیاز به جرعه آبی یا لقمه نانی پیدا کنم. اصلاً نمی‌دانستم معده کجای بدنم است و به چه کاری مشغول است. نه احساس گرسنگی می‌کردم و نه حالت تهوع داشتم و نه حتی سوزشی که متوجه معده‌ام شود. تلخی دهانم برطرف شده بود و از زهرمار معده خبری نبود.

افطار باسلامی

عصر با سلطان و خداوردی قرار گذاشتیم دو ساعت قبل از غروب برویم دفتر تحریریه باسلام و علاوه بر انجام سفارش‌های جدید، افطار را دور هم باشیم. سلطان تقبل کرد با خودش پنیر لیقوان بیاورد. خداوردی هم جور زولبیا و بامیه را کشید و من هم سر راه قرار شد چند نان تازه باخودم بگیرم و ببرم. دکترِ معده‌ام نان تنوری تافتون را توصیه کرده بود. برای همین یک‌راست رفتم نانوایی تافتون محله‌مان. چند نانِ برشته برداشتم و رفتم باسلام. من زودتر رسیدم. چند دقیقه بعد سلطان و خداوردی هم آمدند. پنیر لیقوان و زولبیا بامیه و نان‌ها‌را گذاشتیم داخل آشپزخانه و جلسه هیئت تحریریه را شروع کردیم.

محدثی به قید فوریت برای ماه رمضان نمایشنامه می‌خواست. و تأکید کرده بود تا چند روز آینده متن را تحویلش بدهیم. هزار بار گفته‌ایم: «برادر جان! وقتی سفارشی، چیزی داری دو سه هفته قبل‌تر اعلام کن تا سر فرصت و فراغت کار خوب تحویلتان بدهیم». همان لحظه قبول می‌کند و می‌گوید چشم. اما فقط همان لحظه است و فراتر از آن نمی‌رود. کافی است یک روز از این حرف‌ها‌ بگذرد. روز بعد وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: «آقایون تحریریه! برای فردا یا پس‌فردا فلان کار را می‌خواهیم». به این نتیجه رسیده‌ام که بحث نکنیم و هر لحظه مثل آتش‌نشان‌ها‌ منتظر به‌صدا در آمدن آژیر آتش‌سوزی باشیم.

ده دقیقه مانده به افطار رفتم چایی را بار گذاشتم. دیدم آقای آقایا از اتاقش بیرون آمد و گفت: «شما نمی‌رید افطار؟». من هم با افتخار گفتم: «کلی کار سرمون ریخته؛ افطار رو همین‌جا یه نون و پنیری می‌زنیم». آقایا دستی به چانه‌اش کشید و فکری به کله‌اش زد. گفت: «به دوستان بگو افطار و شام مهمان باسلام. می‌خواهم یک حال اساسی به تحریریه روزه‌دارِ سخت‌کوشم بدهم».

آن شب بعد از افطار کلی فکر کردیم. کلی طرح و توطئه ریختیم تا سیناپس نمایشنامه را نوشتیم. قرار شد شروع کنیم به تولید متن. سلطان، متن‌ها‌ را فرستاد داخل گروه نویسندگان، برای ادیت کردن و ویرایش. اولین پیامی که به گروه فرستاده شد پیام محمد است. از هزارکیلومتری قم پیام داده بود که «همه رو بریزید دور. این چه مسخره‌بازیه؟! صب کنید بیام تا یه طرح دیگه بنویسیم». قند خونم افتاده بود و حوصله جر و بحث با محمدِ همیشه معترض را نداشتم. کس دیگری هم جوابش را نمی‌داد. احتمالاً قندخون همه افتاده بود و ضعف بر هیئت تحریریه مستولی شده بود. درسکوت و بی‌خبری محض رفتیم برای افطار روز سوم ماه رمضان.



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x