بازار فقط خرید و فروش نیست. هر فروشنده قصهای دارد و هر خریدار قصهای. یکی میخواهد از بازارچه مواد غذایی برای یک دورهمی خانوادگی آجیل و شیرینی بخرد. یکی میخواهد مواد اولیه آشپزی یکماههاش را تهیه کند. یکی مراسم جشنی در پیش دارد. یکی بدهکار است و نگران. آن یکی تازه مغازهای اجاره کرده و میخواهد رنگش کند. دیگری از بازارچه صنایع دستی هدیهای برای دوستش میخواهد تا برای همیشه یادگاری شود. در بازارچه عطاری و آرایشی بهداشتی هم برو بیایی است و همین طور در دیگر بازارچهها و راستهها. در بازار، غرفهدارها حال و احوال یکدیگر را میپرسند و پیگر رونق کسب و کار یکدیگرند.
بازار هزارقصه و ماجرای آن فروش فراموشناشدنی
در بازار هزار قصه باسلام هم هر غرفهدار و مشتری قصهای شنیدنی دارد. ماجرای آن فروش فراموشناشدنی هم تکهای کاشی از سقفهای گنبدی این بازار است که قصهها و خاطرههای شما روزبهروز کاملترش میکند.
وقتی فراخوان را آماده میکردیم تا غرفهدارها بنویسند، میدانستیم که نوشتن همان قدر هم که لذت بخش است در نگاه اول سخت هم هست. برای همین، موضوع طوری انتخاب شد که به خاطرههای شخصی خود غرفهدارها برگردد و از تجربههای زیسته خودشان استفاده کنند. تجربهای لذتبخش که بعد از نوشتن و رسیدن به آن، این اعتماد به نفس را به غرفهدار میدهد که همه انسانها میتوانند نویسنده باشند.
تأمل درباره یک فروش به یادماندنی میتواند به کسب و کار عمق بدهد و آن را از یک قضیه صرفاً اقتصادی اعتلا بدهد و جنبههای انسانی آن را پررنگ کند. ماجراها و خاطرههایی که به دست ما رسید باور ما در این رابطه را به شدت تقویت کرد.
کتاب هزارقصه
و اما تمامی متنهایی که به دست ما رسیده است و حداقلهای لازم از جهت ارتباط موضوعی و تعداد کلمه (حداقل ۳۰۰ کلمه) را دارند در کتابی منتشر میشود. امیدواریم این حرکت شروعی باشد برای بیشتر نوشتن و رونق بیش از پیش بازار هزار قصه. متنهای رسیده به دقت خوانده شده و بر اساس بارمبندی واحد امتیاز داده شدهاند. امتیازها بسیار نزدیک بود و کار انتخاب سخت. فرجام این قصه انتخاب ماجرای غرفه «دستسازههای لاوا» به عنوان متن برگزیده است. به ایشان و به تمامی کسانی که در این رویداد شرکت کردهاند تبریک میگوییم.
معیارها و امتیازات
- ارتباط و پیوستگی با موضوع
- استفاده از تجربههای زیستی و نگاه متفاوت به آن
- تازه بودن ماجرا و دوری از کلیشه
- نثر پیراسته و روان (مقصود متنی بدون حاشیه رفتن، منسجم و بیتکلف است. ایدهآل، استفاده از کلماتی است که لحن صمیمی داشته باشد و مقالهوار نشده باشد.)
هر یک از موارد فوق ۲۵ درصد امتیاز دارد.
از قصهها جا نمانید
در ادامه داستانهای زیر را از میان فروشهای فراموشناشدنی باسلامیها تقدیمتان میکنیم.
- خرید نقدی خواهرم از غرفه من
- عروسکهای پیرزن، پیرزنهای عروسکی
- رؤیای فروشنده تازهکار!
- استرس اولین فروش
- نقاشی حالم را خوب میکند
- نه! نمیفروشم!
- خرید غیرمنتظره!
- دوست-مشتریها!
- خرید عاشقانه!
- عکس مادربزرگ
- شیره سیب و آقای دارایی
غرفه رنگین کمان | سیده سمیه موسوی
خرید نقدی خواهرم از غرفه من
بعد از کلی ماجرا، دو تا سفارش داشتم از همان کیسههای نمونه که خواهرم نقدی از من خریده بود. همان جا بود که خواهرم را صدا زدم و گفتم: «خواهر جان، بیا پولت رو بگیر و جنس ما رو پس بده! مشتری من جور شد»…
***
اگر بگویم رشته تحصیلیم چیست شاید تعجب کنید که من غرفهای در صنایع دستی دارم. اما هر دو علاقهمندیهای من هستند؛ بله، من کاردانی رشته نرمافزار کامپیوتر و کارشناسی علوم کامپیوتر دارم. دو سال در هنرستان کامپیوتر درس میدادم، اما خیاطی یکی از علایق من هست که به خاطر شغل شریف مادری ترجیح دادم در خانه بنشینم و کار و حرفهای در خانه خود و کنار فرزندان داشته باشم.
دوخت و دوز داشتم اما نه هدفمند؛ گاهی لباسی برای خود میدوختم و گاهی برای اقوام نزدیک، که تعریف و تمجیدشان از دوخت تمیز و مدلهای زیبا برایم تشویقی بود برای ادامه کار و گسترش آن. تا اینکه اینقدر مشتاق کار شدم تا به کمک همسرم چرخ صنعتی گرفتم. خیلی فکرها داشتم، از قبول دوخت لباسهای تولیدی گرفته، تا دوخت ملافه بیمارستانی؛ و حتی یک دوره لباس فرم بچههای پیش دبستانی و مربیهایشان را دوختم، تا اینکه از طریق دوست همسرم با باسلامیها آشنا شدم.
خوب اینجا کار فرق داشت، مثل مغازه باید جنسی را آماده داشتم تا مشتری بتونه از من خرید کنه. فکری به ذهنم رسید؛ حذف پاکتهای پلاستیکی، چیزی که این روزها زبانزد خیلیها در جامعه هست؛ کسانی که محیط دوستند و دغدغه حفظ محیط زیست رو دارن. احساس کردم این کار هنوز بازار رو اشباع نکرده و میتونم روی این مسئله مانور بدم.
شروع کردم به جستجو؛ از جنس پارچه گرفته تا اندازه و مدل و طرح، ایدهام نظر گرفتن از مشتری بود و شروع کردم. «بسم ا…» را گفتم و غرفهای در باسلام ثبت کردم. البته از بدشانسی یا خوششانسی -نمیدانم- غرفه من زمانی ثبت شد که تبلیغات در باشگاه مشتریان ممنوع شد. خوب؛ با ترس و لرز گاهی تبلیغهایی میفرستادم و دوستان لطف میکردند و پاک میکردند و در آخر بلاک شدم و مجبور شدم با یک آیدی دیگر وارد باشگاه مشتریان شوم!
و اما مشتریان عزیزم که اولین آنها خواهرم بود
اولین آنها خواهرم بود و فکر میکرد من مشتری پیدا نمیکنم. برای شاد کردن من، تمام نمونه کارهای من رو نقدی از من خرید. در روز طرح دشت اول، خواهرم نمیدانست که پشت قضیه چه خبر است… من هم تازه وارد؛ اشتباهاً وارد تمام گروه تیمها شده بودم.
همه از ایده کیسههای پارچهای خوششان آمده بود. بگذریم که من در همان تیم هنرآفرین ماندم؛ البته بعد از کلی ماجرا. دو تا سفارش داشتم از همان کیسههای نمونه که خواهرم نقدی از من خریده بود. همان جا بود که خواهرم را صدا زدم و گفتم: «خواهر جان! بیا پولت رو بگیر و جنس ما رو پس بده! مشتری من جور شد».
خدا رو شکر دومین مشتری من کاپیتان تیم هنرآفرین، خانم انارکی بود. که جانانه از ما حمایت کرد، تشکر میکنم از مشتری دیگری که ایده چاپ تبلیغات رو در ذهن من قرار داد و باعث شد من به دنبال چاپ و تبلیغات بروم. از همه عزیزان درخواست دارم اگر نظری در مورد این غرفه و محصولات دارند در قسمت نظرات ثبت کنند تا همه دوستان بتونن از نظرات شما استفاده کنند.
غرفه عروسک گشتاهنر | الهام سواد کوه
عروسکهای پیرزن، پیرزنهای عروسکی
پیرزنها را جمع کردم گذاشتم توی ساک. رفتم صبحانه آماده کردم. همسرم هم بیدار شده بود. صبحانه را خوردیم و راه افتادیم. توی راه همهاش فکر میکردم که وااااای، دوباره گرماااا، دوباره خستگییی، اووووف. بعد گفتم که اگر همه پیرزنها شوهر کنند عالی میشود…
***
جمعهای گرم بود و تابستان. طبق معمولِ همه جمعهها به زور و سختی از خواب بیدار شدم؛ چون شب قبلش تا پنج صبح داشتم پیرزن میدوختم. فقط دو ساعت خوابیده بودم. لِخلِخکنان رفتم سمت آشپزخانه زیر کتری را روشن کردم. برگشتم دیدم آفتاب پهن شده روی پیرزنها. ننهها داشتند آفتاب میگرفتند. آمدم دانهدانه اسمشان را صدا کردم. گفتم: «سریع باید برید تو ساک. اونجا که رفتیم قشنگ خانوم میشینید، غرغرم نمیکنید که سریع شوهر کنید برید خونه بخت!»
پیرزنها را جمع کردم گذاشتم توی ساک. رفتم صبحانه آماده کردم. همسرم هم بیدار شده بود. صبحانه را خوردیم و راه افتادیم. توی راه همهاش فکر میکردم که وااااای دوباره گرماااا، دوباره خستگییی، اووووف. بعد گفتم که اگر همه پیرزنها شوهر کنند عالی میشود. به سختیاش میارزد. توی همین فکرها بودم که دیدم رسیدیم جلوی پارکینگ پروانه. کلی طول کشید تا آن سربالاییاش را رد کنیم و برسیم طبقه سوم.
آقای شفیعی داشت اسمها را میخواند. به ما که رسید گفت: «بروید طبقه دوم یک جای خوب برایتان کنار گذاشتم».
ما هم با هر سختی بود دوباره یک طبقه رفتیم پایین. ولی جایی که به ما داده بودند اصلاً خوب نبود. پیرزنها بین آن همه عتیقهفروش و فرشفروش مظلوم واقع شده بودند. خلاصه بعد از یکی دو ساعت دوباره تصمیم گرفتیم برگردیم طبقه سوم سر جای خودمان.
همسرم برگشت به یکی از فروشندهها که تا حالا ندیده بودیمش گفت: «داداش بی زحمت بیا سر این میزو بگیر، ببریم طبقه بالا؛ فقط مواظب باش عروسکا نریزن». فروشنده گفت: «هه! چه باحالن!! چنده اینا داداش؟؟» همسرم گفت: «قابل نداره، متوسطا پانزده، بزرگا بیست و بزرگترها بیست و پنج. دمت گرم داداش. سر میزو بگیر». فروشنده گفت: «چشم داداش».
خلاصه بماند که با چه سختی این میز را بلند کردند و کلی راه آمدیم تا به جای اصلی برسیم. وقتی رسیدیم طبقه سوم فروشنده به همسرم پانزده هزار تومان داد.
پرسیدیم: «این چیه؟»
گفت: «داداش حواست نبود به مشتری، من به جای شما وسط راه واست یه پیرزن فروختم!»
غرفه غذای خانگی آنا | الهام حسینی
رؤیای فروشنده تازهکار!
در چشم همه من تازهکار بودم ولی کسی نمیدانست من چندین سال است که با پای فکرم و در تخیلاتم این روزها را تجربه کردهام. من هم مشغول باز کردن سبدهایم و چیدن گلابیها شدم. سنگینی نگاهی را روی خود احساس کردم. دخترکی از کنار درختان، گوشه دامن در دست، به من زل زده بود…
***
بالاخره روز موعود فرا رسید و بچهها هماهنگ میکردند برای سفر تجاری. من هم سبدهای میوه را پر گلابی کردم. شب را به هر نحوی بود، با هزار پهلو به پهلو شدن به صبح رساندم.
قضیه از این قرار بود که مثل هرسال روزشماری میکردم برای آخرین امتحان خرداد. بالاخره امتحان آخر هم رسید. بعد از رسیدن به خانه، وسایل مدرسه را با عجله به گوشهای پرتاب کردم، بارو بندیلم را جمع کردم، و راهی روستای پدری شدم. روستایی که درختانش سرسبزتر، کوههایش بلندتر، میوههایش شیرینتر و آبش گواراتر از هر جای دیگری از کره خاکی بود.
میگفتند امسال درختان میوه پربار است و سرما نتوانسته زهرش را بریزد و میوهها را با خود ببرد؛ و این برای منِ پُرشر و شور خبر خوبی بود.
با پدر توافق کرده بودم که من هم امسال کاروان میوهفروشی روستا را همراهی کنم. آنها جمعی از بچههای روستا بودند که میوه باغهای خود را به روستاهای اطراف برای فروش میبردند. این کارِ هرسال آنها بود.
روستاهایی اطراف بودند که سرما با بار سنگینش بار درختان آنها را سبک میکرد و محصولی برای تابستان نمیماند. امسال من بالاخره به آن حد از سن رسیدم که پدر مجوز این کار را برای من صادر کند. درخت گلابی حیاط پر از گلابیهای زرد و آبدار بود، و این میتوانست محصول خوبی برای منِ تازهکار باشد.
صبح زود راه افتادیم و به روستای کوهکمر رفتیم. به میدان اصلی شهر که رسیدیم، دیگر وقت معامله بود. هر کس مشغول آماده کردن محصول خود شد. در چشم همه، من تازهکار بودم؛ ولی کسی نمیدانست من چندین سال است که با پای فکرم و در تخیلاتم این روزها را تجربه کردهام. من هم مشغول باز کردن سبدهایم و چیدن گلابیها شدم.
سنگینی نگاهی را روی خود احساس کردم. دخترکی از کنار درختان، گوشه دامن در دست، به من زل زده بود. اشاره کردم که نزدیک بیاید. اشاره من را که دید لبخندی صورت زیبا ولی نشُستهاش را بانمکتر کرد. دختری با دامن گلگلی، موهای فر بلند و پر از خاک، بلوز قرمز آستین بلند. نزدیک من آمد.
گوشه دامنش را باز کرد. تخم مرغی به همراه داشت برای معامله کالابه کالا. این اولین مشتری من بود. تخم مرغ را به من داد و من دامنش را تا جایی که امکانپذیر بود پر از گلابی کردم. در نهایت تخم مرغ را رویش گذاشتم و گفتم: «دخترکوچولو من این را تا به خانه برسانم حتماً میشکند؛ این را هم تو ببر و بخور.». من را مهمان لبخندش کرد و دوان دوان، خرسند از دامن پر از گلابی، راهی خانه شد.
کمکم زمان بازی بچهها فرا رسید و یکییکی پیدایشان شد. روز خلوتی بود و از خریدار میوه خبری نبود. گویا اهالی روستا از آمدن ما بیخبر بودند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. الآن فرصت این را داشتم که کارهایی که در خیال خود بارها انجام دادهام، عملی کنم. چرا به جای اینکه فقط از حنجره خود استفاده کرده و مردم را صدا کنیم، از همین بچهها برای تبلیغ استفاده نکنیم؟ فقط کافی بود کمی دست و دلبازی به خرج بدهیم.
یاد شعر شاعر محبوب تبریزی، شهریار، افتادم:
«ورزقانان آرمود ساتان گلنده
اوشاقلارین سسی دوشرده کنده
بیزده بویانان اشیدیب بولنده
شیلاق آتیب بیرگیشگیریخ سالاردیخ
بوقدا وریب آرمودلاردان آلاردیخ»
یکی از سبدها را باز کردم و به هر کدام از بچه ها یک گلابی دادم. این خود بهترین تبلیغ بود. دیگر مجبور به خرج صدا نبودیم و کمکم همه روستا از حضور ما با خبر شدند.
وقتی داشتیم سبدهای خالی را سوار اسبها میکردیم، دیگر ستارهها در دامن آسمان خودنمایی میکردند. و من خرسند از این بودم که بالاخره توانستم لباس واقعیت بر تن یکی از رؤیاهایم کنم.
غرفه دکوگالری | سمانه انارکی
استرس اولین فروش
قول داده بودم که خودم سفارشهایش را میرسانم. کل خانواده را بسیج کردم تا به دادم برسند. با یک دختر کوچولوی یک ساله چطور میتوانستم در آن برف و بوران بروم؟…
***
آدمها گاهی ترس دارند؛ از کاری که شروع کردند، از تصمیمی که گرفتهاند، از وقتی که برای چیزی گذاشتهاند. شروع هر کاری پر از استرس است. چیزی زیر پوستت هی قلقلکت میدهد که نکند نشود. اگر نشد چی؟ کلی سرمایه گذاشتی. اگر وقتت هدر برود چی؟ و کلی از این خیالها که کلافهات میکند. این چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.
چندمین روزی بود که کسب و کارم را شروع کرده بودم. با یک گروه تلگرامی با چند عضو، راستش اصلاً دوست نداشتم کسی را ندانسته وارد گروهم کنم. برای همین با کلی ادب و احترام دوستان و آشنایان را به گروهم دعوت کردم و خوب دوستان هم هر کدامشان یا از سر تعارف و احترام، یا علاقه، دعوت مرا پذیرفتند و گروه تلگرامی دکوگالری افتتاح شد. این را هم بگویم که کلی راجع به اسم و برند کارم فکر کرده بودم.
ماجرا برمیگردد به دو سال پیش. یک روز سرد زمستانی که خانه من با تبوتاب و شوق کار گرمتر از همیشه بود. او یکی از دوستان قدیمی دوران ابتداییام بود. خیلی اتفاقی به لطف این تکنولوژی جدید و تلگرام چند نفر از دوستان ابتدایی همدیگر را پیدا کرده بودیم. روزی هم که به گروهم دعوتش کردم؛ دعوتم را قبول کرد و شد یکی از اعضای ثابت گروه دکوگالری و اولین مشتری من.
چند روز بعد از شروع کار، با من تماس گرفت و راجع به چند تا کاری که توی اینترنت دیده بود صحبت کرد. من هم متقاعدش کردم که میتوانم آنها را برایش آماده کنم. قاعدتاً چون از دوستان قدیمیام بود و من هم تازهوارد و تازهکار، حرفی از بیعانه نزدم و شروع کردم به آماده کردن سفارش. یک سطل آشغال چوبی، یک جعبه جای دستمال کاغذی چوبی و یک سینی چوبی، سفارشات اولین مشتری من و یا بهتر بگویم اولین سفارشات کاری من بود.
روزی که سفارشها را آماده کردم و آماده ارسال بودند هوا به شدت برفی بود. آسمان شب پر از ابر بود و زمین هم سفید از برف زمستانی. اما هوا به شدت مطبوع. آخر به قول قدیمیها برف که میبارد زهر هوا میشکند. قول داده بودم که خودم سفارشهایش را میرسانم. کل خانواده را بسیج کردم تا به دادم برسند. با یک دختر کوچولوی یک ساله چطور میتوانستم در آن برف و بوران بروم؟ آژانس گرفتم و دل توی دلم نبود. نمیدانستم عکسالعملش بعد از دیدن سفارشها چی خواهد بود. اصلاً دلم نمیخواست با یک چهره ناراضی مواجه شوم.
بعد از کلی گشتن بالاخره آدرس را پیدا کردم. آژانس را نگه داشتم و گفتم برمیگردم. با عجله رفتم داخل. یک آتلیه تر و تمیز و جمع و جور با کلی عکسهای زیبا که روی دیوار خودنمایی میکردند؛ تا دیدمش شناختم. از دوره ابتدایی تا الان که ندیده بودمش چهرهاش چندان فرقی نکرده بود. کلی با هم حال و احوالپرسی کردیم و از دوران گذشته گفتیم. حس خوبی بود و جالب این بود که هیچ کداممان توی آن رشتهای که تحصیل کرده بودیم کار نمیکردیم.
بالاخره وقتش رسید که برویم سراغ اصل مطلب. سفارشها را که از توی پلاستیک درمیآوردم زیر چشمی نگاهم به صورتش بود که ببینم بادیدن یکییکی این وسایل چه حالتی پیدا میکنه. سطل آشغال سفید و گلداری که سفارش داده بود را اول از همه بهش دادم. دیدم با یک نگاه خاصی به همکارش اشاره کرد که چقدر قشنگه. جای دستمال کاغذی را هم که دید کلی ذوق زده شد و گفت: «عالیه» و همینطور سینی.
میدانید آن لحظه عالی بود… هر چی از آن بگویم کم گفتم. اولین فروش با رضایت مشتری (که وقتی رفتم محل کارش، دیدم از این جور کارهای تزئینی و شیک کم هم ندارد). کلی از من تشکر کرد و آنقدر راضی و خوشحال بود که یک سری دیگر از همین کارهایی که برایش آماده کرده بودم سفارش داد. این قسمتش که دیگر واقعاً لذتبخش بود.
وقتی که خداحافظی کردم و آمدم بیرون، برف همچنان میبارید. سوار ماشین شدم. همه آن اماواگرهای منفی در وجودم تبدیل شده بود به انرژی مثبت و امید. من موفق شده بودم. به خودم گفتم: دیدی! بالاخره شد!
غرفه نگارگری بدیع | پروین بدیع
نقاشی حالم را خوب میکند
صاحب گالری که میخواست تو سر مال بزند، گفت: «امضای شما برند نیست» و قیمتی خیلی ارزان گفت که حتی پول بوم و رنگ هم نمیشد. دلافسرده گالری را ترک کردم. حالا هم بارم سنگینتر شده بود و هم راه، سربالایی. ناگهان احساس کردم دستم سبک شده…
***
من پروین بدیع هستم متولد آبادان. درخانوادهای به دنیا آمدم که تنها دکوراسیون خانه فقط کتاب بود و کتاب. پدرم در اداره انتشارات سر وکارش با چاپ روزنامه بود؛ و ترجمه و در دانشکده هم کرسی ادبیات عرب را داشت. شاعر بود و نویسنده و مترجم؛ و من هرچه دارم از اوست. ازچهار پنج سالگی با کتاب و مداد و دفتر و بعدها مجله و جدول سر و کار داشتم. هر وقت خطایی میکردم تنها پناهگاهم کتابخانه بابام بود. این چنین با نوشتن و کشیدن، شعر و موسیقی آشناشدم. اما تقدیر چنین بود که تا سال هشتاد به جز برای بچهها هیچ نقاشی نکشم. پدرم را در سال هشتاد از دست دادم و تمام عزت و جلال زندگیم رفت و نقاشی شد داروی روح و روانم. بازی با رنگها حالم را خوب میکرد.
این چنین به کشیدن ادامه دادم تاکنون. نقاشی آرامبخشم است، و حالم را خیلی خوب میکنه. امیدوارم نقاشیهایم را دوست داشته باشید.»
چند وقتی بود که بخاطر بیماری و پای شکسته و خانهنشینی ازلحاظ مالی وضع خیلی آشفتهای داشتم. با یک گالری نزدیک خانهمان صحبت کردم که تابلوهایم را برای فروش بگذارم. هرجوری بود تا گالری خودم را رساندم. اما صاحب گالری که میخواست تو سر مال بزند، گفت: «امضای شما برند نیست» و قیمتی خیلی ارزان گفت که حتی پول بوم و رنگ هم نمیشد.
دلافسرده گالری را ترک کردم. حالا هم بارم سنگینتر شده بود و هم راه، سربالایی. ناگهان احساس کردم دستم سبک شده. برگشتم؛ بانویی زیبا و جوان هر دو تابلو را از دستم گرفته بود و با لبخند شیرین گفت: «اومدم کمک کنم». من: تشکر که خودم میآورم، و او: اصرار که همراهیم.
خلاصه صحبتکنان تا جلوی خانه رسیدیم. تعارف کردم که فنجانی چای باهم بنوشیم. تشکر کرد که «کار دارم». حالم خیلی خوب شده بود، انگار وجودش همه ناراحتیها را از یادم برده بود. نامش را پرسیدم؛ با لبخندی گفت: محبت. شگفتزده نگاهش کردم؛ بدرودی گفت و رفت.
دو ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد. پشت دربازکن بانویی بود که گفت برای خرید تابلو آمده. آن بانو سه تا از تابلوهای مرا با قیمت خوبی خرید که گرهگشای کار من میشد. وقتی از او پرسیدم: «شما را کسی معرفی کرده؟» باخنده گفت: «بله خانم… محبت…»
هنوز هم آن محبت مرا سرشار ازعشق و محبت میکند. خداوند معجزات خود را از راههای عجیب به انجام میرساند. فقط باید منتظر بود و امیدوار.
غرفه فرآوردههای روغنی جانوری | مهدی احمدی
نه! نمیفروشم!
فرصت خیلی خوبی بود؛ هم برای فرار از گرمای هوا و هم بهدست آوردن یک مشتری پولدار در شمال شهر. متأسفانه کالایی بعنوان نمونه جهت بازاریابی در دسترس نداشتم. دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم به عنوان بیمار وارد مطب شوم…
***
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان در خیابانهای قلهک مشغول پیادهروی بودم. با یک مطب طب سنتی مواجه شدم. فرصت خیلی خوبی بود؛ هم برای فرار از گرمای هوا و هم بهدست آوردن یک مشتری پولدار در شمال شهر. متأسفانه کالایی بعنوان نمونه جهت بازاریابی در دسترس نداشتم. دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم به عنوان بیمار وارد مطب شوم.
در بدو ورود با یک مطب شیک و خالی از بیمار مواجه شدم. واقعاً پشیمان شده بودم، منتها نه راه پیش داشتم نه راه پس. به ناچار کنار میز منشی رفتم و پذیرش شدم. بعد از پر کردن فرم شرح حال وارد اطاق پزشک شدم؛ اطاق که نه کتابخانه. واقعاً تعجب کرده بودم.
دکتر فرم شرح حال را مطالعه میکرد و من هم کتابخانه را سیر و سیاحت میکردم. همه کتابها اصل بودند. ناگهان چشمم به کتابی خورد که تا آن وقت چیزی مثل آن ندیده بودم. از دکتر درخواست کردم نگاهی به آن بیندازم. قبول کرد و کتاب را آورد. تا به حال چنین کتابی ندیده بودم.
پزشک از سر کنجکاوی دلیل مطالعه کتاب را پرسید. در جواب گفتم: «در زمینه شغلی من است». در آن زمان هدفم تغییر کرده بود. به دست آوردن کتاب، سودی چند برابر بیشتر از داشتن یک مشتری به من میرساند.
صحبت کردیم و بیشتر با هم آشنا شدیم؛ ولی هنوز هدف اصلی را رو نکرده بودم. در ابتدا دکتر شروع کرد تعدادی ورقه از کیفش بیرون آورد که حاوی آنالیز روغن زالو با کیفت عالی بود. بهت و حیرت وجودم را فرا گرفته بود. «چطور به این آنالیز و کتابها دسترسی پیدا کرده؟»
درخواست تولید انبوه در بستهبندی مخصوص با نام و برند خودش داشت. گویا در کشورهای حوزه خلیج فارس مشتری داشت. سر قیمت زود به تفاهم رسیدیم ولی به هیچ وجه با برند متفرقه، حتی بهصورت سفارشی بالاتر از قیمت بازار، روغن زالو را نفروختم.
با وجود اینکه معاملهای انجام نشد؛ ولی در کل آشنایی خوبی بود. دکتر کتاب را قرض نداد، ولی اجازه مطالعه در مطب را داشتم، من نیز فرصت را غنیمت شمردم و حداکثر استفاده را از آن کردم. سود حاصل از مطالعه کتاب در درازمدت به مراتب بیشتر از تولید روغن زالو برای دکتر و فروش محصول بود. همیشه و همیشه به اهداف بلند مدت فکر کنید.
غرفه شیرین بانو | زینب حاجی جعفری
خرید غیر منتظره!
شاید اولین باری بود که برای خرید دستم خالی بود؛ چون بخاطر یک پروژه دیگه شیرین بانو ته حسابامون رو جارو کرده بودیم. از اینور هم حسابی نیاز به مواد اولیه داشتیم. حدود ۵ ملیون لازم داشتم. به چند نفر رو زدم ولی نشد. دیگه کلاً ناامید شده بودم، و تقریباً بیخیال خرید که دوباره فروشنده زنگ زد…
***
از توکل خیلی شنیدیم یا خواندیم ولی تا برای آدم اتفاق نیفتد نمیتواند با همه وجودش درک کند. فروش خرد و جزء خیلی داشتم. شاید از بعضی خریدهای کلی خوشحال میشدم، یا محصولات جدیدی که وارد سایت میکردیم اولین فروشش خیلی به دلم میچسبید، اما یک ماه پیش، همین اول مردادی که داریم میگذرانیم یک اتفاق یا یک فروش خیلی دلچسب داشتم که شیرینی این اتفاق رو با شما به اشتراک میگذارم.
خیلی وقت است که دیگر برای تولید محصولات شیرین بانو خرید خرد جواب نمیدهد و باید عمده خرید کنم. نوع کارهای شیرین بانو هم طوریست که برای ارائه یک سِت حداقل باید از ده مورد خرید عمده داشته باشی، بخاطر همین معمولاً مبلغ بالایی رو برای خریدهایم باید کنار بگذارم…
و شاید اولین باری بود که برای خرید دستم خالی بود؛ چون بخاطر یک پروژه دیگه شیرین بانو ته حسابامون رو جارو کرده بودیم. از اینور هم حسابی نیاز به مواد اولیه داشتیم. حدود ۵ ملیون لازم داشتم. به چند نفر رو زدم ولی نشد. دیگه کلاً ناامید شده بودم، و تقریباً بیخیال خرید که دوباره فروشنده زنگ زد و گفت: «جنسای این سری هم تنوعش بیشتره و هم از نظر قیمتی بهتر»…
خیلی دلم شکسته بود، رو کردم به خدا و گفتم: «نشد یکی ازم قرض بخواد و بهش ندم، چرا الان که جزو معدود مواردیه که دستم خالیه، بقیه هم دستشون خالیه؟» خلاصه کمی گله و گلایه کردم پیش خدا و بعد هم ذهنم درگیر کار دیگری شد و کلاً یادم رفت.
فردا شد و باز فروشنده زنگ زد و من رویم نمیشد جواب بدم. فقط رو کردم به خدا و گفتم: «خدایا تو برام جور کن». ظهر شد، شماره ناشناسی زنگ پشت زنگ… جواب ندادم؛ گفتم شاید فروشنده هست، داره با یک شماره دیگه زنگ میزنه. ولی همینجور زنگ میزد.
تصمیم گرفتم جواب بدم و بگم این سری پول ندارم، نمی تونم خرید کنم. جواب که دادم دیدم یکی دیگه هست. کلی شاکی بود که چرا شمارهای که تو سایت گذاشتید پاسخگو نیستید. خلاصه بعد کلی شکایت گفت: «از یک از ارگانهاست، و برای خانواده پرسنل میخواهند خرید کنند». قلبم ریخت، یادم آمد از خدا کمک خواسته بودم.
سفارششان که ثبت کردند ۱۵۰ تا گیره روسری و دستبند بود؛ دستبند برای دخترها و گیره روسری برای مادرهایشان. ولی تازه نصف پول من جور شده بود و بازم کم داشتم. تا عصر به کمک تیممان همه را آماده کردیم و تحویل دادیم.
همینجور به فکر جور کردن بقیه پول بودم. خیلی ذهنم درگیر بود و از ترس اینکه باز هم به کسی رو بزنم و نه بشنوم، نمیخواستم به فکر قرض گرفتن باشم.
خلاصه آن روز هم گذشت و فردایش آمد. صبح زود بود که باز همان شماره زنگ زد و گفت: «کاراتون خیلی مورد پسند واقع شده و تصمیم گرفتیم گیره روسری و دستبند رو بدیم به دختر بچهها، و برای دخترای بزرگتر و مادرا تسبیح بگیریم.»
و دقیقاً به مقداری که پول کم داشتم تسبیح خریدن. گوشی را که قطع کردم، باز هم یادم به این افتاد که وقتی از همهجا ناامید بودم سمت خدا رفتم و خدا مثل بقیه دست رد به سینم نگذاشت. اینجاست که آدم با همه وجودش درک میکند «یرزقه من حیث لایحتسب» از جایی که فکرش را نمیکنید روزیتان را میرسانیم.
شاید این جزو آن فروشهایی باشد که مدتها از یادم نرود.
غرفه دستسازههای لاوا | فاطمه شیبانی
دوست-مشتریها!
تندتند برایش نوشتم، عکس خرج کارهایی که با آنها زیورآلات میسازم را برایش فرستادم و به صورت مصور توضیح دادم بهترین انتخابها کدامها هستند. میدانستم هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد، هیچ خریدار جدیدی اضافه نخواهد شد و شاید یک مشتری را هم از دست داده باشم اما حس خوبی داشتم…
***
اولین فروش من در باسلام هشت روز بعد از افتتاح غرفهام اتفاق افتاد. مرضیه خانمی یک دستبند پرفروش سفارش داده بود. آماده کردم و فرستادم. در واقع اصلاً خاطرهانگیز نبود. چون من هیچ چیزی از مرضیه خانم نمیدانستم، نه سنش، نه اینکه مجرد است یا متأهل، نه ادبیاتش و نه هیچ چیز دیگر.
اولین مشتری باسلامی من فقط یک اسم بود، مرضیه، و برای همین اصلاً شورانگیز نبود؛ چون چیزی که من در لاوا به دنبالش بودم دریافت حس خوب یک آدم دیگر از ساخته ذهن و دستم بود. من عادت داشتم از مشتریهایم بدانم، با آنها رفاقت کنم، گاهی با اصفهانیهاشان چانه بزنیم و حتی گاهی از خرید منصرفشان کنم چون میدانستم این محصول به دردشان نمیخورد و محصول دیگر یا حتی محصول شخص دیگر برای این مشتری مناسبتر است. مرضیه اما فقط مرضیه بود، همین.
روزها گذشت و من گاهی به باشگاه مشتریان باسلام سر میزدم. کمکم از لابهلای پستها و پیامها بعضی از مشتریهایم را کشف کردم و روزی رسید که مشتری اول هم مرا کشف کرد! دقیقاً بیست روز بعد از خریدش.
برایم در تلگرام پیام داده بود که فلان دستبند زیبا را از شما خریدم اما مهرههای طلاییش سیاه شده. خیلی خوشحالکننده بود که مشکلش را با من فروشنده به این راحتی در میان میگذاشت. برایش گفتم چرا سیاه شدهاند و اگر بخواهد عوضشان میکنم.
تا اینجای ماجرا کاملاً عادی بود و عاری از هر چیز بخصوصی. اما بعد به نظرم رسید اطلاعات کاملی از انواع مواد و اجناس استفاده شده در بدلیجات به او بدهم تا دیگر در انتخاب و نگهداری از زیورآلاتش دچار مشکل نشود و همین جا بود که کشف کردم من در طی این چند ماهی که به این هنر تقریباً شریف مشغولم چه تجربههایی که کسب نکردهام و انگار برای خودم یکپا حرفهای شدهام. کامم شیرین شد.
القصه، تند تند برایش نوشتم، عکس خرج کارهایی که با آنها زیورآلات میسازم را برایش فرستادم و به صورت مصور توضیح دادم بهترین انتخابها کدامها هستند.
میدانستم هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد، هیچ خریدار جدیدی اضافه نخواهد شد و شاید یک مشتری را هم از دست داده باشم اما حس خوبی داشتم؛ حسی که نمیدانم اسمش چیست اما همیشه همراه مشتریهایی که دوستْمشتری هستند میآید. و من بیشتر از آنکه مشتریها را دوست بدارم مشتاق دوستمشتریهایم هستم.
این حس خوب ثمره باشگاه است. باشگاهی که درواقع باشگاه دوستمشتریها و دوستغرفهدارهاست. باشگاهی که اسمش به جبر اقتضائات روزگار کوتاه شده و شده باشگاه مشتریان باسلام. حالا این آغازی است تا من برای مرضیه یک دوستِ غرفهدار باشم و مرضیه برای من یک دوستِ مشتری. آغاز همان چیزی که از لاوا بودن میخواستم.
غرفه عروسکهای پویا و پونه | رؤیا منوچهری
خرید عاشقانه!
یکباره در کمال ناباوری منظره قشنگی رو دیدم. اون خانم دست آقای پیری رو گرفته بود و با خودش به سمت غرفه میآورد! جلوی میز که رسیدن، پویا با لباس محلی رو به همسرش نشون داد و در حالی که با دستش بهش اشاره میکرد گفت: «اینو برام بخر»…
***
یکی از روزهای برگزاری نمایشگاه تخصصی کودک و اسباب بازی، توی غرفهام به انتظار مشتری نشسته بودم. حال و هوای نمایشگاه اسباب بازی اینقدر جذابه که آدم خسته نمیشه، چون اونجا همیشه پر از بچه است و نوای موسیقی کودکانه فضا رو پر از شور و نشاط میکنه. معمولاً ساعات اولیه، نمایشگاه خیلی خلوته و هر چی به سمت غروب پیش میره جمعیت بازدیدکننده بیشتر میشه.
اون روز هم بسم اللهی گفتم و عروسکا رو روی میز چیدم. چون پویا و پونه شکلپذیر هستن، هر گوشه از میز چند تاشون رو در حال کاری قرار دادم و وقتی همه چی مرتب شد نشستم به انتظار مشتری. یه خانم مسن مهربون با لبخند شیرینی از راه رسید. خیلی وقتا مادربزرگایی که برای نوهشون دنبال خرید عروسک و هدیه هستن یا میخوان سیسمونی برای دخترشون تهیه کنند، مشتری پویا و پونه میشن و ذوقشون اینه که یه عروسک کاملاً جدید به خونه میبرن.
اون خانم هم عروسکا رو که دید گل از گلش شکفت. همه رو دونهدونه نگاه میکرد و ذوقزده تعریف میکرد. تا اینکه چشمش افتاد به پویایی که لباس محلی تنش کرده بودم و یه تکه چوب داده بودم دستش… انگار چیزی که دنبالش میگشت پیدا کرده بود. چنان شیفته شده بود که دل نمیکند. شاید دهدقیقهای رو با ذوق و شوق ایستاد و نگاه کرد و تعریف کرد و بر سر قیمت باهام چونه زد. منم مشکلی نداشتم چون نمایشگاه هنوز خلوت بود و منم مشتری دیگهای نداشتم. چی میخواستم از خدا؟ یه مشتری با ذوق رو همه دوست دارند.
وقتی حسابی چونههاشو زد و چند باری جلو عقب رفت و هی عروسک رو برانداز کرد و ذوق کرد و قربون صدقهاش رفت، سرش رو انداخت زیر و رفت… هر چند تا جایی که میدیدمش هی برمیگشت و عروسکا رو نگاه میکرد. رفتنش توذوقی بدی بود… با خودم گفتم: «بازم نتونستی مشتری رو نگه داری… باید برای این ضعفت یه فکر اساسی بکنی».
یک ساعتی گذشت. نمایشگاه شلوغتر شده بود و کمکم دغدغه مشتریهایی که باید جوابشون رو میدادم فکر اون خانم رو توی ذهنم کمرنگ کرده بود،؛ هر چند که بعد از اون تجربه ناموفق، تمام سعیام رو میکردم که بازدیدکنندهها دست خالی از غرفه بیرون نره.
یکباره در کمال ناباوری منظره قشنگی رو دیدم. اون خانم دست آقای پیری رو گرفته بود و با خودش به سمت غرفه میآورد! جلوی میز که رسیدن، پویا با لباس محلی رو به همسرش نشون داد و در حالی که با دستش بهش اشاره میکرد گفت: «اینو برام بخر! قیمتش … هست» پیرمرد بدون اینکه چیزی بگه کیفش رو از توی جیبش درآورد و پول رو پرداخت.
خانم ذوقزده در کنار همسر مهربونش ایستاده بود و با دقت مراقب بود توی بستهبندی عروسک چیزی رو از قلم نندازم. تکه چوب پویا از دستم روی میز افتاده بود. یه تکه چوب کاملاً معمولی بود. برش داشت و گفت اینم برام بذار… اینقدر خریدشون عاشقانه و شیرین بود که دلم میخواست یه دوست بیاد تا ماجرا رو براش تعریف کنم. اون روز تا چند ساعت اون خانم رو میدیدم که پویا به دست، توی نمایشگاه میچرخید. یه تبلیغ دوستداشتنی متحرک توی کل نمایشگاه.
غرفه تابلو فرش نهال | سمیه جمشیدی
عکس مادربزرگ
برای اینکه ناامید نشم خودمو با بافت تابلوفرشهای نیمهکاره مشغول کردم تا اینکه اولین سفارش تابلوفرشای چاپی توسط مادرم که همیشه حامی و حمایتکننده خانواده بوده صورت گرفت و عکس مادربزرگم را برای چاپ فرستادم…
***
یه روز گرم تابستون بعد کلی دلدل کردن، تصمیم خودمو بالاخره گرفتم که هنرم را به طور جدی و به عنوان یه شغل ادامه بدم. به کمک یه فرد خیر شروع به تهیه تابلوفرشای دستبافت و تهیه ملزومات یه آموزشگاه کردم. کنار این کار، تابلوفرشای چاپی را هم شروع کردم به گرفتن سفارش؛ اما متاسفانه خبری نبود و من برای اینکه ناامید نشم خودمو با بافت تابلوفرشهای نیمهکاره مشغول کردم تا اینکه اولین سفارش تابلوفرشای چاپی توسط مادرم که همیشه حامی و حمایتکننده خانواده بوده صورت گرفت و عکس مادربزرگم را برای چاپ فرستادم.
وقتی رسید از دیدنش چنان ذوقی در وجودم نقش بست و لذت دریافت پولی که خودم براش تلاش کردم مرا به وجد آورد تا ناامید نشم. حمایت مادرم و خریدش برا اینکه من پا پس نکشم تو این راه من را مصممتر کرد تا راهم را هرچند سخت و دشوار طی کنم و تلاش کنم تا به اهدافم برسم. هر روز که یه قدم به هدفم نزدیکتر میشم سعی میکنم یادم نره مادرا چقدر از خود گذشتگی میکنن تا بچههاشون سر پا بشن و راه برن. مادر منم برا اینکه من رو پای خودم بایستم از هیچ کاری دریغ نمیکنه حالا میخواد خرید از تابلوفرشای من باشه یا هر کار دیگه؛ پس قدرشناسی از زحماتش برای من همیشه سرلوحه کارمه و رسیدن به موفقیتم بزرگترین قدرشناسی و خوشحالی برای مادرم میتونه باشه.
غرفه صنایع غذایی آویسا | مجید عربلو
شیره سیب و آقای دارایی
مکث من آنقدر طولانی شد که ایشون گوشی رو قطع کرد. چند دقیقه بعد با همون شماره تماس گرفتم که یه آقای دیگهای گوشی رو برداشت. گفتم: «عذر میخوام چند لحظه پیش آقایی با من تماس گرفته بودند و گویا حسابی مرسوله ما ایشون و اداره پست زنجان رو به دردسر انداخته…
***
گوشیم به صدا در اومد.
-دارایی هستم از اداره پست زنجان.
-بله؛ بفرمایید.
-آقا این چه وضعشه تمام نامهها رو شیرهای کردید؟!
اینجا بود که واقعاً حس شرمندگی بهم دست داد چون واقعاً اتفاقی که فکر نمیکردم رخ داده بود (و چون این سفارش جزء سفارشهای اولمون در سایت باسلام بود نمیخواستم مانعی بشه برای ارسال سفارشهامون و از اونجایی که ما چند محصول مایع در بین محصولاتمون داشتیم، شاید این اتفاق میتونست کلاً فیلتری برای مرسولههایی که از طرف ما ارسال میشد باشه و این خودش واقعاً نمیتونست جالب باشه).
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام و یه عذرخواهی معمولی از آقای دارایی انجام بدم. این مکث من آنقدر طولانی شد که ایشون گوشی رو قطع کرد. چند دقیقه بعد با همون شماره تماس گرفتم که یه آقای دیگهای گوشی رو برداشت.
– عذر میخوام چند لحظه پیش آقایی با من تماس گرفته بودند و گویا حسابی مرسوله ما ایشون و اداره پست زنجان رو به دردسر انداخته.
– بله آقای دارایی الان در حال شستن دستهای خودش و تمیز کردن کارتنها و پاکتهاست که به شیره شما آغشته شده. اگه امکان داره چند لحظه دیگه تماس بگیرید.
بعد چند دقیقه باز تماس گرفتم و برخلاف انتظارم آقای دارایی با لحن خوبی با من صحبت کرد که واقعاً برام جالب بود. ایشون بعد از اینکه پرسید کار شما چیه و گفت ارسال مایعات به وسیله پست ممنوع هست و اینکه قبلاً هم یه بندهخدایی از شهرستان طارم روغن زیتون میفرستادند که اونم سر ریز میشد، گفتند شما فقط به شرطی که ظروف بستهبندیتون رو محکم انتخاب کنید که موقع حمل اتفاقی براش نیفته مشکلی برای ارسال نخواهد داشت و اینکه گفتند: ما این مرسوله رو به آدرستون میفرستیم تا بستهبندی اون رو تغییر بدید.
فردای اون روز بسته حامل شیره سیب ما به دستمون رسید که نصف اون ریخته بود. این اتفاق تجربه خوبی شد تا هم ظروف مایعات را عوض کنیم و هم در ارسال مرسولهها دقت بیشتری کنیم تا موجب به زحمت انداختن دوستان اداره پست نشیم.