چیزهایی بدتر از فرزند خواندگی در دنیا وجود دارد. اما در حال حاضر جوزف نمی تواند به هیچ یک از آنها فکر کند. جوزف کالدرارو یک مشکل جدی دارد. معلم مطالعات اجتماعی اش، یک تکلیف غیرممکن به او داده است: مقاله ای درباره اجداد. اجداد، مانند افراد مرده ای که با آنها نسبت خویشاوندی دارید. جوزف به فرزندی پذیرفته شد، اما تنها چیزی که در مورد خانوادۀ واقعی اش می داند این است که او را در نوزادی از کره جنوبی سوار هواپیما کرده اند و او در نیوجرسی فرود آمده است. چگونه می تواند دربارۀ خانواده ای بنویسید که هرگز ندیده اید یا نمی شناسید و در عین حال همه دردسرها دیگری را که مدرسۀ راهنمایی روی سرتان خراب می کند، مدیریت کنید؟ آنچه جوزف می نویسد منجر به فاجعه ای بدتر از یک مشت ظروف شکسته می شود که به خاطرش باید تنبیه شد؛ کشف جوزف دربارۀ خودش، دستور زندگی او را برای همیشه تغییر می دهد...