میراث بابارضا؛ دموکراسی و زیتون!


2,555

میراث بابارضا؛ دموکراسی و زیتون!

تلویزیون سیاه و سفید خانه فوتبال نشان می‌داد. جام‌جهانی سال 1990 در قلب اروپا برگزار می‌شد و آقارضا همراه پسرش نشسته بود پای مسابقه. باقی بچه‌ها همراه مادر در چرت بودند که چهارستون خانه‌ی تازه‌شان لرزید، پارازیت افتاد میان صدای گزارشگر، چرت‌ها پاره شد و تلوزیون سقوط کرد. میان صدای جیغ و فریاد بچه‌ها، آقارضا داد زد:«پناه بگیرد. زلزله‌ست.»

آقارضای آدم‌حسابی

نیمه‌شب آخرین روز از بهار، زمینِ زیرِ پایشان بارها تکان خورد، ترس دل‌هایشان را فتح کرد و وقتی آرام گرفتند هیچ خانه‌ای در حوالی‌شان سالم باقی نمانده بود. کپه‌های خاک بود و آجر و بلوک و صدای ضجه و ناله. امدادگرها رسیدند و چشم‌ها منتظر معجزه ماندند ولی حقیقت چیز دیگری بود، محله از بین رفته بود و بسیاری از هم‌محلی‌ها دیگر نفس نمی‌کشیدند.

عزاداری‌ها که تمام شد، آقارضا جلو افتاد. از این اداره به آن سازمان رفت تا زمین بایری را که در نزدیکی باغ‌های زیتونشان بود تبدیل کند به روستای‌جدید. روستایی که خاکش، خون و خاطرات تلخ زلزله‌ی 31 خرداد سال 69 را در دل خود جا نداده باشد.

آقارضا، نه عضو شورا بود، نه دهیار و بخشدار. او، مردی بود دلسوز و پیشرو، کسی که رنج را می‌فهمید، احساسات آدم‌ها را درک می‌کرد و بلد بود چگونه مرهم و امن باشد. او آستین‌ها را بالا زد و برای هر خانواده زمینی 300 متری جدا کرد، یک زمین هم برای خودش برداشت و زمینی دیگر برای پدرش و اینطور بود که روستای «جما‌ل‌آباد» یا «نظامیوند» متولد شد.

زویا پیرزاد و زویا چگینی!

و اینجا جمال‌آباد است، یا همان نظامیوند. ما از کاشان به لوشان ؛شهر آفتاب؛ آمده‌ایم تا خانواده‌ی «رضا نظامیوند چگینی» را ملاقات کنیم، زویا، دختر خانواده برایم نوشته:«خونه‌ی ما درست رو به روی شهرک صنعتی لوشانه.توی خیابون امام‌خمینی»

من تا به امروز، بارها از لوشان عبور کرده‌ام اما لوشان شهری نیست که مسافرها را به خود جلب کند، نه اسم و رسم رودبار را دارد و نه سد و توربین منجیل را.لوشان اولین شهرِ گیلان است اما برعکس باقی شهر‌ها نه سرسبز است و نه خوش‌آب و هوا، لوشان خشک و گرم است، توی گیلانی اما حس شمال نداری!

ما جایی حوالی کوه‌های پوشیده از درخت زیتون شهرک‌صنعتی را پیدا می‌کنیم و تا برسیم به خیابان امام‌خمینی، تابلوی مغازه‌ها، دکه‌ها و تعمیرگاه‌ها را رصد می‌کنم. از هر ده اسم، هشت‌تایش «چگینی‌نظامی‌وند» است.

وارد کوچه شهید حمیدرضا نظامیوند می‌شویم و می‌رسیم به در آبی‌رنگ. زویا، در را برایمان باز می‌کند. دو غریبه، دو نفر که هیچ شناختی از هم ندارد به‌هم می‌رسند و از سر تعارف باهم دست می‌دهند و روبوسی می‌کنند، قدم می‌گذاریم درون حیاط دل‌باز. درخت‌انار، درخت‌انگور، درخت هلو، یک سگ بسته، دو ماشین و چند ساختمان مجزا از هم مقابل‌ماست. زویا، سریع توضیح می‌دهد:«اینجا خونه‌ی داداشمه. این یکی هم برای برادرمه.» بعد به آن‌طرف حیاط اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:«قبلا بابابزرگم اینا اینجا زندگی می‌کردن. پدرم، تنها پسرخانواده بودن. همه باهم بودیم. خوش بودیم.» برای اینکه یخمان باز شود، همینطور که کفش‌ها را می‌کنیم تا از پله‌ها بالا برویم می‌پرسم:«این نظامی‌وندها همه با شما فامیلند؟» زویا نیمچه لبخندی می‌زند:«اینجا همه نظامی‌وندن.فامیل‌های دور می‌شیم دیگه.»

در خانه باز می‌شود و مادرِ زویا به استقبالمان می‌آید. یادم می‌روم به زویا بگویم:«من، تا امروز فقط یه زویا می‌شناختم، اونم زویا پیرزاد بود. حالا شد دوتا!»

من همسر آقا رضا هستم!

مادر، زنی‌ست شبیه همه‌ی مادرهای دنیا. مهربانی، سادگی، دل‌نگرانی از صورت گوشتالو و به‌عرق نشسته‌اش می‌بارد. او مرا در آغوشش می‌فشارد و گرمای تنش غربت و خجالتم را ذوب می‌کند. میان خوش‌آمدگویی‌های جانانه‌اش، شتابان می‌پرسد:«از باسلام اومدید؟ از قم؟» و من وارد عمل می‌شوم و یک نفس توضیح می‌دهم اهل گیلانم و قبلا ساکن قم بوده‌ام و الان کاشان زندگی می‌کنم. مادر می‌نشیند کنارمان، برق محله رفته و این معضل هر روزه‌ی تابستان منطقه است. جز زویا، رویا دختر دیگر خانواده هم، همراه همسرش در خانه حضور دارد. مادر بی‌ریا می‌خندد:«به دخترا گفتم لنگ ظهر شد، دیگه پاشید مگه مهمون ندارید؟» بعد اشاره می‌کند تا دخترها دست بجنبانند و برایمان شربت خنک بیاورد. تا زویا، که مسئولیت غرفه با اوست و هماهنگی‌ها با او صورت گرفته برسد، مادر یک نفس برایمان حرف می‌زند. از پنج دختر و سه پسرش می‌گوید، از محل کار دامادهایش، از باغ زیتون و آقا رضایی که فوت شده و میراثِ گران‌بهایی از او باقی مانده است و من صدای زویا را از آشپزخانه می‌شنوم:«مامان مصاحبه رو دست گرفته.»

خانواده‌ی چگینی، راحت و خودمانی‌اند و صفای خانه‌ی بزرگ و مرتبشان آنقدر زیاد است که گپ و گفتمان خیلی زود روی ریل می‌افتد. قصه‌ی این خانواده و غرفه‌شان گره خورده به نام یک نفر، به نامِ «آقا رضا» یا همان پدرخانواده. آقا رضا هفت سال پیش، از دنیا رفته، آن هم خیلی ناگهانی و غیرمنتظره اما حضورش پررنگ است و شخصیتش چنان کاریزماتیک به نظر می‌آید که از پس هفت سال، دخترها وقتی از پدر حرف می‌زنند چشم‌هایشان می‌درخشد. مادر خانواده می‌گوید:«روز اولی که با رضا ازدواج کردم اینجا کار نمی‌کرد، توی دزفول بود. نقشه‌بردار بود، توی کار ساخت و ساز. چند سال اونجا کار می‌کرد و وقتی برگشت گیلان اوستایی شده بود برای خودش. ما زندگی‌مون رو شروع کردیم. پدرش باغِ زیتون داشت. رضا تنها پسر خانواده بود. هم کار ساختمون انجام می‌داد و هم به پدرش کمک می‌کرد. ما اینجا نبودیم، یه روستای دیگه زندگی می‌کردیم اما وقتی زلزله اومد همه چیز نابود شد و رضا جلو افتاد و این روستا شکل گرفت.» دخترها، زلزله را به یاد دارند، آن‌ها با دست‌های کوچک و ظریف کودکانه‌شان همپای پدر و مادر، آجرها و سنگ‌ها و مصالح دیگری را که از زلزله جان سالم به در برده بود کنده‌اند، تا با دردسر و هزینه کمتری خانه‌ای جدید بسازند. زویا می‌گوید:«فقط خانواده ما و یکی دو خانواده دیگه کشته نداشتن.اونم به خاطر اینکه خونه‌مون نوساز بود. عمه‌ من که بغل خونمون، خونه داشت سه تا از بچه‌هاش رو از دست داد.» تصورش سخت است، اما بچه‌هایی که در کودکی با این حجم از خرابی و سوگ و فقدان رو به رو می‌شوند به حتم جایی در وجودشان یک خشِ جانانه می‌افتد. خشی که می‌تواند در ظاهر مقاومترشان کند و در درون شکننده‌تر. خشی در لایه‌های پنهان قلب آدم که دور از چشم‌ آدم‌هاست، پنهان اما حاضر.

فرزندپروری به سبک کشاورز نمونه

آقارضا، یک مردِ روستایی هست و نیست. او با اینکه دیپلم داشته، در منطقه‌ای کوچک متولد شده و رشد کرده اما پوسته‌ی عرف و کلیشه را پاره کرده است، او در همه‌ی بخش‌های زندگی سعی کرده محدود به جغرافیا و رسم و «مردم چی می‌گن» نباشد. چه در باغداری چه در فرزندپروری. او هم روش‌های نوین کشاورزی را اجرا کرده، هم سبک‌های جدید فرزندپروری را. به همین خاطر هم کشاورز نمونه شده و هم پدر نمونه.

آقا رضا سال‌ها پیش از اینکه فضای مجازی و کتاب‌های روانشناسی در دسترس باشد بلد بوده فرزندانش را بی‌قید و شرط دوست داشته باشد. او اقتدار را در عین محبت داشته جوری که دخترش می‌گوید:«دموکراسی بزرگ‌ترین ویژگی‌ بود که از پدرمون یاد گرفتیم. ما هر کدوم یه جوریم. یکی باحجاب، یکی با پوشش متفاوت، یکی اهل خطر کردن، یکی آروم و مثبت و پدر اصرار نداشت که شبیه هم بشیم. شبیه خودش. ما رو همینطور که هستیم دوست داشت. اون ما رو آزاد گذاشت تا مسیر زندگی‌مون رو انتخاب کنیم و در عین حال به ما یاد داد هر جا که هستیم، به یه سری از ارزش‌ها مثل شرافت، عزت نفس، انصاف پای‌بند باشیم.»

باخودم فکر می‌کنم من اگر بمیرم، زینب مرا با چه چیزهایی به یاد می‌آورد؟ اصلا وقتی از من حرف می‌زند همینقدر از ته دل و با شوق از مادرش تعریف خواهد کرد؟ و کاش من کمی، شبیه آقارضا باشم.

بچه‌ها بابایی‌اند

بچه‌های آقا رضا نازپرورده نیستند، از همان کودکی و نوجوانی در باغ زیتون کار کرده‌اند، از کود دادن و هرس کردن و آبیاری تا چیدن و کوبیدن و تلخی گرفتن. دخترها یک جور و پسرها جور دیگری کمک‌حال خانواده بوده‌اند و دستی بر آتش باغ‌داری دارند، آن‌ها در کنار کشاورزی، درس خوانده‌اند. پدر، بال پروازشان بوده به همین خاطر فرزندان خانواده چیگینی با اینکه در شهری نسبتا محروم به دنیا آمده و قد کشیده‌اند همگی تحصیلات دارند و فرزند آخر خانواده یعنی ماکان در ایتالیا مشغول تحصیل است. اینجای صحبت مادر از آشپزخانه بیرون می‌آید و قطعه‌ای از پازل را تکمیل می‌کند:«کوچک که بودن خیلی همکاری می‌کردن. ما دیگه هزینه کارگر نمی‌دادیم. ولی الان نه… زیاد همراه نیستن.سرشون گرم درس و زندگیه.» حرفش را تایید می‌کنم، با اینکه می‌دانم حق با او نیست. چرا که بچه‌ها، وقتی بزرگ می‌شوند زندگی خودشان را دارند، دغدغه‌ها و آرزوهای خودشان را و باید برای آن تلاش کنند. چیزی که آقا رضا به آن باور داشته و این تفاوت نگاه شاید مهمترین اختلاف نظر بین خانم و آقای چگینی باشد، از روزهای دور تا همین امروز که مادر به زویا اصرار می‌کند به جای زندگی مستقل، ازدواج کند و زویا دلش با یاد پدر گرم است، پدری که اصل حرفش را می‌گرفت و پشتش در می‌آمد و می‌گفت:«خب دوست نداره ازدواج کنه. زور که نیست!».

زیدار بهتر از آدم!

آقارضا تا نوجوانی بچه‌ها بیشتر وقتش را صرف ساخت و ساز نمی‌کند اما یک روز تصمیم می‌گیرد نقشه‌کشی و کار ساختمان را ببوسد و بگذارد کنار و بچسبد به باغ. چرا؟ چرا یک مردکاربلد، باید منبع اصلی درآمدش را کنار بگذارد؟ آن هم با هشت سر عائله؟ یک نقطه ماجرا مبهم است اما رویا با یک  توضیح کوتاه همه چیز را روشن می‌کند:«بابا آدم درستی بود، اخلاقش رو زیر پا نمی‌ذاشت. اصولی داشت برای خودش. اما یه مدت بود که پیمانکارها ازش می‌خواستن آب ببنده به ساختمون، کمتر هزینه کنه و بیشتر سود ببره. برای بابا این بی‌اخلاقی و بی‌وجدانی قابل‌قبول نبود. خودش رو کشید کنار. می‌گفت:«والا که این درخت‌ها از آدم‌ها خیلی بهترن.»»

چه حرف غریبی، همین یک جمله می‌تواند یک ماجرای عظیم را توصیف کند، ماجرایی که حتما جزئیات زیادی دارد اما آقارضا سربسته از آن گذشته و همنشین «زیدار» شده.

حجِ دونفره

باغِ کنونی خانواده چگینی چیزی حوالی ده‌هکتار است. آقارضا، بخشی از زمین‌ها را در طرح طوبا به عنوان اجاره نود و نه ساله به باغ پدری اضافه کرده و چندین رقم زیتون جدید هم کاشته تا بتواند برای روغن‌گیری و کنسرو کردن از آن استفاده کند. بعد از خداحافظی قاطعانه با ساخت و ساز، آقارضا روز و شبش را در باغ می‌گذراند، در دورانی که آبیاری قطره‌ای در منطقه باب نیست، برای جلوگیری از هدررفت آب سیستم آبیاری قطره‌ای راه می‌اندازد، حتی دستگاهی می‌آورد برای اینکه بتواند کود را به صورت مایع و به صورتِ مکانیزه به درخت‌ها برساند و آنقدر خوب کار می‌کند که در سال 1385 به عنوان کشاورز نمونه کشور انتخاب می‌شود.

رئیس‌جمهور وقت به عنوان تقدیر، آقارضا و همسرش را می‌فرستد حج. مادر، صورتش گل می‌اندازد:«سفر خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. رفتیم حج. خونه خدا رو دیدیم.»بعد برایمان لوح‌های تقدیر آقارضا را می‌آورد و من به این فکر می‌کنم مرد خانه هفت سال پیش از دنیا رفته و لوح‌های تقدیرش توی گنجه و انباری نیست، دم دست است و این یعنی:« رنجور عشق به نشود جز به بوی یار…»  مادر، با ذوق برایمان توضیح می‌دهد و من زنی را می‌بینم که رنج بزرگ کردن هشت فرزند را در روستا به جان خریده، پا به پای مردش در باغ و در خانه کار کرده، بی‌پولی‌ها و سختی‌های کشاورز بودن را از سر گذرانده و بلد است به جای گله و شکایت از خوبی‌ها حرف بزند.از خاطرات خوش.

کارگاه بی‌ثمر

این‌جای ماجرا، خانم خلیلی، یکی از بچه‌های باسلام که قرار بود در این گفت و گو همراهم باشد، از راه می‌رسد. می‌روم به استقبال و برای بار دهم، صدایش می‌کنم:«خوش اومدی خانم نوروزی، خسته نباشی.» وقتی سر شلوغ باشم، فامیلی‌ها توی ذهنم نمی‌ماند. لبخند خانم خلیلی می‌ماسد:«خلیلی هستم.»

می‌خندم و اوضاع را عادی جلوه می‌دهم. یک خلاصه کوتاه از آنچه گفته و شنیدم برایش می‌گویم و صحبت را از سر می‌گیریم. کشاورز نمونه شدن دلخوشی بزرگی برای آقارضاست تا یقین کند کارش را درست انجام داده اما زیتون درختی نیست که هر سال، دستت را پر از پول کند. زی‌دار یک سال خوب به بار می‌نشیند و سال دیگر نه. مثلا خانواده چگینی یک سال 30 تن محصول برداشت می‌کنند و سال بعد 4 تن و خب از آنجایی که زیتون سبز تلخ است و فرآوری آن کاری زمان‌بر و فرسایشی‌ست خیلی از باغدارها نمی‌توانند بدون داشتن ابزار و محیطِ مناسب محصولشان را فرآوری کنند و طولانی‌ مدت نگه‌دارند.

پس، همان زیتون سبزِ تلخ را به صورت کلی می‌فروشند و این برایشان عینِ ضرر است. رویا می‌گوید:«ما زیتون رو می‌شکستیم و مامان و بابا تلخیش رو می‌گرفتن. یا یه دوران با یه دستگاه کوچیک هسته‌گیری انجام می‌دادیم. اما خب نگهداری زیتون، اونم توی گرمای لوشان محیط مناسب می‌خواد که ما نداشتیم.» آقارضا، از وضع موجود راضی نبود. پس شروع می‌کند به دوندگی تا بتواند کارگاهی راه بیاندازد و محصول باغش را مفت نفروشد. زویا می‌گوید:«من مدیریت خوندم، سال‌هاست کار می‌کنم، خودم برای بابا طرح و برنامه‌ی کارگاه رو نوشتم تا بتونه مجوز بگیره و وام دریافت کنه. بابا هر روز می‌رفت دنبال‌ کارها، یکبار توی مسیر تصادف کرد، ماشینمون از بین رفت، اما کوتاه نیومد. از لوشان تا رشت راه زیادیه، آفتاب نزده می‌رفت و عصر برمی‌گشت. بالاخره مجوزها رو گرفت. رفتیم برای دریافت وام. اما بابا مریض شده بود.»

درست وقتی که بچه‌ها از آب و گل درآمده‌اند و پدر می‌خواهد با یک حرکت اساسی تغییر چشم‌گیری در زندگی ایجاد کند، دستِ بیماری یقه‌اش را سفت می‌چسبد. چه سفت چسبیدنی.

قصه‌ی آقارضا به سر رسید؟

از اینجای داستان می‌ترسم، می‌ترسم بپرسم:«بابا چطوری از دنیا رفت؟» آخر این دو دختر، که نماینده‌ی بچه‌های دیگر خانواده‌اند وقتی از پدرشان حرف می‌زنند، سرشان را بالا می‌گیرند و سینه‌هایشان را می‌دهند جلو و صدایشان جور دیگری می‌شود، رنگ افتخار می‌گیرد انگار و مرگِ پدر برایشان یعنی مرگِ پشتیبان، مرگِ قهرمان. اما زویا، بر خود مسلط است، از اول گفت وگو فهمیده‌ام که دختر محکمی‌ست، از این‌ها که قرص پای حرفشان می‌مانند و دلشان صدتکه‌ هم شود لب به شکایت باز نمی‌کنند. زویا کمی چهره‌اش به غم می‌نشیند:«یه جور بیماری داشت، یه نوعی از سرطان توی دستگاه‌های گوارشی. می‌دونستیم و هر چند وقت یکبار می‌رفت برای چکاپ و معاینه و خوب بود. اما یهو از اشتها افتاد. میل نداشت به غذا و خسته بود همش. من لوشان نبودم، بابا سرپا بود ولی، با ماشین خودش رانندگی کرد تا تهران و رفت خونه‌ی خواهرم تا بره دکتر. و در عرض سه، چهار روز از دنیا رفت.»

دروغ چرا، بغض کرده‌ام. من هم دخترم و دخترها بابایی‌اند. تا می‌خواهم جو عاطفی را مدیریت کنم، صدای مادر غم را بهم می‌ریزد:«اینا باباشون رو خیلی دوست داشتن. من رو دوست ندارن. هر وقت به اینا غر زدم، باباشون هواشون رو داشت.» همه می‌خندیم، اما من در چهره‌ی زویا و رویا چیزهای دیگری جز خنده هم می‌بینم، شاید چنین جمله‌ای:«این حرف‌ها چیه مادرِ من؟ آبرو برامون نذاشتی.» و خب این حسِ مشترکی بین ما بچه‌هاست. گاهی مادرها، آچمزمان می‌کنند.

مبارزه‌ی درونی

بعد از فوت پدر، بچه‌ها دیگر دل و دماغ ندارند. جز ماکان و زویا، همه ازدواج کرده‌اند و درگیر همسر و فرزندند. زویا هم تهران مشغول کار و زندگی‌ست. می‌ماند ماکان و مادر و باغ. ماکان دانشجوست و قصد مهاجرت دارد و مادر دست‌تنها از پس باغ برنمی‌آید، از پس آن همه درخت زیتون. پس باغ را اجاره می‌دهند. اما دلشان طاقت نمی‌آورد و بعد از یک سال ترجیح می‌دهند خودشان باغ را مدیریت کنند و برای انجام بخش‌های مختلف کار، کارگر بگیرند. آبیاری را به کسی می‌سپارند، علف‌زنی و هرس و کود و سم را هم هر فصل به گروه و کارگری که قیمت کمتری بگیرد. اما، خودت که بالاسر باغ نباشی، هر صبح چکمه به پا نکنی و داس و قیچی دست نگیری و دور درخت‌ها نچرخی باغ، باغ نمی‌شود.

حالا این روزها بچه‌های آقارضا احساسات غریبی دارند. زویا می‌گوید:«یه جوریه. مشغول کار و زندگی خودمونیم اما همه‌اش به این فکر می‌کنیم باغی که بابا برامون گذاشته، بهمون سپرده، رها شده و براش کاری نکردیم. بابا این باغ رو خیلی دوست داشت، دلمون می‌خواد یه کاری براش انجام بدیم.» و رویا:«من کشاورزی خوندم، به عشق همین باغ. دلم می‌خواست دانشش رو داشته باشم و کمک حال بابا باشم. اما چیزی که فکر می کردم نشد، الان حتی رشته‌ام به درد کار کردن هم نمی‌خوره. کشاورزی یه جوریه که با خرج‌های زمونه‌ی الان نمیشه روش حساب کرد. نمیشه سراغ کار دیگری نرفت و چسبید بهش. چون تو یک سال باید کار کنی و بعد از یکسال تازه اگر درخت خوب بار داده باشه، آفت نداشته باشه، خشکسالی نبوده باشه و خوش قیمت ازت بخرن پول دستت میاد. اونم برای ما که نمی‌تونیم فرآوری کنیم و مجبوریم بار رو بفروشیم. با این حال ما این باغ رو دوست داریم»

هم حسِ عذاب وجدان و غمی که در وجودشان موج می‌زند قابل درک است و هم مشکلات باغداری و کشاورزی. فکر کردن به اینکه این باغ میراث بابا رضاست، نیرو محرکه‌ و انگیزه است برای یک شروع دوباره و طوفانی و مرور چالش‌های کشاورزی مانع است برای قدم برداشتن. خانواده چگینی این روزها به این مبارزه‌ی نفس‌گیرِ درونی گرفتارند. هرچند که زویا می‌گوید:«می‌خوایم باغ رو زنده کنیم»

این باغ مار داره!

با زویا و رویا و مادر، راهی باغ می‌شویم. باغ خیلی از خانه دور نیست. آفتاب آتش می‌بارد بر سرمان و دماسنج ماشین 43 درجه را نشان می‌دهد. ماشین را پارک می‌کنیم و می‌رویم بالا، حالا میانِ درختان سن و سال دار زیتونیم، زیتون‌های گلدار. مادر می‌گوید:«بریم سمت استخر» و رویا توضح می‌دهد:«اینا زیتون زردن. بیش از چهل سال عمر دارن.» و بعد:«اون درخت‌های اونور رو بابا سال 80 کاشته.» درخت‌ها کوتاه‌ترن و باریک‌تر. لا به لای درخت‌های زیتون، انارهای پر از گل‌های نارنجی به چشم می‌خورد! مادر رب انار هم می‌پزد، مربا هم و انتظار دارد زویا تمام محصولاتش را در باسلام برایش بفروشد.

گرما، گردن می‌کشد و زویا می‌گوید:«شاید مار باشه، زیاد سمت علف‌ها نرید.» قلبم می‌آید توی دهانم. مار، کابوس زندگی من است. زینب را می‌سپارم به زویا و خانم خلیلی تا اگر مار دیدم با سرعت نور فرار کنم. مادر بی‌توجه به استرس من اشاره می‌کند به علف‌های پای درخت و می‌گوید:«کارگر کلی پول گرفته که داره علف‌ها رو می‌زنه. چون ما بالاسرشون نبودیم همینجوری نصفه و نیمه زده و رفته.»بعد سری به افسوس تکان می‌دهد و زیرلبی غر می‌زند. به جان کی؟ شاید کارگرها شاید هم بچه‌ها. آخر بچه‌ها اجازه نمی‌دهند مادر هر روز همپای کارگرها در باغ باشد و خب حق هم دارند. سنی از مادر گذشته و کار سنگین برایش خوب نیست. البته مادر زیاد به این حرف‌ها معتقد نیست و با چند گام ما را پشت سر می‌گذارد و می‌رسد به استخر.

از ایتالیانو تا لوشان

استخر را آقارضا درست کرده، پر است از آب زلال و خنک. آب از چاه می‌آید. زویا توضیح می‌دهد:«اون دستگاه‌ها رو می‌بینید؟ بابام نصب کرده تا کود رو به صورت مایع برسونه پای درخت‌ها ولی چون برق نداریم این بالا نشد و بی‌استفاده موند.» پیشرو بودن آقارضا اینجا بیشتر به چشم می‌آید. آقارضا آدم دقیقی بوده، از این‌ها که باید همه‌ی کارهایشان را سر صبر و حوصله، با دقت و ظرافت بالا انجام دهند و دلشان قرص باشد که هیچ جای کار نمی‌لرزد. نظافت برایش مهم بوده، استفاده از روش‌های نوین را دوست داشته و با اینکه می‌توانسته بگوید:«پسرها باید بمونن و با من کشاورزی کنن» بدون توقع از دیگران، تا آخرین روزهای عمرش برای سرپا نگه‌داشتن باغ زیتونش تلاش کرده است. من که فکر می‌کنم همین تلاش تا آخرین لحظه، شعله‌ای شده در قلب فرزندانش که باغ را رها نکنند، که هر جا می‌روند و مشغول هرکاری می‌شوند ریشه‌شان را از یاد نبرد.

زویا توضیح می‌دهد:«ماکان، برادرم که ایتالیا درس می‌خونه خیلی نگران باغه. هربار که صحبت می‌کنیم حرف از باغ و زیتون‌هاست. من چند وقتیه از محل کارم بیرون اومدم. می‌خواستم برم سراغ کار جدید اما به پیشنهاد ماکان وقتم رو گذاشتم برای عرضه و بسته‌بندی و تبلیغ محصولاتمون تا بهتر بتونیم فعالیت کنیم. فصل چیدن زیتون‌ها ماکان میاد. سال گذشته، دو ماه مرخصی گرفت و اومد اینجا. از صبح تا شب توی باغ بود، بالاسر کارگرها و تا خیالش راحت نشد نرفت.» فکر کن، ماکان، پسرِ کوچک آقارضا، در قلب ایتالیا درست وقتی که می‌تواند پیغام بفرستد:«باغ رو بفروشید، سهم‌الارثم رو برام بفرستید» دلش برای باغ پدری می‌تپد، انگار وقتی از شهر و دیارش رفته بیشتر قدرِ باغ را می‌داند، قدرِ زیتون‌ها را، قدرِ یادگارِ پدر را.

لرستان کوچک!

 مشتی آبی خنک به صورت می‌پاشم و مادر گیاهی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید:«این اسمش شوره.» برگ کوچکی می‌کنم و به دهان می‌گذارم واقعا شور است، شور که نه خوش‌نمک. مادر و زویا کنار هم می‌ایستند و خانم خلیلی عکس می‌گیرد. می‌خواهم گلِ زیتون را بو کنم که آفت پشمکی سفید دماغم را قلقلک می‌دهد. رویا که کشاورزی خوانده می‌گوید:«این آفت‌ها نیاز به سم‌پاشی دارن.» دخترها با مادر به زبان خودشان حرف می‌زنند و من یک لحظه به خودم می‌آیم که:«اینا با چه زبونی صحبت می‌کنن؟ گیلان تالش داره و گیلک ولی این زبون نه تالشیه و نه گیلکی.»

در کمال تعجب، متوجه می‌شوم زبان بیشتر مردم لوشان «لری» ‌ست. انگار سال‌ها پیش، مثلا پنج، شش نسل پیش در دوران خان و خان‌بازی تعدادی از لرها به منطقه‌ی لوشان تبعید می‌شوند. لوشانی که به فرمان ایران  و توسط مهندسی اهل روسیه به اسم «لوشانسکی لوشان» بنا شده و نامش را از او به یادگار دارد.

و عجیب که من با سی سال سن نمی‌دانستم لوشان، لر دارد و بعضی‌ها لرستان کوچک صدایش می‌زنند.

هم‌قبیله!

تعارف و اصرار مادر و زویا را برای اینکه برگردیم خانه و دور هم ناهار بخوریم رد می‌کنم. یک دلم می‌خواهد بمانم و غذای خوش ‌آب و رنگ مادر را بچشم و یک دل دیگرم فومن است، پیش خانواده پدری.

با خداحافظی و قول اینکه دوباره، شاید در فصل برداشت زیتون مهمان خانه‌شان شوم از نظامیوند بیرون می‌زنیم. شاخه‌های زیتون در باد می‌رقصد و من خیالم جامانده در سالنِ خانه‌ی آقا رضا. پیش زویا، پیش حسِ عذابِ وجدانِ قابل احترامش. من و زویا در ظاهر فرسنگ‌ها از هم فاصله داریم، از نوع پوشش بگیر تا سبک زندگی، اما من و او هم‌قبیله‌ایم. چرا؟ چرایش بماند!

 فقط باید برای زویا بنویسم:«تا زمستان نگذرد، گندم نمی‌روید زخاک، قد کشیدن‌های ما، پاداش جان فرسودن است»



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x