«چند روز پیش یه دختر بچه اومده بود مغازه. تا آستینهای لباس آستین فینگردارش رو براش انداختن، با یه صدای بلند جیغ زد؛ واااااای مامان از اینااااا داره!!! از ذوق اون بچه، همهی مشتریهای توی مغازه به خنده افتاده بودن. بچهها یه جوری بیرودربایسی ذوق میکنن، آدم کیف میکنه»
حواسم پرت صدایش شده و کمی طول میکشد تا تمرکز کنم و تهماندههای سواد انگلیسیام را از سرزمین خشکیدهاش جمع کنم و بفهمم منظورش همین لباسهایی است که آستینهایشان جای انگشت دارد و تا الان من هم اسمی بهتر از «از اینا» برایش سراغ نداشتم.
فهرست:
صدای نازک، زنگدار و بانشاط زهرا، وقتی از بچهها میپرسد « دوسش داری خاله؟» آدم را یاد خالههای برنامه کودکی میاندازد که در زمانهی ما هنوز خاله نشده بودند و با فاصلهای از احترام، خانم خامنه و خانم رضایی بودند.
شاید در دنیای دیگری زهرا میتوانست مجری برنامهی کودک هم باشد اما حالا تناسبش با دنیای کودکان را، وسط این مغازه با تمِ بنفش و عروسکیاش پیدا کرده. وسطِ « ایلی لند »
داستان از ایلیا شروع میشود
زهرا شاگرد زرنگ کلاسهای شیمی، در همان چند سالی که بین فرمولها و شیشههای بشر در شهرکهای صنعتی گذارند، متوجه شد با هیچ ترکیبی نمیتواند با زمختی آنها تناسب پیدا کند. مثل خیلی از ما که زود میفهمیم درس و دانشگاهمان ما را از مسیری عبور نمیدهند که انتظارش را داشتیم.
اینجا اما همه چیز در تناسباند. صدای زهرا، پردهی خرسیِ اتاق پرو، مشتریهای نیم متری، بادکنکهای بنفش و طلاییِ سقف و ایلیایی که زیر میز مامانش قایم شده.
ایلیا نه اینکه خجالت بکشد، اما به طرز واضحی آدم بزرگها و اداهایشان برایش تکراریاند و هیچ جذابتی ندارند. فقط هر چند وقت یکبار دستش را به کنارهی میز میگیرد، از همان پایین نیمنگاهی دزدانه به ما میاندازد و صدای کارتونی که در گوشی مامانش نگاه میکند، زیر صدای تمام ویسهایمان شده. با این حال ایلیا، نقطهی عطف روایت ماست.
برای مادرها اهمیتی ندارد که جهان تاریخش را بر مبنای قبل و بعد از تولد مسیح میچیند، بیاستثنا از هر کدامشان تاریخ اتفاقی را بپرسید، شما را به مرحلهای از زندگی فرزندشان ارجاع میدهند. برای تمام مادرها تاریخ به قبل و بعد از تولد فرزندشان تقسیم میشود.
مثلا از زهرا که میپرسیم از کی کار فروش لباس بچه را شروع کرده، هرچه فکر میکند تاریخی که ما متوجهاش باشیم به خاطر نمیآورد، فقط خیلی خوب یادش است که ایلیا 6ماهه بوده و حالا 6 ساله. پول مرخصی زایمان ایلیا، تمام سرمایهاش برای شروع بوده؛ 4سالگی ایلیا پول اجارهی مغازه جمع میشود و حالا با رشوهی مدلهای مختلف ماشینی که از سرچهای اینترنتیاش پیدا میکند، مدلِ لباسهای ایلیلند است.
راز لباسهای معصوم
مستور در کتاب معسومیتش میگوید:
«بعضی از لباسها معسوماند و قسم میخورم فقط اونهایی که معسومند، میتونند لباسهای مودب و دوست داشتنی رو تشخیص بدهند… دلم میخواست رییسجمهوری، شهرداری، وزیری، وکیلی، چیزی بودم و میتونستم دستور بدم یه روز رو به اسم روز عروس اسمگذاری کنند و تو اون روز همهی زنهای شهر از پیر و جوون گرفته تا مجرد و متاهل، تا بچه و بزرگ و سالم و مریض و آزاد و زندونی، همه لباس عروس بپوشند و بریزند تو خیابونهای شهر و همه جا رو قرق نور کنند.» (پ.ن: غلطهای املایی به عمد توسط نویسندهی کتاب معسومیت استفاده شده است)
شاید به همین دلیل است که اغلب ما بدون هیچ دلیلی، در بحبوحهی بدو بدوهای روزانه، وقتی از کنار لباس عروسفروشی یا فروشگاه لباس بچه عبور میکنیم، اگر فرصت توقف هم نداشته باشیم، باز هم نمیتوانیم جلوی نگاه دزدانهمان به ویترین را بگیریم.
به نظرم زهرا که کار فروشندگی لباس را از لباس عروسفروشی شروع کرده و حالا مغازهاش پر از لباسهای بچه است، راز لباسهای معصوم را خیلی خوب میداند و فقط میتواند با آنها سروکار داشته باشد، حتی اگر خودش متوجهاش نباشد.
بچهها قل میخورند
هر بار که در مغازه باز میشود، منتظر قل خوردنِ چند بچه به مغازه میشویم. قل خوردن را نه از باب لوسبازیهای آدم بزرگی، بلکه از این جهت که به نظرم واژهی راه رفتن برایشان درست نیست، میگویم. بچهها هیچ چیزشان به بزرگترها شباهت ندارد، حتی راه رفتنشان. روی یک خط مستقیم راه نمیروند. در تمام لحظهها به این طرف و آن طرف کج میشوند و حواسشان به روبرو و قدمهایشان نیست و رفتار بعدیشان قابل پیشبینی نیست.
زهرا تعریف میکند « یه بار مامان بچه داشت لباسها رو نگاه میکرد، یهو دیدیم بچه نیست! دیگه دوییدن توی کوچه و هر کدوم یه طرفی رفتن دنبالش. منم جلوی در مغازه، مونده بودم که چطوری بچهی 3، 4 ساله تونسته تو این زمان کم، انقدر دور بشه. یهو برگشتم پشت سرم، دیدم بچه از توی ویترین زل زده بهم، صداشم در نمیاره. من توی ویترین عروسک دارم، به هوای اونا رفته بود برای خودش میچرخید، عین خیالشم نبود.»
برای همین خصلت غیرقابل پیشبینی بودن، بهترین مشتری ایلیلند هم، جنسش با همه جا فرق دارد.
« یه پسربچهای بود توی باسلام، نمیتونست تایپ کنه، برام ویس میفرستاد: خاله این لباسو دارید؟ اونو دارید؟ این رنگیش رو هم دارید؟ من هم دست و پا شکسته جوابش رو میدادم، من اصلا اونجوری نیستم بگم بچهس جوابش رو ندم. توی حضوری هم همینطورم. بچه ها از مدرسه میان اینجا، میچرخن، لباس انتخاب میکنن، بعد میگن من میرم با مامانم بیام، میرن.
خلاصه یه چند تا سوالش رو جواب دادم، یهو دیدم خرید زد! باورم نمیشد! بهش پیام دادم خاله مامانت میدونه؟ گفت آره خاله، مامانم گفته هر چی دوست داری بگیر!»
از یادآوری این خاطره چشمانش برق میزند و غش میکند از خنده.
«خیلی خوشم اومد ازش، خیلی مستقل و مرد بود»
عید یادت نره!
پسربچهی کوچکی که چند دقیقهای است مغازه را به هم ریخته، حالا توی اتاق پرو است و کت کوچک جینی تنش کردهاند. بچه دستش را توی موهای بور بلندش برده و به خودش در آینه زل زده. فقط خدا میداند ذهن جسور و رویاپرداز کودکانهاش الان او را به چه جهانی برده.
مامان لبههای کت را صاف میکند و برای تاییدِ خرید به خواهرش نگاه میکند. « خوبه دیگه… عیدم یه کم هوا خنکه هنوز، راحت میپوشه» از شنیدن این جمله تپش قلبم بالا میرود. از اینکه میانِ تکاپوهای بزرگسالی چقدر عید و حال و هوایش توی ذهنم خاک گرفته. عیدی که هنوز هم از آن بوی لباسهای نو و کفشهای براق نپوشیده میآید.
برای درختها عید یعنی شکوفه، برای مادربزرگها یعنی دیدار، برای کارمندها یعنی تعطیلات، برای زهرا یعنی جعبهها و پاکتهای پستیای که پیشپیش خریده تا صاحب بستههایشان را پیدا کند و برای من! گوشهی دفترچه یادداشت مصاحبهام یادداشت میکنم: «عید یادت نره!»