سال 1400، شیلهوشت
تیتی، لحاف را کنار زد و به سرعت بلند شد. دست و رو نشسته مانتو و مقنعهاش را از میخ روی دیوار برداشت. هُل دکمههایش را میبست که پدر در اتاق را باز کرد. سرما دوید توی خانه. پدر دستهایش را ها کرد و خودش را رساند به بخاری هیزمی کنج اتاق و گفت:«لباست رو در بیار. لازم نیست بری.» تیتی نشنید. آخرین دکمه را بست و گفت:«امروز امتحان املا داریم.» و پدر بلندتر از قبل:«مدرسه بی مدرسه.» تیتی، نگاهش خیره ماند روی پدر. موهای پدر خیس بود و نوک انگشتهایش سرخ. پدر مهربان شد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«دیروز دختر غلامحسین توی راه مدرسه پاش سر خورده و افتاده پایین. داغون شده.» تیتی سر تکان داد. دختر غلامحسین دیروز غایب بود. پدر از سماور یک استکان چای پر کرد و زمزمه کرد:«اگه توی همینجا مدرسه داشتیم، حرفی نبود. ولی الان تا بری و برگردی عمر من پوچ شده دختر. زمین شده صابون، دو روز دیگه برف و بوران هم هست. از اینجا بری یه روستای دیگه دو کلوم سواد یاد بگیری که چی بشه؟ درس مهمه یا جونت؟»
مقنعه توی دست تیتی خشک شد. پدر چایش را ریخت توی نعلبکی و هورت کشید. بیرون، نرم و ریز باران میبارید.
سال 1335، کرگانرود
تا چشم کار میکرد، مرد بود و گونی. بعضی نشسته بودند روی خاک و بعضی ایستاده بودند به حرف زدن. نسیم خنک اول صبح میوزید و صدای آبدنگ میآمد. جوانی آخرین کیسهی شلتوکش را تحویل آقا باباله داد، چشمش را دوخت به آبدنگ و بوی برنج تازه را به سینه کشید و دعا کرد محصول سالش مرغوب باشد. مرغوب و زیاد. پیرمردی از پشت گردن کشید و گفت:«خدا خیر بده به آقا باباله، از وقتی این آبدنگ رو توی سه نقطه از کرگانرود راهانداخته، کار ما راحت شده. خاطرمون جمعه ازش. هم حلال خوره، هم کاردرست.» آبدنگ، مثل آسیاب بود، با فشار آب پوست برنج را جدا میکرد و برنج سفید بیرون میداد. چند دقیقه بعد، چشمهای جوان میدرخشید و به جان باباله آقاجانیان دعا میکرد. برنجش امسالش هم عطر داشت، هم قد.
فهرست:
سال 1362، تالش
صدای زنگ مدرسه که بلند شد، آقا قسمت کتش را پوشید و خواست از کلاس بزند بیرون که یکی از همکارانش را دید. با هم راه افتادند سمت خروجی و شروع کردند به گپ زدن. مرد از آقا قسمت پرسید:«میری خونه؟» و جواب گرفت:«نه. باید یه سر به کارخونه بزنم.» مرد دوباره پرسید:«کارگر نیاز ندارید؟یکی از آشناهای ما در به در دنبال کار میگرده» آقا باباله که سرش را گذاشت زمین و چشمهایش را به روی دنیا بست آبدنگها هم از کار افتاد. قسمت؛پسر آقا باباله؛ نمیخواست میراث و حرفهی پدرش، از بین برود. پس، کمر همت بست به تجمیع کارگاهها در یک نقطه و کارخانه برنجکوبی کوچکی راهاندازی کرد. حالا هم معلم بود هم کشاورز و کارخانهدار و برای خیلی از جوانهای منطقه کار ایجاد کرده بود. وقت خداحافظی، آقا قسمت به همکارش گفت:«کارگر ساده نیاز داریم، بفرستش کارخونه.»
سال 1380، هشتپر
از مادر بسته مشما را فریزر گرفت و با یک مشت برچسب نشست پای گونی برنج. محصول تازهشان بود. چندین ماه پیش، بهترین شلتوک را، توی خزانه سبز کرده بودند. بعد از کاشت و داشت و برداشت، توی کارخانه خودشان شلتوک تازه را تبدیل کرده بودند به برنج سفید. خاک تالش جان میداد برای پرورش برنج. موقعیت جغرافیایی شهرشان به خاطر همجواری دریا و جنگل و کوهستان همهی آنچه برنج برای رشد خوب به آن نیاز داشت، یک جا در خود جا داده بود.
امیرحسین توی هر مشما فریزر چند مشت برنج ریخت و ده بسته کوچک برنج درست کرد. روی هر بسته، برچسب چسباند و رویش نوشت:«برنج آقاجانیان» و از خانه بیرون زد. پدر کارخانه را توسعه داده بود و بسیاری از کشاورزان تالش مشتریاش بودند و امیرحسین میخواست به روش چهره به چهره برای برنج کارخانهپدری، تبلیغ کند. او جلوی یک مغازه برنجفروشی ایستاد و یکی از کیسهفریزرها را گذاشت روی میز صاحبمغازه و گفت:«این برنج کاشت خود ماست. توی کارخونه خودمون خشک شده.برای نمونه آوردم…»
سال 1403، فومن
تماس را قطع میکنم و مینشینم پای سفره. سیرچغرتمه مامانپز را با لذت میخورم و مهیا میشوم برای رفتن به تالش. تلفنی با مهندس امیرحسین آقاجانیان، قرار ملاقات گذاشتهام. از فومن تا هشتپر، یک ساعت و نیم راه است. مسیر اما زیباست، آنقدر زیبا که یک ساعت و نیم، در چشم برهم زدنی طی میشود. یک طرف کوه و دشت، یک طرف دریا. یک طرف سبز چشمنواز، یک طرف آبی دلافروز. هوا، سبک و تمیز است و عطر درخت و شرجی دریا برایمان آغوش باز کرده.
طبق لوکیشن میرانیم، از ساحل گیسوم میگذریم و میرسیم به هشتپر و سخنگوی مپ میگوید:«به مقصد رسیدهاید.» تابلوی برنج آقاجانیان را میبینیم و وارد میشویم. اینجا مرکز فروش برنج آقاجانیان است، یک مرکز شیک و امروزی. کتابخانه پر است از کتاب و چشم که میچرخانی لوحهای تقدیر میبینی و لوحی که نشان میدهد آقای آقاجانیان رئیس اتحادیه صنفبرنج فروشان و شالیکوبان تالش است. روی یک تابلو نوشته شده:«از سال 1335 با شماییم.» بعد از چند دقیقه آقای مهندس از راه میرسد و من با نسل سوم خانوادهی آقاجانیان، با سابقه هفت دهه کاشت و فرآوری برنج به گفت و گو مینشینم.
این پسر عشق بازاره
آقای آقاجانیان با کشاورزی و برنج، بزرگ شده است. او به یاد ندارد اولین بار کی پا درون زمین کشاورزی گذاشته اما وقتی خاطرات 5، 6 سالگیاش را مرور میکند میرسد به پدربزرگش آقا باباله و آبدنگی که با آب کار میکرد و بخار بیرون میداد. او سالها، در فضایی که پر بوده از عطر برنج قد کشیده است و خیلی زود به این نتیجه رسیده که باید در این حرفه بماند و موثر باشد. چند سال پیش، او در سفرش به استانهای دیگر کشور متوجه میشود برنج مرغوب منطقهاش یعنی تالش را با کیسههای متفرقه بستهبندی میکنند و میفروشند، بدون اینکه نام و نشانی از کشاورزان تالش در میان باشد. امیرحسین از همان لحظه تصمیم میگیرد با داشتن لیسانس معماری و ارشد شهرسازی به صورت جدی حرفه اجدادیاش را دنبال کند. امیرحسین که از کودکی عاشق بازار بوده و شروع میکند به نوشتن برنامهی بلندمدت و کوتاهمدت برای کارخانه. او در آغاز راه آرزو دارد برندی داشته باشد برای خودش و بتواند ظرف چند سال جزو سه تولیدکننده برنج برتر ایران باشد.
محصول ما گارانتی داره، تا توی قابلمه!
اعتماد حداکثری پدر و مادر امیرحسین، مهمترین راز موفقیت او در کسب و کار است. پدر بااینکه تا کنون با روش سنتی پیش رفته، برای مدرنسازی به امیرحسین میدان میدهد. آنها تصمیم ندارند وام بگیرند یا از نهادهای دولتی حمایت دریافت کنند. تنها برنامهریزی درست است و استفاده بهینه از سود به دست آمده. اولین قدم، حک کردن نام آقاجانیان بر روی کیسههاست.
خیلیها کارشکنی میکنند، قبول اینکه یک کشاورز محصول درجه یکش را با نام خودش عرضه کند برای بسیاری آسان نیست، اما امیرحسین نگاهش به دور است و با حمایت والدینش از هر مانعی عبور میکند. چندباری به خاطر نشناختن بازار و وارد نبودن در زمینه عرضه شکستها و ضررهای کوچکی را محتمل میشود اما بالاخره همه چیز روی ریل میافتد. برنج 200 هزارمتر مربع زمین کشاورزی پدری به علاوه برنج کشاورزان نمونهی تالش در کارخانه آقاجانیان، خشک، سورت و بوجار میشود و با بهترین بستهبندی در اختیار مشتری قرار میگیرد، برگ برنده مهندس جوان ما، این است که کارخانهدار است. میدانید چرا؟ چون شما، هر چقدر در زمین کشاورزی خود برنج درجه یک تولید کنید اگر کارخانهای که شلتوک را به آن میسپارید خوب نباشد، دستگاههای مدرن نداشته باشد، کارکنان کاربلد نداشته باشد، خط تولیدش درست نباشد امکان ندارد برنج مرغوب به دستتان برس.
این نکته برای من که هر سال از پدربزرگ و دایی و عمو شنیدهام:«کارخونه فلانی خوب نیست. یا کارخونه فلانی برنج ما رو خراب کرد.» نکته قابل درکیست. آقای آقاجانیان تاکید میکند:«برای عرضه برنج خوب، کشاورزی خوب باید در کنار کارخانه خوب باشد. و ما هر دو اینها را داریم. ما برندمون رو ثبت کردیم، برنج ما پروانهبهرهبرداری داره و برخلاف خیلی از برنجهای موجود در بازار که شماره تماس نداره، یا شماره تماس گویا داره شماره من و پدرم و دفتر فروش روی کیسهها قید شده تا مشتری با خاطر جمع از ما خرید کنه. چون ما برنجمون رو تا دیگ آشپزخونه ضمانت می کنیم.» گارانتی از این بهتر؟
امیرحسین، مردمیدان است
کمی که از گفت و گو با آقای آقاجانیان میگذرد ذوق و افتخار همولایتی بودن با او، در چشمهایم موج میزند. اینروزها، خیلی از جوانهای گیلانی با این تفکر که کار کشاورزی درآمد چندانی ندارد، زمینهای زراعیشان را به قیمت اندک به دیگران میفروشند و میروند دنبال کارمندی و کارگری. آقای آقاجانیان با اینکه در ابتدای راه از حرفهای پدریاش بهره برده، اما تمام این سالها سخت دویده است.
شکستن کلیشهها، پیشرو بودن در ثبت برند، ایجاد یک سیستم درست برای آزمایش برنج، گرفتن سیب سلامت، احداث آزمایشگاه داخلی، ورود دستگاهی برای سورت برنج که دارای چشم الکتریکی است و قابلیت این را دارد که کوچکترین ناخالصی را از برنج پاک کند، دریافت گواهی ایزو 9001، تولید و عرضه چندین نوع برنج و مهمتر از همه حذف کردن واسطهها کار هرکسی نیست، مرد میدان میخواهد و امیرحسین مرد میدان است.
او حتی در مورد کیسههای بستهبندی برنج هم حساس است و توضیح میدهد:«کیسههای ما از متقاله که چاپ رنگ الیاف گیاهی روش کار شده. رنگ شیمیایی بسیار ارزونه اما ما هر بطری رنگ گیاهی رو 300 هزارتومن میخریم و حسنش اینه که هیچ بویی نمیده، حتی چند لحظه پس از خشک شدن. کیسههای خارجی موجود در بازار، اجازه چرخش و ورود هوا رو نمیده اما الیافی که در کیسههای ما استفاده شده اجازه چرخش هوا رو میدیده و این موجب میشه برنج کهنه و خوشپخت بشه. توی خط تولید ما دستگاهی داریم که حین پوستکنی یک روکش که اصلا قابل دیدن نیست روی برنج باقی میذاره تا از شفته شدن برنج که مشکل بسیاری از خانمهاست جلوگیری کنه. برنجهای ما اصلا از نوع پرمحصول که کیفیت کم و کمیت بالا دارن نیستند، هیچ اسانسی هم به اونها اضافه نمیشه. هر برنجی که برسه جلوی در نگهداشته میشه، در آزمایشگاه بررسی میشه، اگر استانداردهای ما رو داشته باشه اجازه ورود داره وگرنه باید برگرده، البته که مهمترین کارشناس من برای تایید یک برنج مادرمه.»
معتبرترین آزمایشگاه من!
زنهای شمالی، به دستپختشان شناخته میشوند، به سفرهداری و هنر ریختن از هر انگشتشان و مادر آقای آقاجانیان هم یک زن گیلانی هنرمند است. او معلم بازنشسته است و به نوعی مسئول کیفیتِ پشت پردهی کارخانه. امیرحسین هر برنجی را که بخواهد وارد کارخانه کند، میبرد پیش مادر. مادر یک وعده برنج را پخت میکند. اگر عطر، قد، کیفیت، شفته نشدن و… را تایید کرد آنوقت است که مهر تایید امیرحسین را میگیرد. امیرحسین لبخند میزند:«مادر آزمایشگاه معتبر منه. اگر مادر برنج رو نپزه، نمیارم برای فروش.» حتی پشت کیسههای برنج آقاجانیان نیز یک دستور پخت برنج نوشته شده که منحصر به فرد است. تلفیقی از روشی که همه برای پخت برنج استفاده میکنند و روش مادرِ آقای آقاجانیان، روشی حاصل از سالها تجربه.
خانوادهی آقاجانیان در کنار اینکه مشغول یک فعالیت اقتصادیاند اما سعی دارند انصاف و اخلاق و مشتریمداری را فراموش نکنند و آنچه برای سفره خودشان میپسندند به سفره مردم هدیه کنند. شاید به خاطر همین است که امیرحسین برای دودی کردن برنج یک کارگاه مجزا راه انداخته و در واحد دودخانه با سوزاندن چوب و هیزم برنجها را دودی میکند، تولید برنج دودی به این سبک 40 تا 45 روز طول میکشد. این درحالیست که خیلی از همصنفان او، با سوزاندن پلاستیک به سرعت برنج دودی میکنند و برنج دودی پلاستیکی یعنی قورت دادن یک لقمه بیماری!
کارخونهدار رو چه به فروش آنلاین؟
نسکافه و بیسکوییت میخوریم و آقای مهندس برای ما از غصه خوردنهایش میگوید، وقتی میبیند جوانی اهل گیلان، زمینش را به یک غریبه فروخته و بعد از مدتی مجبور شده نگهبان و سریدار زمین یا ویلایی که روی زمینش ساخته شده باشد. او، تمام سعیاش بر این است که از نیروهای بومی استفاده کند. با وجود اینکه کاشت و برداشت برنجها مکانیزه شده اما او برای حدود 20 نفر در کارخانه، حدود 30 نفر حین کاشت و داشت و برداشت محصول و حدود 10 نفر به طور ثابت برای رسیدگی به مزارع کشاورزی در طول سال و 7 نفر در شبکه توزیع و پخش محصول، کارآفرینی کرده است. او میتوانست فقط کشاورز باشد و برنج کارخانهاش را به صورت عمده بفروشد به دیگران و دردسرهای خردهفروشی را به جان نخرد، اما به مردم فکر کرده، به اینکه بتوانند برنج خوشعطرِ را با قیمتِ مناسب تهیه کنند، آن هم بیواسطه.
آقای آقاجانیان میگوید:«خیلی از همکاران ما، ما رو مسخره میکردند.من اما نگاهم بلند مدت بود، همش با خودم فکر میکردم اگر ارتباط مستقیم داشته باشم خود مشتری میتونه کمکم کنه محصولم با قیمت خوب عرضه کنم. ما برای از بین بردن واسطهها و فروش به قیمت مناسب رفتیم سمت فروش آنلاین. مشکل اول ما اعتماد مشتریه. چون بارها برنجهایی خریدن که هیچ شناسنامهای نداشته، مثلا از کنار خیابون، روی برنج ایرانی بوده زیرش پاکستانی. در چنین مواقعی من به مشتری، ارگان یا هرجای دیگری میگم فقط یک بار برنج ما رو بخر و بپز. بعدش دیگه من یقین میدونم که مشتری میشی. در حال حاضر ما توی تهران یه شبکه توزیع داریم تا توی تهران، بتونیم ظرف 48 ساعت برنج رو به مشتری برسونیم. هزینه ارسال رو رایگان کردیم که مشتری با رضایت از ما خرید کنه. من فروشهای کلی با قیمتهای بالا زیاد دارم، ولی وقتی توی باسلام یک نظر مثبت برام ثبت میشه انگار دنیا رو بهم دادن.»
تحقق یک رویا!
آنچه آقای آقاجانیان در حال انجام آن است، تمام آرزوی ما و خیلی از همنسلهای ماست. سالهاست پدربزرگها و پدرهایمان بهرنج، برنج را از خاک سیاه به دست میآورند و بدون هیچ نشانی به پایینترین قیمت به واسطهها میفروشند. سالهاست ما میگویم پدرجان به بستهبندی فکر کن، به نوشتن نام و شمارهات روی گونی و به هیچ جایی نمیرسیم. اما آقای آقاجانیان با همت ستودنی و توکل بر خدا و زیر چتر حمایت والدینش در حال رقم زدن اتفاقات بزرگ است. اتفاقاتی که خیرش تا دنیا دنیاست ادامه داد. مثلا سود فروش یکی از برنجهای آقاجانیان بی هیچ دخل و تصرفی خرج ساخت مدارس در مناطق کوهستانی میشود. پدرِ امیرحسین هم این روزها با اینکه معلم بازنشسته است در عین یاری پسرش به عنوان خیر مدرسهساز فعالیت میکند.
1402، شیلهوشت
تیتی، روی پا بند نبود. دلش میخواست یک کله از خانه تا مدرسهی نوی روستا بدود، زیکزاکی و بیوقفه. دلش میخواست برقصد و جیغ بزند. تمام این روزها، چشم دوخته بود به آجر به آجر مدرسه که بالا میرفت و ساخته میشد. خودش، دیده بود چطور کارگرها برای مدرسهشان پنجره و در نصب کردند. خودش دیده بود یک وانت چند روز پیش برای کلاسها میز و صندلی آورد، تابلو آورد، میز معلم آورد و از همان موقع هزار بلبل توی دلش آواز خوانده بود. حالا بابا میگفت همهی بچههای روستا دعوتند به افتتاح مدرسه. بابا میگفت یک آقایی به اسم آقاجانیان آمده توی پیلهوشت مدرسه ساخته تا 30، 40 دانشآموز روستا مجبور نباشد کلهسحر پای پیاده بروند تا یک روستای دیگر و گاهی مثل تیتی بمانند خانه و اسمشان بشود بیسواد.
تیتی، دکمههای مانتواش را بست. هل و تندتند. مقنعهاش را سر کرد و کیفش را که از دو سال پیش بسته مانده بود برداشت. دوید سمت مدرسهشان و با خودش فکر کرد:«معلم ما چه شکلیه؟» بعد خندید، بلند و از ته دل.