آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است. این را دانستم و میدانم که آدم به آدم است که زنده است. آدم به عشق آدم زنده است.
محمود دولتآبادی
آدمی در زندگی حسرتهای زیادی را با خود به دوش میکشد. با بعضیهایشان کنار میآید و بعضی را هم پس از مدتی رها میکند، اما بعضی حسرتها تا ابد یقه آدمی را میچسبند. نداشتن خواهر برای من یکی از این حسرتهاست. من فکر میکنم آدمی هر چقدر هم که تنهایی بتواند از پس همه چیز بربیاید، باز هم یک جایی به یک همراه یا تکیهگاه نیاز دارد. یکی که پا به پایش بدود، بفهمدش و پشت و پناهش باشد.
من فکر میکنم خواهرها برای هم آن «یک نفر»ند. به گمان من کسی که خواهر داشته باشد سختیها را راحتتر تاب میآورد، چون همواره یکی را در زندگی دارد که وقتی میافتد زمین دستش را بگیرد، بلندش کند و غبار را از روی شانههایش بتکاند. خواهرها برای هم تکیهگاهاند و علی رغم تمام اختلافهایی که میانشان وجود دارد یکدیگر را میفهمند.
خواهران خشنودی هم از آن دسته خواهرها هستند که با دیدنشان حسرت همیشگیام خودش را به رخ میکشد. نگار و نیلوفر سی سال است که دوشادوش هم مسیر زندگی را طی میکنند و در سختیها پناه یکدیگرند. آنها حالا در کار تولید شال و روسریاند و غرفه آنالیا اسکارف را در باسلام به پا کردهاند.
نیلوفر یک سال از نگار بزرگتر است، اما یک سال پشت کنکور مانده و دانشگاه را با نگار شروع کرده است. یکی قم قبول شده و دیگری گرمسار، اما به خاطر وابستگیشان به یکدیگر هر دو با هم رفتهاند دانشگاه آزاد و مهندسی صنایع خواندهاند. با هم فارغ التحصیل شدهاند و بعد هم با هم وارد بازار کار شدهاند.
همزیستی نامسالمتآمیز با گربهها!
نگار و نیلوفر پنج سال پیش کارشان را با فروش شال و روسری شروع کردند. ابتدا قفسه اجناسشان کمد خانه بود و محل عکاسیشان گوشه پذیرایی. صبحها میرفتند سر کار تا سر ماه با حقوقشان جنس جدید بخرند و عصرها همه وقتشان را صرف عکاسی از شال و روسریها و فروش محصولات میکردند. گاهی مجبور بودند تا نیمههای شب بیدار بمانند تا بتوانند از پس کارهای فروش بربیایند.
یکی دو سال به همین منوال پیش رفت، تا بالاخره این مرارتها و شببیداریها به نتیجه رسید و این دو خواهر موفق شدند یک کارگاه کوچک اجاره کنند، اما چه کارگاهی!
کارگاه سرد، تاریک و نمور بود. خورشید را هم اگر روی زمین میآوردند، نور و گرمایش کفاف آن دخمه را نمیداد. نیلوفر میگوید: «هر کاری میکردیم کارگاه گرم نمیشد، وقتی هم که گرم میشد، چون تهویه نداشت، انقدر دم میکرد که دیگه نمیشد نفس کشید».
علاوه بر مشکل سرما و تهویه، سر و کله زدن با گربهها هم معضلی بوده برای خودش. نگار که مثل من از گربهها وحشت دارد، میگوید: «بعضی روزا دیگه از دست گربهها زله میشدم و میزدم زیر گریه.».
همکارم میپرسد: نظر خانواده چی بود درباره اون وضعیت و اون سختیها؟
نیلوفر میگوید مادر دلش راضی نبود که آنها در آن وضعیت به سر ببرند؛ کارش شده بود گریه و التماس که قید آنجا را بزنند؛ اما دخترها دلشان به هم قرص بود، مطمئن بودند با هم میتوانند از این مرحله هم گذر کنند.
با وجود همه این سختیها، همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت. کارگاه اجاره کرده بودند، کسب و کارشان گسترش پیدا کرده بود، نیروی کمکی آورده بودند. البته همچنان یک جای کار میلنگید! این واسطهگری و خرید و فروش ساده به دل نگار و نیلوفر نمیچسبید انگار. دلشان میخواست فراتر بروند و روسریها را مطابق سلیقه خودشان طراحی و تولید کنند.
اینجا بهمون شور زندگی میبخشه
نشستهایم روی یک نیمکت چوبی و با نگار و نیلوفر گپ میزنیم. نگار و نیلوفر تقریبا یک سال و خردهایست که رفتهاند سراغ طراحی و تولید. دو دستگاه بزرگ خریدهاند و به خاطر کمبود جا در کارگاه قبلی، اینجا را اجاره کردهاند. به دور و بر نگاه میکنم. کنارمان یک میز بزرگ سفید قرار دارد که مخصوص عکاسی است. پشت سرمان یک دیوار است که سرتاسر قفسهبندی شده. درون قفسهها روسریها و شالها رنگ به رنگ روی هم چیده شدهاند.
از راهروی بیرون صدای گپ و گفت و خنده دو مرد میآید. مردها را موقع ورود به کارگاه دیدیم: دو پسر جوان که کنار یک میز بزرگ ایستاده بودند و طاقههای بزرگ کاغذ را نمیدانم چه کار میکردند. تنها تصویری که به یاد دارم کاغذهای بزرگ و آن دو مرد است. صدای قیژ قیژ دستگاه میآید، اما نمیتوانم ببینمشان. نگار میگوید دستگاهها را گذاشتهاند طبقه پایین.
صدای دستگاه و گپ و گفت مردها باعث شده هیاهویی دائمی در کارگاه در جریان باشد.
نیلوفر میگوید کارگاه حس پویایی و زندگی دارد برایش. میگوید مادربزرگشان اخیرا فوت کرده و تنها چیزی که توانسته او را کمی از آن حال و هوا بیرون بیاورد همین شور و هیجانیست که در کارگاه جریان دارد. وقتی از فوت مادربزرگ میگوید، برق چشمهاش کم میشوند. سعی میکند بغضش را قورت بدهد و احساساتی نشود.
نگار میگوید: اینجا واقعا امید میاره تو زندگیمون. حتی وقتی با کولهباری از غم میایم، اینجا برامون کورسوی امیده.
در دیدارهایمان با غرفهدارها من همیشه ترجیح میدهم ساکت بمانم و بیشتر بشنوم و نظاره کنم، اما حالا برای عوض کردن بحث میپرم وسط و میگویم: تازه علاوه بر اینکه بهتون امید میبخشه، هروقت هر شالی بخواین میتونین بردارین و با لباستون ست کنین. من همیشه به کسایی که لباس میفروشن یا تولید میکنن حسودی میکنم. هر چیزی که نیاز داشته باشی با طرحها و رنگهای مختلف در دسترسه! هر وقت هر کدوم رو بخوای انتخاب میکنی!
میخندد و میگوید: منم اولش خیلی خوشحال بودم و فکر میکردم که هر وقت برای هر لباسی شال نیاز داشته باشم از اینجا برمیدارم ولی بعد از یه مدت برام عادی شد.
کار نشد نداره
نگار معتقد است کار نشد ندارد. میگوید اولین بار که برای استخدام در شرکت رفته بوده، از او پرسیدهاند که چه کارهایی میتوانی انجام بدهی. نگار هم در پاسخ گفته است همه کار! هر چه را که یاد بگیرد میتواند انجام بدهد. راز موفقیتش هم در همین است به گمانم. قر و فر ندارد برای انجام کار. تمام توانش را میگذارد و کار را به بهترین نحو انجام میدهد.
نیلوفر گفتههای خواهر را تأیید میکند. میگوید: نگار اسطوره پشتکاره! اصلا براش معنی نداره کاری رو به فردا بندازه. همیشه سعی میکنه طبق برنامهای که ریخته پیش بره.
نگار میگوید بعد از تولید اولین مجموعه که بازخورد خوبی نداشت، استرس به جانشان افتاده بود که نکند زحمات همه این سالها هدر برود؟ نکند این کسب و کار ثمربخش نباشد و مجبور شوند بعد از چهار سال بیخیالش بشوند؟ نکند بخورند زمین و دیگر نتوانند از جا بلند شوند؟ اما با این حال ناامید نشدند و دست از تلاش برنداشتند. رفتند سراغ بخش دوم و یک سری شال و روسری جدید طراحی و تولید کردند. این بار به خلاف سری قبل شال و روسریها کلی طرفدار پیدا کردند. نیلوفر میگوید هنوز که هنوز است محصولات بخش دوم بیشتر از بقیه مجموعهها خواهان دارد.
میپرسم: مگه هنوزم تولید میشن؟
- ما هیچکدوم از محصولاتمون ناموجود نمیشن! چون خودمون تولید میکنیم، دیگه تو صف تولید نمیمونیم. هروقت هر کدوم از اجناس تموم شد، سریع موجودش میکنیم.
نیلوفر که این را میگوید، گل از گلم میشکفد. شنیدن این حرف برای من که همیشه نگران خراب شدن لباسهای موردعلاقهام هستم و فکر اینکه شاید دوباره نتوانم شبیهشان را پیدا کنم، رهایم نمیکند، بیاندازه خوشحالکننده است.
***
اگر قرار بود قدرت ماورایی داشته باشم، دلم میخواست قدرت ماوراییام زندگی کردن در کالبد دیگری باشد. من از کودکی دلم میخواست جای دیگری باشم و دیگری بودن را تجربه کنم. مثلا سالها دلم میخواست جای لیلا حاتمی باشم، یا مریم میرزاخانی، یا فروغ فرخزاد، یا حتی دخترخاله همکارم که نوشتههایش بینظیر است.
به عنوان کسی که کار خودش را همیشه به فردا میاندازد و هیچوقت هم استمرار و برنامهریزی ندارد، باید بگویم که اگر این قدرت ماورایی را داشتم، حتما چند هفتهای در کالبد نگار زندگی میکردم. آنوقت هم میتوانستم بفهمم داشتن خواهر، آن هم خواهری حامی و پشتیبان مثل نیلوفر چه حسی دارد و هم میتوانستم دست کم برای چند هفته پشتکار و استمرار را تجربه کنم. خدا را چه دیدی، شاید خوشم میآمد و سبک زندگیام را عوض میکردم.
عرض سلام و ادب به دوتا خواهر عزیز
امیدوارم همیشه همین طور با موفقیت پیش برید و روز به روز بیشتر از قبل بدرخشید 🌹
س خسته نباشیدبرام سوال ه بدونم علت موفقیت شما چی هست
سلام بر شما خواهران خوبم.سلام و درود خداوند متعال بر پشتکار تان ،احسنت بر خلاقیت تان و الهی همیشه سربلند باشید و تندرست 🤲🌺
راستش من دوست داشتم کارتان را و ان شاءالله بزودی حتماً از غرفه شما ،خرید خواهم کرد
چقدر دلنشین و دوست داشتنی است
تلاش و دیدن نتیجه آن
سرافرازی تمام زنان و دختران سرزمینم شماها شیرزنید ماشالله با این همه پشتکار عزیزانم گر نگه دار من انست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد شیشه وجودتون مستدام سرفراز باشید
❤️❤️❤️
درود بر دختران وزنان سرزمین کهن ایران زمین.این پشتکار وذوق شایسته بهترین تشویقهاست سرزمین افتخارهاست شما فرشته های اینده ومنجی دختران فردا هستید.
سلام احسنت
فروش حضوری هم دارید ؟
سلام، نه فکر کنم فقط مجازیه.
اگه امکان داره میخوام ازتون کار بگیرم بفروشم بهم اطلاع بدین
سلام خانم شمسی وقتتون بخیر؛
بهشون تو گفتگوی باسلام پیام بدید.
آفرین هزار آفرین به شما خیلی دوست دارم منم مثل شما موفق بشم تو کارم من دست فروش خانمرهستم خیلی دوست دارم مغازه بگیرم اما بودجه ام کمه دعا کنید منم پیش رفت کنم
سلامدمن صحبت های شما دو خواهر عزیز رو با دقت خوندمد