آفتاب در انتهای آسمان عنبران نشسته. چیزی نمانده تا غروب. کمتر از دو ساعت. با اینحال اما زورش کم نشده. تیز و داغ میتابد. نه انگار که دیروز هوا آنهمه لطیف و بارانی بوده و اسم نمین را به همین خاطر گذاشته بودیم نمینِ نمناک. -نمین و عنبران دو شهرند کنار هم در اردبیل زیبا و هر دو شهره به گلیم- تابستانی شده که بیا و ببین. دو به شکیم که بعد از ملاقات با آقای شهبازینژاد برویم یا شب را بمانیم. خیلی سریع و اتفاقی هم این قرار دست داده و بعدش دیگر کاری در عنبران و نمین نداریم. تماس میگیرم تا بگویم ما در محل قرار هستیم. کمی خجالتی میگویند: «میشه یه نیم ساعت دیگه ببینمتون؟ الان باید زنبورا رو نگاه کنم.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/17-6.jpg)
میگویم باشد اما هم خودم هم فاطمه و هم ریحانه، میدانیم که یک آیتم هیجان انگیز را از دست دادیم. سرکشی به کندوها! ملاقات با کلونی زنبورها. دیدار چهره به چهره با ملکه و ندیمهها! کمتر از آن نیم ساعتی که گفتند، کسی میزند به شیشهی راننده: «سلام. شما از باسلام اومدین؟» خود آقا روزمن شهبازینژاد هستند. سلام و احوال پرسی. پشت سرشان میرویم. در خانهای حیاطدار، نسرین خانم مادر آقای شهبازینژاد و خاله روح انگیز منتظر ما هستند. وارد خانهی نقلیشان میشویم و میدانیم که باید یک دار همین دور و بر باشد.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/18-2.jpg)
بله!!! یک دار تا بیخ سقف رفته و دو تا گلیم روی آن قد علم کردهاند. بزرگترین داری که تا حالا دیدهایم روبروی ماست. با طرحی متفاوت از آنچه تا حالا دیده بودیم و سایزی عجیب! و جالب اینکه دو گلیم روی یک دار در جریاناند.
ما خودمان را معرفی میکنیم و آنها خودشان را. اینجا که دار برقرار است خانهی خاله روح انگیز است. خاله روح انگیز سندارتر از مامان نسرین است. تا بنشینیم و گپمان گل بیاندازد، جلدی میرود از درخت توی حیاط برای ما آلوچه دستچین میکند. کمی نمک و الله الله از مزهاش! فاطمه از آقا روزمن شهبازینژاد درباره کارش میپرسد. چون اغلب مردان عنبران کارگر فصلی هستند و به شهرهای دیگر میروند، میپرسیم که بدانیم وضعیت آقا روزمن چطور است؟ نگاهش چند لحظه گره میخورد به نگاه مامان نسرین و میگوید: «من شرکت میرفتم. ولی دیگه نمیرم.» فکر میکنیم شاید مادر مخالف بودند که حرف پسر را ادامه میدهند: «نه خورد و خوراکشونو داشتن. نه حقوق درست میدادن. خیلیم زحمتش میشد. دیدیم ارزش نداره. ادامه نداد.» یکی از ما میپرسد: «الان راضی هستین که تو کار گلیم و عسلید؟ بهتر از اونه؟» آقا روزمن که به نظرشان شهر عنبران بن بست است، که یکبار لالوی حرفهایشان گفتند اینجا دیگه آخر ایرانه -عنبران فقط ۵ دقیقه تا مرز فاصله دارد- اما امید دارند. به ماندن و ساختن. پس جواب دادند: «من کار عسل رو دوست دارم. کم کم توسعهش میدم. گلیم رو هم که این مشتری بهم یه قولایی داده. ببینیم چی میشه.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/20-3.jpg)
درباره این مشتری میپرسیم. همین که گفتند قولهایی داده و سفارش متفاوتش روی دار است.
آقا روزمن توضیح میدهند که یک مشتری آمریکایی دارند. نخ را خودش میفرستد. طرح را هم. اندازه را هم. خاله و مامان میبافند و گلیم ارسال میشود به قارهای دیگر. حالا وقت این است که ما شگفتیمان از این اثر هنری را بروز بدهیم. میپرسیم: «از وقتی اومدیم برامون سواله که چرا انقدر این دار بلنده! پس کلا یه گلیم متفاوته. درسته؟» آقا روزمن توضیح میدهند که دار را خودشان جوش دادند و بزرگش کردند که سفارش قابل بافت باشد. و بله. بلندی به خاطر سایز درخواستی مشتری آمریکایی است. تصور اینکه هنر دست زن ایرانی تا قارهای دیگر میرود، کف خانهای مینشیند، پاخور شادی و غم جاریاش میشود رقیقمان میکند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/19-4.jpg)
خاله روحانگیز و مامان نسرین از وقتی یادشان میآید بافنده بودهاند. و مثل دیگر زنان عنبران نمیدانند کی شروع شده اصلا. ازشان میخواهیم که یک دو رج ببافند که فیلم بگیریم. فاطمه قبل از آنها میرود پشت دار و تلاش میکند ثمرهی دو روز همنشینی با غرفهداران گلیم باسلام را به نمایش بگذارد. خنده خنده چند رج میبافد. میگویم: «میشه من بیام شونهشو بزنم؟» قاطع اما به خنده میگوید: «نه!!!» همه ریسه میرویم. تمام هیجان بافتن به همان شانه است که میزنی و همه چیز نظم پیدا میکند. شانه میزنی و رد کردن نخ از بین تارها تازه جان و معنا میگیرد. و انگار که خستگی آدم در میرود.
صدای خندههایمان توی هم گم میشود که سانیا خواهر آقا روزمن میرسد. کمی حال و احوال. از درس و رشتهاش میگوید. کنکوری است. مرتب هم از وقتی رسیده با آقا روزمن خندههای ریز خواهر و برادری دارند. میپرسیم بلد است ببافد یا نه؟ میگوید: «یه چیزایی بلدم ولی نمیبافم.» آقا روزمن اضافه میکند: «دخترای امروزی نمیبافن.» یکی از ما میگوید: «آخه مردام که نمیبافن، حیفه که، هنرش اینجوری از بین میره!» تایید میکنند. و دوباره مثل چند دیدار قبلی اشاره میکنیم که صنعت و مدرنیته جلوی سنت را گرفتهاند و نمیگذارند به حیاتش ادامه بدهد.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/21-2.jpg)
توی دلم شعر گروس عبدالملکیان را ورد میکنم:
دختران شهر
به روستا فکر میکنند
دختران روستا
در آرزوی شهر میمیرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر میکنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک میمیرند
کدام پل
در کجای جهان شکسته است
که هیچ کس به خانهاش نمیرسد؟
از خاله روح انگیز -دیگر ما هم بهشان میگفتیم خاله روح انگیز- خداحافظی میکنیم و همراه آقا روزمن میرویم سراغ کندوها که توی حیاط خانهی خودشان است.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/23-2.jpg)
آیتمی که فکر میکردیم از دستش دادیم. توی راه از این میگویم که تا حالا هیچ زنبوری نیشم نزده. از اینکه اگر توی یک جمعی باشم و زنبورها به ما حمله کنند، آن کسی که جان به در میبرد منم. همه خنده و شوخی میگویند: «پس بریم ببینیم.» منتظرم با استقبال زنبورها مواجه شوم، اما زنبورهای آقا روزمن که با پس نشستن آفتاب توی کندوها جاگیر شدهاند، بیآزارتر از آن هستند که نیش بزنند. آقا روزمن چند شانه از کندوها بیرون میکشند. تا ما عکس بگیریم حتی کلاه محافظشان را هم برمیدارند. هم نگرانیم که به خاطر دو تا عکس گزیده نشوند، هم کیف میکنیم از چیزهایی که درباره زنبورها میگویند و دوست داریم ادامه بدهند. با عشق زنبورها را، سمتشان را، وظایفشان را برای ما تشریح میکنند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/24-3.jpg)
من و ریحانه و فاطمه با فاصلهای امن که آسیب نبینیم ایستادهایم و هرکدام چیزهایی که بلدیم را به حرفهای آقا روزمن اضافه میکنیم. برخی درست و برخی اشتباه هستند. مثلا ما فکر میکردیم کلا یک ملکه است و کلی زنبور در کندوهای مختلف. اما میفهیم که هر کندو خودش یک ملکه دارد و کلی خدم و حشم. آقا روزمن یک کیتِ نیم وجبی هم نشانمان میدهند که محل نگهداری ملکهی اصطلاحا باکره است. دو تا زنبور پیش ملکه وول میخورند. فاطمه میپرسد: «این دوتا زنبور که کوچیکترن وظیفهشون چیه؟» میخندم و میگویم: «اونا ندیمههای ملکهن!!» آقا روزمن تایید میکنند. واقعا آن دو تا زنبور هستند تا کارهای ملکه را انجام بدهند. سبحان الله.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/25-3.jpg)
آقا روزمن امید دارند که بتوانند تعداد کندوها را بیشتر کنند. میگویند: «فضا دارم. هوای خوب. طبیعت خوب. دوستایی دارم که کارشون رو خیلی بزرگ کردن. منم میتونم.» ما هم امید داریم به رشد و پیشرفت پسری که ترجیحش احیای گلیم بافی و زنبورداری است تا کار به عنوان یک کارمند.
حریف مهماننوازی نسرین خانم نمیشویم و از زنبورها و حیاط بزرگ و سبزشان که جابجا پر از درخت میوه و کندو بود دل میکنیم به صرف چای و پولکی.
یک خانهی دلباز و مرتب. خالق آن رجهای منظم مگر میشود که کدبانو نباشد؟ داریم گپ میزنیم که دوباره حرف گلیم میشود. سانیا میرود چند تخته گلیم که هنر دست مامان نسرین است میآورد، هر کدام را که باز میکند ما انگار که دفعه اول است گلیم میبینیم ذوق میکنیم. برخی طرحها را جاهای دیگر هم دیدهایم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/26-3.jpg)
اسم یک طرح را گذاشتهایم توت فرنگی. تا میبینیم نشان هم میدهیم: «عه، طرح توت فرنگی!!» نسرین خانم توضیح میدهند که واقعا توت فرنگی است. خنده میشویم همگی. یکی از ما میپرسد: «چرا عکس این کارا تو غرفههاتون نیست؟» و آتش به اختیار شروع میکنیم به کمک سانیا از کارها عکس قدی گرفتن. اصرار دارد خودش نباشد. آقا روزمن ریز ریز اذیتش میکند و نخودی میخندند؛ ما هم، و ازشان قول میگیریم این گلیمها را که عکسشان را گرفتیم توی هر سه غرفهشان موجود کنند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/27-2.jpg)
حین عکاسی صدای موذنزاده روی گوشی من بلند میشود. اصلا نفهمیده بودیم چطور گذشته این چند ساعت و اذان مغرب است. به هم نگاه میکنیم و میگوییم: «شب شد!» که یعنی برویم دیگر. پسر دیگر خانواده برای آرماتوربندی و کار در ساختمان، راهی قم شده، شهر باسلام. مثل خیلی دیگر از پسران این شهر که انگار تا پشت لبشان سبز میشود، باید بروند یک شهر دیگر و در غربت مرد شوند و برگردند. گلیم شاید تسکین زنهای عنبرانی، برای همین نبودن مردهاست.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/28-2.jpg)
برای شبهای تنهایی. میگویم: «چیزی نمیخواید برای آقا بختیار بفرستید؟ پیغامی، نامهای، غذایی، چیزی…» آقا روزمن مثل وقتهایی که سربهسر سانیا میگذارد، برادریاش را برای آقا بختیار هم تمام میکند: «تازه رفته بابا! همه چیزم برده. دست شما درد نکنه!» همه میخندیم. هرچند که خیلی خوش و دل بود مصاحبت با این خانوادهی صمیمی اما خداحافظی کردیم و جدا شدیم ازشان، از گلیمها، از زنبورها از عنبران زیبا. با آن طبیعت دلچسب و هوای مطبوع.