زن ارباب، زیرِ درخت آلوچه ایستاد و داد زد:«فردا بیا خونه ما. درختهامون پر باره.» حسین از میان شاخ و برگِ درخت نگاهش کرد، و مثلِ یک بادکنک بزرگ پر از باد شد. او آلوچهچین قهاری بود، سبک و چابک، زبل و بلد. گلچینی که تمام میشد، باغهای گوجهسبز قمصر او را صدا میزد. او از اول صبح پیتِ غلافدارِ مخصوصش را برمیداشت و زیرِ آفتابِ حار خودش را میرساند به دشت خور و از درختها بالا میرفت. تن 17سالهاش، دوپاره استخوان بود با روکش پوست، لازم نداشت از درختی بیاید پایین و سراغ درخت دیگری برود. از روی شاخهها میرفت، درخت به درخت و غروب با چند کیلو آلوچه و مزدِ کارگری برمیگشت خانه. حالا، زن ارباب آمده بود دنبالش و این چیز کمی نبود.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/125.jpg)
اهل قمصرم، پیشهام آلوچهچینی!
صبح روز بعد حسین آب و شانه کرده، پیت را برداشت و همانطور که سینهاش را داده بود جلو یک راست رفت خانه زن، با مشت به در خانه کوبید، در نیمهباز را هل داد و پا گذاشت درون حیاط. رفت سمتِ آلوچهها و خواست خودش را از درخت بالا بکشد که صدایی او را میخ کرد به زمین:«هوی، پسر. کجا میری؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟»
فهرست:
حسین، سر برگرداند و مردِ خانه را دید، مرد سیبیلهای تابدارش را با سر انگشت بازی داد:«زبون نداری؟ کی هستی؟»
_ اومدم آلوچهچینی. خانم خودش به من گفت بیام.
مرد، یک تای ابرویش را داد بالا:«آلوچهچینی؟ مگه بچهبازیه؟»
بعد همانطور که چین انداخته بود به دماغش، پیتغلافدارِ حسین را کشید و در یک حرکت پرتش کرد سمتِ در خانه؛ یعنی:«هری»
پیت پلاستیکی شکست، غرور حسین هم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/126.jpg)
روزی که گلهای قمصر در شور بود!
سالها پیش، جایی خواندم:«زندگی چیزیست که بهیاد میآوری تا روایتش کنی.» و حالا من وقتی به آقای حسین انصاریمقدم فکر میکنم فقط به مهربانی میرسم، به امنیت. جوری که اگر یک روز با مهمانی عزیز به قمصر بروم، یا اصلا در قمصر گیر کنم و به تاریکی بخورم، ته دلم قرص است که در یکی از کوچههای باریک و خاکی آن شهر، خانهای هست که عطرِ خانهی باباها را دارد، صاحبخانه، بابا بودن را با همهی مختصاتش بلد است و من میتوانم همهجوره روی او حساب کنم.
اوایل اردیبهشت وقتی با شمارهی آقای انصاریمقدم تماس گرفتم، مرد جوانی با روی خوش جواب داد:«بابا یه جراحی سبک داشته. فعلا در دوران نقاهته. از طرفی منطقه ما گلها هنوز باز نشده. انشاالله چند هفته دیگه.» و من رفتم سراغ غرفههای دیگر تا بیماری بساطش را از تن غرفهدارمان جمع کند و گلهای قمصر به شور بیفتد.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/127.jpg)
یک ماه از تماسمان گذشت و بالاخره قرار شد اولین چهارشنبه خرداد ماه، ساعت هفت و نیم صبح در لوکیشن ارسالی باشیم. اما، از آنجایی که مادرها برنامهشان دست خودشان نیست ظهر سهشنبه زینب به سرفه افتاد و پشتبندش آبریزش بود و عطسه. دکتر با یک کیسه دارو راهیمان کرد خانه و من مردد بین رفتن و نرفتن برای انصاریمقدم جوان نوشتم:«دخترم سرما خورده. امیدوارم بتونم ببینمتون.»
صبح به مدد داروها و دمنوشها و ذکرهای من، زینب سرپا بود و من تا قمصر پرواز کردم. هوای اول صبح قمصر سبک و دلچسب بود. از هر طرف بوی گل میآمد و با یک نفس عمیق میتوانستی گلستانی را به سینه بکشی. انصاریمقدم جوان خود را به ما رساند و خب جوانتر از تصورم بود. او پشت تلفن چنان مبادیآداب و پخته گپ زده بود که انتظار ملاقات با یک مرد سی و چند ساله داشتم و پسر آقای انصاریمقدم فقط 26 سال داشت.
کارگاه پَرپَری
ما از باریکهراهی خاکی که خانههایش کاهگلی گذشتیم. در آن کوچه خبری از ویلاهای لوکس و عجیب و غریب قمصر نبود، زندگی لاکچری چنگ ننداخته بود روی اصالت و در میانه کوچه به خانهای رسیدیم با درهای بزرگ فلزی. در خانه باز شد، حیاط کوچک خانه دل از ما برد. چند بوتهی گل، تغارسفالی آبیرنگ، تختی کوچک زیر سایه درخت، قالبهایی از گلبرگهای قهوهای که نمیدانستم چیست، سبدی پر از گلهای صورتی و دو دیگ مسی و تمیزی و تمیزی و تمیزی. مرتب بودن و نظافت محیط آنقدر توی چشم بود که من پیش از اینکه درست و حسابی با آقای انصاریمقدم آشنا شوم یک پنچ ستاره توی کارنامهشان ثبت کردم، به قول ما شمالیها:«همهجا از تمیزی پرپر میزد.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/124.jpg)
آقای انصاریمقدم در نگاه و برخورد اول جدی بود. اخم نداشت اما زیاد هم نمیخندید. پیراهن مشکی شهادت رئیس جمهور به تنش بود، و وقتی دید حرف از عکس و گزارش و اینهاست ترجیح داد پیراهنش را عوض کند. همه چیز خیلی رسمی در حال برگزاری بود. آقای انصاری مقدم مثل گزارشهای تلویزیونی برایمان از تولید گلاب گفت و خاصیت دیگ مسی و روند عرقگیری. گلها را روانه دیگ کرد و آب ریخت و شعله را روشن کرد و من هر چه پرسیدم:«میخوایم بیشتر از خودتون بدونیم، از روزی که شروع کردید این کار رو. اصلا خانوادگی توی این شغل بودید؟» به در بسته خوردم.
از شهد گل تا زهر زنبور
با تعارف صاحبخانه، از ایوان و دیگها گذشتیم و رسیدیم به سالن بزرگی که حکم انبار داشت. میز وسط سالن به ما چشمک میزد، آلوچه و آلوی خشک و گل محمدی و عرق نعنا و هل و آویشن و گردوی شکسته شده!
نشستیم و همانطور که من بالبال میزدم سر از کار این پدر و پسرِ در بیاورم، آقای انصاریمقدم با سینی چای آمد و اشاره کرد به زینب:«بهش چای با آویشن بده.»
و خب این یعنی حواسش به همه چیز بود! حتی به زینبِ من. چای یخ همه را باز کرد. شاید هم چون گوشی و دوربین غلاف شده بود آقای انصاریمقدم راحتتر میتوانست به ما اعتماد کند و برایمان گپ بزند. او از روزهای دور گفت:«من دلبستهی گلم، این فرش مخملی صورتی. وقتی فقط هفت، هشت سالم بود میرفتم گلچینی. بابام اول وقت و آفتاب نزده میرفت.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/128.jpg)
مادرم ما رو دو ساعتی قبل از مدرسه بیدار میکرد و میفرستاد باغ تا سهمیه گلمون رو بچینیم، می گفت برو گلت رو بچین و بعد بشین سر کلاس. مثل الان نبود که به بچهها هیچ مسئولیتی نمیدن. ما میرفتیم باغ و خب شیطنت هم میکردیم. قبل از اینکه دست ببریم به بوتهها از کماجدون پدرم سیبزمینی داغ و پنیر برمیداشتم و با نون تازه لقمه میزدم. یک گاز از اون لقمه، گوشت میشد به تنم. مزهاش هنوز زیر دندونمه. آخ که چه کیفی میداد. بعد از صبحونه گل میچیدم و آتیش میسوزندم. مثلا از لونهی بلبلها که بین بوتهها بود تخم بلبل برمیداشتم. ولی در هر حال کارم رو میکردم. دو ماه گلچینی که تموم میشد مزد گلچینی رو میگرفتیم. هرکس هر چقدر چیده بود به کیلو پول میگرفت. گلچینی کنار همهی لذت و قشنگیش سختی هم داشت. درد فرو رفتن تیغ توی انگشت و نیش زنبور پای چشم و روی دست رو من با همهی وجود حس کردم. بارها میشد که تا مدتها چشمون ورم داشت، دستمون باد کرده بود. از نیش زنبور. ولی قمصر بود و گلش. اردیبهشت و خرداد بود و گلش. ما باید دل میزدیم به باغ گل و میچیدیم.»
هر چه تبر زدی مرا…
نگاهش خیره میماند به ما و خیالش پر میزند به سالهای دور. مرد 54 سالهی قصه از لا به لای خاطراتش، چند برگ بیرون میکشد و میگذارد روی میز. او از مهمترین تحول زندگیاش میگوید، از ماجرای آلوچهچینی برای ارباب و هری. چشمهایش میخندد:«خدا خیرش بده. اون روز با من کاری کرد که مسیر زندگیام عوض شد.»
موقعیت دراماتیکیست! من انتظار داشتم، آقای انصاریمقدم چهار تا فحش سبک به ارباب بدهد یا کمی گله و شکایت حواله کند سمتش اما او با عینک«هر چه تبر زدی مرا زخم نشد، جوانه شد» به ماجرا نگاه میکند.«بعد از اینکه ارباب پیتم رو شکست، داغون شدم. یه کله تا خونه دویدم. مادرم که انتظار نداشت به این زودی برگردم پرسید چی شده؟ همه چیز رو براش گفتم و مادرم به جای داد و فریاد، یا در اومدن پشتم پرسید:«میخوای چیکار کنی؟» اونجا بود که فکری به ذهنم رسید. من تجدید آورده بودم، یکی دو تا تجدید توی دوره ما، لاکچری به حساب میاومد و اگر نمیآوردی زشت بود. فرداش امتحان زیست داشتم، رفتم کتابم رو برداشتم، تا یک ساعت پیش، به آلوچهچین بودنم افتخار میکردم و حالا دلش میخواست، یه کاره دیگهای بشم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/129.jpg)
از قمصر رفتم سمت یکی از روستاهای دیگه. 6 کیلومتر رفتم و خوندم. 6 کیلومتر برگشتم و دوره کردم. فردا، جواب سوالها را نوشتم و چند هفته وقتی کارنامه گرفتم و زیستم شد 19 افتادم روی ریل درس خوندن.»
آقا حسین، وارد دانشگاه میشود و مدیریت دولتی میخواند، بعد از کارشناسی هم وارد اداره پست میشود و تا آخرین روزِ زندگی کارمندیاش، ماندگار میشود در اداره. 15 سال با عنوان کارمند و 15 سال با سمتِ ریاست اداره پست.
من خاطرهسازم!
آقای انصاریمقدم، اهل مناسک است. اهل جزئیات. هیچچیز را ساده و دمدستی برگزار نمیکند، در هر شغل و جایگاهی که باشد صدش را میگذارد وسط، مثلا وقتی رئیس اداره پست بوده در مهمانسرای اداره گلاب و نعنا و گل خشک میگذاشته، و قرصپشه و حشرهکش. تا اگر مهمانی از تهران و شیراز و لرستان به کاشان آمد، هم سوغاتِ شهر را بچشد و هم از نیش پشههای ریز و درشت کاشان در امان بماند. گاهی بعضیها بهخاطر این حساسیتها به او گفتهاند:«دیونهای مگه؟ مسافره، میاد و میره. این کارها اضافهست» اما او، گوشش به این حرفها نبوده و معتقد است:«دوست دارم خاطرهی خوبی از کاشان و از من توی ذهن طرف بمونه. شاید بچهای که همراه اون خانوادهست فردا روز دکتر شد، مهندس شد، وزیر شد، میخوام وقتی اسم کاشان و کاشانی به گوشش خورد لبخند بیاد به لبش.» این خصوصیت مردمدوستی، هنوز هم با آقای انصاریمقدم همراهست، چه مشتریهایی که آمدهاند برای خرید یک بطری گلاب و نمکگیر سفرهاش شدهاند، مهمان چای همیشهبهراهش. مسافرهایی که از غریبه تبدیل شدهاند به دوست.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/130.jpg)
ما خاک صحنه خوردیم
بعد از آغاز کار در اداره پست، آقای انصاری مقدم با حقوق خودش یک دیگ میخرد تا مادر در خانه مشغول باشد و با تولید گلاب و عرقیات درآمد کسب کند، خودش هم پنجشنبه و جمعه میآید برای کمک. میپرسم:«چطوری شروع کردید؟ مگه بلد بودید؟» و خب متوجه میشوم در همان سالهای گلچینی و آلوچهچینی، آقای انصاریمقدم چند دوره پیش بهترین گلابگیرهای قمصر شاگردی کرده. از صبح تا شب و چم و خم کار را از بر شده. او به تعجبِ منِ دههفتادی میخندد:«اینجوری نبود که، باید با فرغون شیشههای نیزهای رو میآوردیم تا کارگاه. بطری پلاستیکی وجود نداشت. فکر کن نیسان میاومد سر کوچه با بار هزارتا شیشه. چیدن او شیشهها روی هم، خودش یه مکافاتی بود. اگر یکی رو بد میذاشتی، کل بار میریخت. چند باری هم خرابکاری کردم و تلفات دادیم.»
بعد از بازنشستگی، آقای انصاریمقدم دیگ دیگری میخرد، خانهی قدیمی مادربزرگش را برمیدارد و کارگاهی راه میاندازد تا وقت آزادش با گل و گلاب بگذرد. او به این شغل نیازمالی چندانی ندارد، اما به شور و نشاط شغلش سخت محتاج است. گلابگیری از نظر او، شغلیست زود بازده.« تو چند ساعت کار میکنی، پای دیگ میمونی و بعد محصول برای فروش داری و خب این اتفاق کمی نیست.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/131.jpg)
سفالهای تفالهای
تا اینجای صحبت، پسر خانواده که انگار همکار و همراه پدر است، هیچ حرفی نزده. فقط سعی کرده فضا را برای گفت و گوی ما آمده کند. صادق، دانشجو است و راستش وقتی حرکات و سکناتش را در نظر میگیرم میفهمم شبیه خیلی از جوانهای امروزی نیست. شلوار پارچهای پوشیده و پیراهن ساده سورمهای. کم حرف میزند و حرفهایش هم از روی حساب است. صادق آمده تا کسب و کار پدرش را بهروز کند. او میگوید:«گلابگیری قدمت خیلی زیادی داره اما مدرن نشده. بازاریابی و برندیگ براش صورت نگرفته. من به واسطه یکی از اساتیدم با باسلام آشنا شدم. اومدم کمک بابا تا به شکل دیگری این کسب و کار رو رونق ببخشم.» تا با صادق گرم میگیریم، آقای انصاریمقدم میگوید:«اگر میخواید برید باغ گل بلند شید. دیر میشهها.» بعد دو تا چشم و ابرو میآید برای صادق و با گفتن:«بار رو میدن نیسانها.» ختم جلسه را اعلام میکند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/132.jpg)
با صادق راهی باغ داوودیه میشویم. اما حین عبور از حیاط، جلوی گلبرگهای قهوهای قالب زده شده میایستیم و پدرخانواده توضیح میدهد:«تفاله گلِ بعد از عرقگیری رو قالب میزنیم. خشک که شد برای سوخت کرسی استفاده میشه. عطر خوشی داره. حتی برای پختن نون به عنوان هیزم تنور هم ازش استفاده میکنن. یا خوراک دام.» و صادق: «این یعنی صنعت گلابگیری پسماند صفره. عرقش، عصارهاش، تفالهاش و… همهاش به کار میاد.» من تا به حال به کارگاههای گلابگیری زیادی رفتهام و »سفالهای تفالهای» محصول منحصر به فرد آقای انصاریمقدم است. شاهدی بر اصالت کارش و نشانهای از ذوق سرشارش.
باغِ داوود دعای ام داوود!
در بالادست قمصر یک باغ گل پهناور و اصیل وجود دارد با بوتههای گلی که عمرشان بیشتر از من است. هر کسی را توی باغ داوودیه راه نمیدهند و فقط سهامدارها حق ورود دارند. صادق اینها هم سهامدارند و ما هم زیر سایه آنها پا درون باغ میگذاریم. کارگرها مشغول چیدنند. تا چشم کار میکند بوتههای گل است و روی کوههای اطراف درختهای بلندقامت سبز سر به آسمان دارد. درختهای گیلاس، بادام، گردو و توت.
_داوودیه، به شخص خاصی اشاره داره؟ یعنی این باغ برای فرد خاصیه؟
_دعای امداوود خوندید؟ این داوود، همون داووده.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/134.jpg)
بنا بر نقلی که سینه به سینه میان اهالی قمصر و کاشان پیچیده، داوود بعد از فرار به ایران میآید و از آنجایی که مردم منطقه ارادت ویژهای به اهلبیت داشتهاند او را قمصر جا میدهند تا از خطر دور بماند. صادق اطلاعات مبسوطی ندارد اما میگوید امامزاده پیرداوودی که یک خیابان آنطرفتر است، همان که گنبدمخروطی با کاشیهای فیروزهای دارد و من چندین بار در آن نماز خواندهام مزارِ داوودِ امداوود است.
دلم میخواهد گفت و گو را رها کنم و سری بزنم به اینترنت. بچرخم و سندیت ماجرا را پیدا کنم. من به شکلبیمارگونهای از پیدا کردن راز و رمزهای امامزادهها لذت میبرم. اما وقت تنگ است و آفتاب قصد کرده ما را مثل بستنی آب کند.
صادق عضو خاموش «فرزندان غرغرو»
صادق برایمان از اهدافش میگوید، از دغدغهای که باعث شده به فکر پشتمیزنشینی نباشد. از اینکه دلش میخواهد یک شرکت دانشبنیان ثبت کند و با بازاریابی و معرفی درست، محصولات درجه یک پدرش را به کل ایران و شاید خارجاز ایران بفروشد. او برایمان از اسانسهای طبیعی گرفته شده از گلاب و سایر عرقیات میگوید، از اینکه گرفتن این اسانسها که پایهی تولید عطرها و لوازمآرایشی نیاز به دستگاههای پیشرفته دارد و این یعنی هزینه. زیر آفتاب گردنکش راه میرویم و من زنی میبینم با سه فرزند قد و نیمقد. یکی 8 ساله، دیگری 4 ساله و پسرکی شاید 8 ماهه. پسرک را گذاشتهاند روی خاک. بیهیچ زیراندازی و زن تند و تند میچیند تا از کارگرهای دیگر عقب نماند. دهانم تلخ میشود. بوی خوش گل، به مشامم نمیرسد انگار. پاهایم میچسبد به زمین. دوست دارم پسرک را بردارم از روی خاک، تا شنها را مشت نکند. تا زیر آفتاب سرخ نشود. اما نمیتوانم، فقط سست به مادرش میگویم:«خداقوت.روی زمین افتاده. زنبور نیشش نزنه.» و زن جوری که انگار من از سیارهای دیگر آمدهام با تعجب نگاهم میکند و چشمغرهای آبدار حوالهام میکند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/133.jpg)
میرویم سمتِ دو زن دیگر، صورتهایشان را با روسری پوشاندهاند، به ما توجه نمیکنند. حتی حاضر نیستند دو دقیقه از کارشان بزنند تا از آنها عکس بگیریم، میگویند دیر شده و باید سریعتر کار را یکسره کنند و بار امروز را تحویل بدهند. بالاخره چند گلچینپایه پیدا میکنیم و عکسها را میگیریم. صادق میرود برای دریافت سهمیه گلشان و با مشمای گل برمیگردد. میخندد:«بابا خوشحال میشه.» میپرسم:«اگر خودتون نیایید گل بگیرید چی میشه؟»
اشاره میکند به نیسان آبی که جاده را بند آورده:«میدن نیسان بیاره. اما تا برسه به ما ظهر شده. بابا میگه گل ظهر کیفیت نداره بوش کمه. پلاسیده شده.» بعد غر میزند:«اینجا هیچ کار تبلیغاتی نمیشه. همین نیسان میاد و میره هیچکس خبردار نمیشه. وجب به وجب قمصر کارگاههای درجه یک تولید عرقیات وجود داره. عرقیاتی که هم خاصیت دارویی داره. هم بهداشتی و آرایشی. ولی دریغ از اینکه از اون شکل سنتی و قدیمی خارج بشه» روحیه منقدش از همان اول تا حالا، بیشتر از هر ویژگی دیگر توی چشم است. از توی آینه چشم در چشم میشویم و میپرسم:«کار کردن با بابا سخت نیست؟»
مگر میشود سخت نباشد؟ کار کردن با پدری با یک کوه تجربه که به جزئیات توجه زیادی دارد و حتی روی بطریهای در باز، پارچه صورتی کشیده که مبادا یک ذره غبار توی بطری بنشیند حتما سخت است. اما آقا صادق خودش را نمیبازد:«من و بابا چون هر دو مدیریت خوندیم، با همون روحیه مدیریتی باهم کنار میایم» کاش میشد بگویم:«با ما غریبگی نکن آقا صادق، درد و دل کن با ما.» اما صادق امان نمیدهد:«بابا خیلی نگاه زیباشناسانه داره به مسائل، نگاهی که خاص خودشه اما کمی هم عجوله. مثل همین صبح که دیدید، امون نداد حرف بزنیم.»
از شما چه پنهان، از اینکه آقاصادق هم به جرگه «فرزندان غرغرو» پیوسته خوشحالم!
ماموریتی به مثابه رویا
دوباره به کارگاه برمیگردیم، تا صادق ماشین را پارک کند، آقای انصاریمقدم در را به رویمان باز میکند. پا که درون سالن میگذاریم، بوی خیار لتحر میآید، نان تازهی تنوری کنار قوطیهای کوچک پنیر و مربای خانگی چیده شده روی میز. آب از لب و لوچهمان آویزان میشود، تا من برسم، زینب از صندلی بالا میرود و صدای:«اقمه بده، اقمه بده»اش کارگاه را پر میکند. آقای انصاریمقدم، چای تازهدم میآورد و ما همینطور که تعارف میکنیم:«چرا به زحمت افتادید آخه؟» دو لپی شروع میکنیم به خوردن. حالا دیگر خیلی ندار شدهایم، میگوییم و میخندیم، از خودمان از اینکه چطور از گیلان و قم رسیدهایم به کاشان. دلخوشی آقای انصاریفرد و همسرش که در کارگاه حضور ندارد اما مربای خوشمزهی خانگیاش روی میز حاضر است، صادق و دختر دیگریست که دانشجوی پزشکیست. من همینطور که مربای سیب لقمه میگیرم میپرسم:«شما تا حالا گلاب بردید برای شستوشوی حرم امام حسین؟»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/135.jpg)
و این سوال، ورود به وجههی دیگری از شخصیت آقای انصاریمقدم است. او چند سال پیش به طریقی که توضیحش در اینجا و این لحظه نمیگنجد همراه برادر و چند نفر دیگر و بیست گالن بیستلیتری گلاب ناب قمصر راهی کربلا میشود. ماموریت این است، آقای انصاریمقدم باید با محصولی که خودش تولید کرده حرم اباعبدلله را شست و شو دهد. ماموریت شبیه رویاست، شبیه پرواز در یک آسمان نیلگون، شبیه رهایی. در فرودگاه، جلوی راه او و گلابهایش را سد میکنند. اصلا چه معنا دارد چند نفر از ایران با این همه گالن راهی عراق شوند؟ دل توی دل آقای انصاریمقدم نیست که مبادا، به هر دلیلی آنها را برگردانند و بشود حکایتِ :«دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!» اما، بعد از هماهنگیهای لازم، وارد کشور عراق میشوند و خدمت تولیت حرم امامحسین میرسند. آنجا هم خبری از «بفرمایید، این ضریح و این شما» نیست. انقلت میآید پشت انقلت که ما به شما اعتماد نداریم و چطور یقین کنیم محتویات گالنها گلاب است؟
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/140-2.jpg)
آقای انصاریمقدم، لیوانی از گلاب همراهش را جلوی چشمِ مردان دشداشهپوش سر میکشد و لیوانیهم برای برادرش میریزد. همه نفس راحتی میکشند و نیمهشب حرم خالی میشود از زائر. دور تا دور ضریح را میبندند و در ضریح را باز میکنند. آقای انصاریمقدم با چشمهای قهوهای به اشک نشسته میگوید:«هیچی از اون چنددقیقه یادم نمیاد. هیچی. پا رو زمین نبود. از استرس بود، یا فشاری که اون نقطه از زمین داشت نمیدونم اما حس میکردم فرشتهها بالای سرمن، کنارمن و در رفت و آمدن. سینهام سنگین بود و جز همینها که گفتم چیزی به خاطر ندارم.» انگار لحظات حضور در ضریح ششگوشهای اباعبدالله جز عمر آقای انصاریمقدم حساب نشده است. آقای انصاریمقدم بعد از ثبت این تجربهی بینظیر در زندگیاش به ملاقات آیتالله سیستانی میرود و از آنجایی که بلد است با هرکس چطور ارتباط بگیرید، حلقه محافظان آقای سیستانی را میشکند و کنار دستش مینشیند و به واسطه این دیدار ناهار هم مهمان مضیف امامعلی علیهالسلام میشوند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/136.jpg)
تولید محصول با همفکری مشتری
بلند میشویم تا عکسهای نهایی را بگیریم و صادق که از اول ماجرا خود را مدیر بازاریابی و ارتقای فروش معرفی کرده پکهایی را نشانمان میدهد:«این پکها رو ببینید. ما اینها رو با ارتباط با خود مشتری و نظرخواهی ازشون تولید کردیم. مشتری پک هدیه میخواست که خوشقیمت باشه و وزنش بالا نباشه. ما گلاب و عرقنعنای درجه یک نیملیتری براش زدیم. برای بستهبندی هم به جای جعبههای مقوایی سنگین رفتیم سراغ زیپکیپ. هم مشتری راضیه و هم فروشش بالاست. ما سعی میکنیم با مشتری تعامل داشته باشیم، از نیازهایش آگاه باشیم و با توجه به جیب و خواستهاش محصول ارائه بدیم.» آنها با همین ایده رضایت مشتری محصولاتشان را در فرمهای دیگر هم ارائه کردهاند. مثلا گلاب در بستهبندی اسپری تا برای پوست مورد استفاده باشد. گلاب و هل و بهارنارنج در بستهبندیهای بسیارکوچک که مناسب گذاشتن روی میز و پذیرایی باشد و موارد دیگر. بیشتر فروش آقای انصاریمقدم از طریق فروش به آشنایان و دوستان است و باسلام.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/141.jpg)
اصالت با عشق است
آقای انصاریمقدم، با همان سلوک پدرانهاش میگوید:«هر چی دوست دارید بردارید.» مزهی عرقنعنا و آویشنی که روی میز بود، در دهانم پخش میشود. به من باشد دوست دارم از همهی محصولات یک بطری بگیرم پر چادرم و ببرم خانه. اما مثل دخترهای خجالتی سرم را میاندازم پایین:«به اندازه کافی زحمت دادیم. خوردیم دیگه، کافیه.» و خب از آنجایی که خیلیخیلی خودمانی شدهایم آقای انصاری مقدم ابروهایش را گره میزند در هم و جوری که معلوم است دستم را خوانده برایمان خاطره تعریف میکند:«من خودم زخم خوردهام دخترجان. دانشآموز بودیم، ما رو بردن بازدید از کارخونه کوکاکولا. دلمون رو صابون زدیم که الان به هر کدومون یه باکس نوشابه میدن. با دهن خشک رفتم و با دهن خشک برگشتیم. هنوز یادمه چقدر خورده بود تو ذوقم.» بعد یک مشما آلوچه و چند بطری سوغاتی به دستمان میدهد و بدرقهمان میکند.
در راه برگشت به کاشان، به مشمای آلوچهها نگاه میکنم و با خود میگویم:«اصالت با عشق است. عشق به کار، به زندگی. مهم نیست آلوچهچین باشی، یا رئیس اداره پست، یا گلابگیر، مهم این است عاشق باشی…شبیه حسین انصاریمقدم.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/161.jpg)