«سید محمدمهدی آموزنده» را صبح یک روز بارانی دیدم، او با پیراهن مردانه ساحلی و شلوار لی ماماستایل میانِ بوتههای سبزِ چای ایستاده بود، نگاهش به عکاس بود و آسمانِ ابری افق. و از همان لحظه تا همین الان که پشت لپتاپ نشستهام و انگشتهایم تند روی کیبورد میدود، تصویرش را پشتِ پلکهایم خال زدهاند.
آن روز پهنهی آسمان گرفته و بغضی بود، باران پودری میبارید و باد بوتههای سبز شده در وجب به وجبِ کوه را میرقصاند. ما از زمین شیبدار گِلی بالا رفتیم و عطر چای دست دراز کرد و ما را در آغوش گرفت. همهچیز شبیه یک رویا بود، شبیه هشت سالگیام، وقتی جمعهها بعد از ناهار آویزان گردن بابا میشدم تا مرا ببرد خانهی عمومرتضی. عمومرتضی دوست قدیمی پدرم بود که در حیاط خانهشان یک باغ چای بزرگ داشت. خانهی آنها بهشتِ من بود. هم نازم را میخریدند هم پا به پایم بچگی میکردند. آنجا میان بوتههای چای میدویدم و چای میچیدم.
فهرست:
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/9-10.jpg)
در بهار برگهای سبز و لطیف را، در پاییز برگهای چغر و کلفت را و نزدیک زمستان گلهای کرم رنگ چای را. ده ساله که شدم دختر عمومرتضی به دنیا آمد و خب من دیگر نورچشمی آن خانه نبودم، دیگر عمومرتضی و زنش وقت چندانی نداشتند تا خرج من کنند و کنارِ بساط خالهبازیام بنشینند. حسادت پا گذاشت روی گلویم، پس وقتی بابا پرسید:«بریم خونه عمومرتضی؟» خودم را به نشنیدن زدم، به آن راه . کمکم رفت و آمد ما از هفته رسید به ماه و از ماه به سال و من دیگر پایم را درون آن باغِ سبزِ معطرِ همیشهنمور نگذاشتم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/4-10.jpg)
حالا قدم زدن در باغِ محمدمهدی خاطرات روزهای دور و خوش را زنده کرده بود، لبخندم جمع نمیشد، دوست داشتم زمان کش بیاید و من در آن نقطه از زمین در گورابپس ؛ دهستانی کوچک حوالی قلعهرودخان زیبا؛ بمانم و نفس تازه کنم، شاید هم دلم میخواست با ساعتِ برنارد زمان را نگهدارم و به جبران سالهایی که در هوای گرم و خشکِ قم و کاشان زندگی کرده بودم، باقی عمرم را در آن هوای مرطوبِ مهآلود بگذرانم.
سلام و علیک معمول را رد و بدل کردیم و من پرسیدم:«چند سالتونه؟» و جواب گرفتم:«بیست سال.» صدایی ته دلم داد زد:«پدر و مادرش میکارن و عرق میریزن، این بچه میفروشه.» پس، چین انداختم به بینی و پرسیدم:«پدرتون نمیان؟ یا مادرتون؟ چون ما میخوایم با خود کشاورز حرف بزنیم.» و محمدمهدی حقیقتِ زندگی را کوبید به صورتم و گفت:«بابام شش ساله فوت شدن.چند ساله همهی کارهای باغ با منه. خودم کشاورزم.»
لرزم گرفت، از سوزِ نیمه اردیبهشت گیلان بود یا تلخی جوابِ محمدمهدی نمیدانم. اما چادرم را پیچیدم به خودم و چند لحظه به جوان مقابلم نگاه کردم، دیگر باغ چای و بازی ابرها و کوههای سبز به چشمم نمیآمد، در قاب چشمانم فقط تصویر یک پسرِ کمی تپلِ شمالی بود، پسری درست همسنِ برادرم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/10-8.jpg)
تنها پسر آقای آموزنده
چهارده سالگیتان را به خاطر میآورید؟ من از روز ملاقات با محمدمهدی هزار بار ذهنم را شخم زدهام، زیر و زبرِ حافظهام را بهم ریختهام و در تمام 365 روز 14 سالگی رسیدهام به یک خاطره، انگار که یک دست نامرئی آمده و همهی خاطرات را پاک کرده، الا همین یکی تا در مواجهه با محمدمهدی بتوانم پیدایش کنم. من 14 سالهام، کارنامهام را گرفتهام، همراه مادرم از جلوی مغازهی بابا رد میشویم. بابا خودش را میرساند به ما، در تمام طولِ زندگی زیر گوشم خوانده خودم را دوست دارد، نه نمرهها و شاگرد اول بودنم را. بابا میپرسد:«چیکار کردی؟» و من، خودم را میزنم به موشمردگی:«یه درس رو تجدید آوردم. گفته بودم عربی سخته که.» در کسری از ثانیه بابا وا میرود، این را از چشمهایش میخوانم، از سیبیلی که خیلی کوتاه میجود. بابا به خودش میآید و با گفتن:«فدای سرت بابا» قضیه را عادی جلو میدهد. غشغش میخندم و از اینکه توانستهام سر بابا گول بمالم کیفورم. بابا نفس راحت میکشد، شب، با یک جعبه نان خامهای میآید خانه، در جوابِ شیطنت کودکانهام، مرا در حریرِ مهرپدرانهاش میپیچد و موهایم را میبوسد. بابا بیهیچ حرفی هلم میدهد سمتِ اینکه نوجوانی کنم، بلندبلند بخندم، آرزوهای دور و دراز و رنگی داشته باشم، با خاطرِ جمع بچگی کنم و غمِ هیچ چیز را نخورم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/5-13.jpg)
من در تمام 14 سالگی و سالهای بعدش نفهمیدم غم نان یعنی چه؟ مشکلات یعنی چه؟ اصلا بابا که صبح اول وقت از خانه بیرون میزند و شب برمیگردد و هزار جور زانو درد و گردن درد دارد یعنی چه؟ و این انگار رسالت بابا بود، رسالت همهی باباها، که تا وقتی هستند و نفس میکشند کوه باشند، استوار، راستقامت و سایهی سر و امان از روزی که نباشند، آخ اگر نباشند.
محمدمهدی، در یکی از روزهای 14 سالگی، وقتی شبیه خیلی از نوجوانهای دنیا سر بیسودا داشت و هوش و حواسش پی توپ و بازیهای کامپیوتری بود پدرش را از دست داد. پدرِ زحمتکشِ کشاورزش را که تمام عمر بیل زده بود،کاشته بود و درو کرده بود، پدری که تا آخرین عصارهی جانش به این در و آن در زده بود تا رفاه، قسمتِ خانوادهاش باشد و خب در این میان تنش فرسوده شده بود. قلبِ پدر محمدمهدی، مثل خودکاری که جوهر تمام کند ناگهان از کار افتاد. از محمدمهدی میپرسم:«سخت نبود؟ خودت رو نباختی؟» سکوت میکند، یک سکوتِ کشدار. انگار دارد حرفی را توی ذهنش سامان میدهد، اما ناگهان از گفتن پشیمان میشود. لبهایش را فشار میدهد روی هم، شاید با خودش فکر کرده چرا باید اسرار قلبش را برای یک غریبه بیرون بریزد، که خب حق هم دارد.
او به جای همهی حرفهای سرش میگوید:«خیلی سخت بود، خیلی. تا یه مدت بعدش حالم خوب نبود. اما کم کم سرپا شدم.» و باد آه کم جانش را با خود میبرد.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/14-9.jpg)
چایکارِ جوانِ منتقد
با رفتن ستون خانه، محمدمهدی میماند و خواهربزرگترش و مادر. خواهر که ازدواج کرده و زندگی خودش را دارد. پس باید گفت محمدمهدی میماند و مادر. در آن روزهای تلخ، وقتی سوگ گردن میکشد و قطار زندگی را از ریل خارج میکند بهترین تصمیم این است:«باغ چای را، که در واقع مهمترین منبع درآمد خانواده است، اجاره بدهند و سودش را بگیرند.» یک نفر از افراد بومی منطقه باغ را برمیدارد. چای چند دور چین دارد، یک بار اردیبهشت، بعد اوایل خرداد، دوباره وسطهای تیر و تا هفته اول پاییز، بین پنج تا هفت بار برگ چای برداشت میشود. کیفیت هر دور برداشت با دور بعد فرق دارد اما این بوتهی مقاومِ کافئیندار اگر رسیدگی نبیند، هرس نشود، به وقت کود و سم نگیرد خیلی زود از پا در میآید. محمدمهدی نوجوان است، از او انتظار میرود مانند خیلی از همسن و سالهایش دل از کشاورزی بریده باشد و فرق چای سرگل و قلم را نداند، ولی او یک چشمش به باغ است و یک چشمش به دهان مادر. دلش پیش بوتههاست، پیشِ باغ پدری. باغی که در نبودن پدر، فقط از آن محصول برداشت میشود و رسیدگی نمیبیند. کسی که باغ را اجاره کرده، دلسوز نیست. محمدمهدی یقین دارد اگر همین روال ادامه پیدا کند به زودی باغ از بین میرود و بوتهها دانه به دانه خشک میشوند. او دو سال دندان بر جگر صبر میگذارد و سرآخر، به عنوان مرد کوچک خانه به مادر میگوید:«میخوام باغ رو پس بگیرم، خودم میمونم بالاسر کار.» جواب مادر یک «نه» محکم است. به قد و قامت محمدمهدی چایکار شود، آن هم یکه و تنها. مادر دل ندارد پسرش، تنها پسرش به جای درس خواندن و تفریح کردن عمرش را بریزد پای بوتههای چای.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/6-10.jpg)
بعد از مرگ پدر، محمدمهدی هر روز بعد از مدرسه، مغازهی کوچک پدر را که داخل روستاست باز میکند و محصولاتی مثل چای و برنج و … را که از قبل مانده میفروشد، مادر خوب میداند پسرش مسئولیتپذیر است، او نشان داده که میتواند از خودش بزند، از خواب و استراحتش و چراغ دکان پدر را روشن نگه دارد، ولی کار کردن در باغ با باز کردن دکان زمین تا آسمان فاصله دارد و برای شانههای تر محمدمهدی سنگین است.
مخالفت مادر، راه به جایی نمیبرد. نوجوانِ 16 سالهی خانه تصمیمش را گرفته، او برای مادر از روزهایی میگوید که همراه پدر به باغ آمده و چم و خم کار را یاد گرفته، از روزهایی که با پدر در دکان نشسته و چای مرغوب را از نامرغوب تمیز داده، او میگوید و مادر، با دلی لبالب از تردید، اجارهی باغ را فسخ میکند و حالا باغ در اختیار محمدمهدیست.
اینجای گفت و گو، محمدمهدی میخندد، به ریشهای تنک و تازه سبزشدهاش دست میکشد و میگوید:«تا جایی که میتونستم خودم کار کردم، هرس کردم، کود دادم، چیدم، بردم کارخونه. و هر جا که نمیتونستم و نمیرسیدم هم کارگر گرفتم. اینجوری با اینکه سخت بود، اما خیالم جمع بود باغ از بین نمیره. سرپاست، کسی دلسوزشه.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/12-11.jpg)
حالا تکلیف مشخص است، محمدمهدی بعد از مدرسه خودش را میرساند به باغ، آنچه از پدر آموخته را مرور میکند و دست نوازش میکشد بر سر بوتهها. برگ سبز چای، طرفدار چندانی ندارد، یعنی برگها باید خشک شود و بعد ارج و قرب پپیدا کند. محمدمهدی هم مانند بسیاری از باغدارهای گیلان، نه دستگاه دارد و نه کارخانه. پس چای را که میچیند و با سبد تحویل کارخانه میدهد. همهی چایکارها دفترچه دارند، آنها وزن برگهای تحویلی را مینویسند و پولِ برگها حواله میشود به بعد، اما کدام بعد؟ محمدمهدی نفس عمیق میکشد:«گاهی پرداخت مطالبات چایکار، یکسال طول میکشه. فکرکن پول برگ چای 1402 رو سال 1403 دریافت کنی. اون هم با هزار مکافات و اصرار و رفت و آمد. بعد مگه کیلویی چند برای ما حساب میکنند؟ چای درجه یک رو کیلویی 18 تومن. گاهی پولِ کود و سم و کارگری که هزینه شده هم در نمیاد. قبلا جهادکشاورزی کمک میکرد، سهمیه کود و سم میداد، اما الان یا نمیده، یا محصول نامرغوب میده، یا اونقدر کم میده که باید چند برابرش رو به صورت شخصی تهیه کنیم.» دلش پر است، مثل خیلی از کشاورزهای دیگر که خستهاند از کار پر رنج و بیارج و قربشان. بعد، اشاره میکند به کوههای اطراف، کوههایی که هم بوتهی چای دارند هم ویلاهای مرمری و نمارومی. محمدمهدی میگوید:«اینها همهشون باغ چای بودن، اما صاحبهاشون بعد از یه مدت بریدن. از بس سود کار کم بوده، ترجیح دادن زمینشون رو به تهرانیها و اصفهانیها و مردم استانهای دیگه بفروشن. حالا شما هر طرف چشم بچرخونید، وسطِ این منطقه بکر، وسط این کوهها خونه و ویلا سبز شده.» نگاهم را به سقفِ شیروانی قرمز یکی از ویلاها میدوزم و میپرسم:«مگه این زمینها جزو منابع ملی نیست؟ چطور مجوز ساخت و ساز میدن؟» محمدمهدی لبخند میزند، همان ماجرای خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است و سر تکان میدهد:«پول، چاره کار پوله.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/7-10.jpg)
در کنار انتقاد به این ویلاسازیهایی که در واقع بلعیدن زمینهای کشاورزیست پسرِ بیستسالهی قصهما، به پسماند زبالههای منطقه و شیرآبهای که میرسد به درختها و بوتههای چای و… هم نقد دارد. دغدغههایش را که میشنوم، یقین میکنم او شبیه همسن و سالهایش نیست. بینش و اندیشهاش بلند است، ده سالی بزرگتر از سنش و اصلا به او نمیآید متولد و بزرگ شدهی یک روستای کوچکِ کم امکانات در یک شهر کوچک باشد. اما تلفن محمدمهدی زنگ میخورد و لهجهی خوشآهنگِ تالشی کلامش حین حرف زدن با مادر گوشم را نوازش میدهد، خانه محمدمهدی کمی پایینتر از باغ قرار دارد و همهی اینها یعنی بزرگشدن و بزرگ فکر کردن ربطی به سن و جغرافیا ندارد.
کشاورز باشم یا کشاورزِ دانشجو؟
محمدمهدی از 16 تا 18 سالگی، برگهای نازنین چای را میسپارد به کارخانه و بعد از دو سال عرق ریختن در این میدان متوجه میشود برای خشککردن چای، راههای دیگری هم وجود دارد. او کارگاههای معتبری را که برای خشک کردن برگ چای هزینه دریافت میکنند شناسایی میکند و درحالی که نمیداند ته ماجرا چه خواهد شد، برگهای چیده شده به جای تحویل به کارخانه میسپارد به کارگاه . خیلیها به او میگویند این مسیر اشتباه است، اما محمدمهدی با عقلِ خودش پیش میرود. بعد از دریافت چای سیاه از کارگاه، مرحلهی بازاریابی شروع میشود. کاری سخت و طاقتفرسا. او از راههای مختلفی محصولش را میفروشد، به مغازهها، به مسافرها، اینترنتی و در اینستاگرام. خواهرش باسلام را به او معرفی میکند و محمدمهدی در باسلام هم غرفه ایجاد میکند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/8-10.jpg)
میان بوتههای چای میایستیم. خورشید در تقلاست از پشتابرهای پنبهای بیرون بزند، نیمنگاهی به کفشهای گلیام میاندازم و میپرسم:«بعد از اینکه برگ سبز رو به کارخونه ندادید اوضاع بهتر شد؟» و جواب میگیرم:«آره. لااقل اینطوری میدونیم پول محصولمون زودتر دستمون رو میگیره. فروش سخته، اما ارزشش رو داره. من سعی کردم توی باسلام هم با ترفند “اگر مقدار بیشتری بخری، برات ارزونتر تموم میشه” محصولم رو ارائه کنم اما خب کارمزد باسلام بالاست. مخصوصا برای منی که دارم با کمترین سود چای میفروشم.» در غرفهی محمدمهدی برنج هم وجود دارد. او برنجهای خوب منطقهشان را از کشاورزها میخرد و خردخرد میفروشد.
این روزها، محمدمهدی آموزنده یک کشاورزِ دانشجوست. او با وجود تجربههای گران و سهمگین در زندگیاش و با اینکه کار و باغ وقت زیادی از او گرفته درسش را به امان خدا رها نکرده است. محمدمهدی نرمافزار میخواند، در دانشگاه دولتی رشت و قصد دارد در آینده در رشتهی خودش خوش بدرخشد. او کشاورزی را دوست دارد و دکان پدر را تبدیل کرده به انبار محصولاتش اما نمیداند با توجه به سود کم و زحمت زیاد تا کی دوام بیاورد و به داشت و برداشت چای ادامه دهد. میپرسم:«امکانش هست شما هم روزی اینجا رو بفروشید؟» تلخ میشود، اما اهل سانسور کردن حقیقت نیست، پس شعارهای توخالی را میبوسد و میگذارد کنار و میگوید:«تا سعی دارم نه. ولی شاید یه روزی مجبور بشم.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/15-8.jpg)
بیلیبلِ باکیفیت
از محمدمهدی میخواهم در مورد دوستانش بگوید، در مورد پسرهای همکلاسی و همحلی، که شاید شبیه او نباشند. اصلا مواجهه دیگران با یک کشاورزِ جوان چطور است؟از آنجایی که محمدمهدی، عاقلتر از این حرفهاست که هر کس را در دایرهی رفاقتش وارد کند، میگوید:«بیشتر دوستام مثل خودم اهلِ کارن. بعضیها هم اصلا توی این فضا نیستن، وقتهایی رو که ما کار میکنیم و زیر آفتاب و بارون عرق میریزیم نمیبینند، وقتی جیبمون کمی پر میشه و میتونیم برای خودمون خرج کنیم میگن اوه فلانی اربابزادهست. من اینجور آدمها رو زود قیچی میکنم.»
از کنار بوتههای سبزچای میگذریم و از بلندی پایین میآییم. دوست دارم با مادر محمدمهدی گپ بزنم، دستهایش را بفشارم و به او بابت تربیت پسرش تبریک بگویم، چرا که بیشک محمدمهدی، ریشه و اصل هر آنچه که امروز دارد را از والدینش وام گرفته، از مادری بلندنظر و بزرگمنش و پدری که دستش را گرفته و کار یادش داده و همیشه زیر گوشش خوانده:«نه گفتن رو یاد بگیر پسر. هر کس هر چی بهت گفت سریع باهاش همراه نشو.» اما مادر مایل به گفت و گو نیست.
از محمدمهدی میخواهم وسط بوتهها بایستد و دستش را به نشانه باسلام بالا بیاورد. آقای عکاس قاب آخر را در آن لوکیشن رویایی میبندد و کارمان تمام میشود. محمدمهدی میگوید مادرش جلوی در خانه به انتظار من ایستاده است.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/11-8.jpg)
به شوق دیدن مادر، دل از باغ میکنم. برای آخرین بار به آن نقاشی طبیعی که هر طرف سر میچرخانی آسمان رسیده به بوتههای سبز نگاه میکنم و راه رفته را برمیگردم. میانه کوچه مادر را میبینم. مادری شبیه مادر خودم. با لباسهای ساده و معمولی روستا. پیراهنی چیت و گلدار و روسری بلندپیچیده دور گردن. من در آغوش مادر فرو میروم، میبوسمش و حجب و حیایش را تماشا میکنم. او آرام و شمرده حرف میزند، نرم و مهربان و یک پاکت میگذارد میان دستم، یک بسته چای همراه چند شاخه گل سرخ. دلم برای خوشسلیقگیاش میرود، برای این ظرافت و محبتِ خالصانهاش.
از گورابپس تا خانه پدری راهی نیست و اولین کار بعد از رسیدن، دم کردن چای باغِ سید محمدمهدی آموزنده است. چای غرفهی گیلانجان هیچ لیبلی ندارد، سورت نشده و ریز و درشتش درهم است، خبری از قوطی و جعبهی کاغذی و بستهبندی رنگی شکیل هم نیست، یک مشمای معمولیست که پر شده از چای گیلان، من مشما را باز میکنم، دو قاشق چای میریزم میان گلوی قوری. یک ربع بعد وقتی باران شدت گرفته در ایوان خانه میایستم و استکانم را پر میکنم. عطر خوش چای با عطر خاک باران خورده مخلوط میشود، روحم به رقص در میآید انگار، قلپ اول چای را هورت میکشم و به به؛ انگار وسط باغ چای هستم، آن بالا. درست میان بوتهها و محمدمهدی با پیراهن مردانه ساحلی و شلوار لی ماماستایل رو به رویم ایستاده، پسری که حالا مثل برادرم دوستش دارم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/13-11.jpg)