چهار و چهل و پنج دقیقه خروسخوان
زمزمههای سفر کرمان چندروزیست که در باسلام شروع شده است و مثل همیشه قبل از سفر چند نفر بیشتر از همه به تکاپو افتادهاند. خانم ارشادحسینی مشغول انتخاب غرفهها شده است، ابوالفضل شجاعی درگیر طراحی و هماهنگیهای سفر، حمید پورعظیمی مشغول تدارکات و اجرائیات و سجاد عساکره هم هماهنگی و انتخاب اعضای سفر را به دوش میکشد.
کرمان خواهان زیاد دارد. بچهها در گوشه و کنار شرکت سجاد را که میبینند مستقیم و غیرمستقیم میگویند که بدشان نمیآید اگر در سفر کرمان حضور داشته باشند.
فهرست:
حالا که دوشنبه است و تقریبا همهچیز نهایی شده است هم جنبوجوشی عجیب در تیمها و بچههایی که در این سفر حاضر خواهند بود وجود دارد.
آخرین ایمیل سازمانی درباره سفر کرمان هم برای من و بقیه اعضای سفر ارسال میشود و از ما میخواهد که فردا سهشنبه، 26 دی ماه، راس ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه خروسخوان جلوی شرکت باشیم.
پیش خودم فکر میکنم اگر از این بیست نفر یک نفر دیر کند یا خواب بماند چه اتفاقی میافتد؟ نکند آن یک نفر من باشم؟
شب که به خانه برگشتهام، از فکر جا ماندن خوابم نمیآید. ساعت گوشی را تنظیم میکنم. از چهار صبح تا چهار و نیم به فاصله یک دقیقه، سی زنگ بیدارباش تنظیم میکنم اما باز هم خوابم نمیبرد. استرس وجودم را گرفته. بیخیال میشوم و تصمیم میگیرم نخوابم.
حدود ساعت سه و نیم صبح است. صدای سجاد را میشنوم که میگوید رضا پس کجا موندی؟ ما راه افتادیم تو هم خودتو برسون! هراسان از خواب میپرم و میفهمم که خوابم برده بود. بلند میشوم و به سمت شرکت راه میافتم. هیچکس در خیابانهای شهر نیست جز پاکبانها.
به پارک علم و فناوری قم میرسم و میبینم که همه آمدهاند.
مقصد اولمان شهر انار است. تا سوار ماشین میشویم تازه میفهمم بقیه هم مثل من دیشب نخوابیدهاند. با هر پیچی که ون توی جاده میخورد، بیست کله رنگ و وارنگ هم مثل یک گروه ارکستر هماهنگ، چرخ میخورند و برمیگردند به جای اولشان.
ماهیگیری را یاد پسرانم دادم
آقای بیگزاده از همان ورودی شهر انار منتظر ماست. سجاد پیاده میشود و دست میدهند. با هم چیزهایی میگویند و دوباره راه میافتیم. بعد از چنددقیقه میرسیم به یک باغ پسته. دور آقای بیگزاده همانجا حلقه میزنیم و با پسزمینه زیبایی از درختهای زیبای باغ پسته گفتوگوها شکل میگیرد.
علی اکبر بیگزاده در کنار پدرش ایستاده و از دیدن اینهمه آدم احتمالا بهتزده شده است. از پدر درباره وسعت باغ میپرسیم، نحوه آبیاری و چیدن محصول و هرس درختان، از اینکه هر هکتار چقدر پسته میدهد و در صحبتها میرسیم به غرفه شهر پسته که علی اکبر مدیر آن است. پسر را کمکم به حرف میگیریم. میگوید در مواقعی خیلی فروش خوبی در باسلام داشته است و موفق شده است بخش قابل توجهی از پستههای پدر را در باسلام بفروشد و مشتریهای خودش را جمع کند.
پدر توضیح میدهد که بیشتر پستههای شهر انار از مدل اکبریست و چیزی بین هزار تا دو هزار کیلو پسته برداشت میکنند.
وقتی بچهها نکاتی را درباره اصول و روش غرفهداری میگویند، آقای بیگزاده به علی اکبر میگوید «ها علی اکبر، خوب گوش کن اینارو» و علی اکبر جوان با تمام وجود گوش میکند و خوشحال است.
میگوید «بابام گفته پستهها رو با سود کم تو باسلام بفروش که خیرش برسه به خودمون و زمینامون» و پدر اضافه میکند «به جای پول بهشون پسته میدم! میگم خودتون بفروشید پول در بیارید» و میخندد و میخندیم. حالا پدر دو تا ظرف بزرگ پسته آورده است و جلویمان میگیرد. پستهها از بند انگشت هم بزرگترند. چندتایی برمیداریم و تشکر میکنیم.
مقصد بعدی نوق است.
با پسته های باغ پدرم غرفه زدم
حدود یک ساعتو نیم در جادهای باریک که از هر دو طرف توسط مزارع پسته احاطه شده است حرکت کردیم تا رسیدیم به باغهای پسته آقای محمد غفاریان.
تراکتورها لابلای درختهای پسته مشغول جابجایی و پخش کود هستند. پشت سر محمد حرکت میکنیم و میرسیم جلوی یک باغ که پیرمردی سرحال در آن مشغول هرس درختهاست. غروب آفتاب منظره فوقالعاده جذابی ساخته است. محمد صحبت را اینطور شروع میکند: «محمد غفاریان هستم دانشآموخته دانشگاه خوارزمی تهران. بیشتر محصولات باغ پدرم رو توی باسلام میفروشم و اتفاقا امروز بدون اینکه هماهنگ کنم، پدرم اینجا مشغول هرس درختهاست…»
از جمع جدا میشوم و میروم توی باغ. سلامم را به گرمی جواب میدهد. از همان پیرمردهای ساده بشاش که دلشان جوان و زنده است. توضیح میدهد که کدام شاخهها را میبرد و چرا اینکار را میکند. از توضیحاتش فیلم میگیرم و خواهش میکنم برای گرفتن عکس به کنار جاده بیاید. بچهها با خوشحالی سمتش میآیند و عکسها را میگیریم.
محمد آقا میگوید کلی حرف دارم که باید برویم خانه برایتان بگویم. قبلش هم باید برویم ترمینال پسته. من و محمد علیقاسمی و محمدرضا آقایا مینشینیم توی ماشین محمد و راهی میشویم. ترمینال پسته جاییست که پستهها برای پوستکنی و جداسازی و… به اینجا میآیند.
محمد غفاری، مدیر غرفه پسته نوق رفسنجان، یکی یکی دستگاهها را برایمان با حوصله شرح میدهد و توضیح میدهد که در فصل برداشت پسته جمعیت این مناطق بیشتر میشود چون از شهرهای دیگر برای کار در باغها میآیند. میگوید کارگرهایی که برای چیدن پسته میآیند، دستمزد ناچیزی میگیرند اما از یک جایی به بعد رسممان است که بعد از چیدن محصول، میگوییم بروند توی باغ و هرچیزی که مانده را برای خودشان بردارند. میگوید این برایشان خیلی جذابتر و پر سودتر است چون گاهی چندکیلو پسته از این طریق نصیبشان میشود. حالا نوبت رفتن به خانه محمد آقاست.
ناگهان بچهها برایش کف زدند!
برادر و مادر محمد مشغول پذیرایی هستند و محمد آقای غفاری از روی دفترچهاش یکی یکی دغدغههایش را مطرح میکند. مشکلات و انتقادات را یکییکی میگوید؛ هر مشکل به هرکدام از بچهها که ارتباط داشته باشد با او گفتوگو میکند. یا ابهام حل میشود یا شمارهها رد و بدل میشود برای پیگیریهای بیشتر.
استوریهای غرفه قبلی را خانم نظری در اپ مشتری گذاشته است. اینرا از نوتیف پیامهای مردم میفهمم.
محمد میگوید «دوست دارم بدونم نفر چندم پسته هستم. میدونم براساس قیمت و کیفیت محصولاتم، جزو اولینها هستم اما میخوام بدونم چندمم». یکی دوتا از بچهها با تبلت و گوشی چیزهایی را بررسی میکنند و بعد از دقایقی به محمد میگویند خب! شما نفر اولی! چهرهاش دگرگون میشود، صدای خنده رضایتش بلند میشود و بچهها هم برایش دست میزنند.
حالا مادرش آمده و پیش دو پسرش نشسته. محمد میگوید: «وقتی ساعت از دوازده شب میگذره و میبینه نیومدم خونه، خودش میاد توی انبار توی حیاط و کمک میکنه بستهبندیها زودتر انجام بشه» بعد رو به مادر میکند و با خنده میگوید: «خیلی وقتا هم قاطیپاتی بستهبندی میکنه» مادر میزند زیر خنده و صدای خندهها بلند میشود.
نماز را در مسجد زنده و شلوغ و بزرگ و پر از بچه شهر نوق میخوانیم. موقع بیرون آمدن یکی دو تا پیرمرد میگویند «چایی که نموندید، لااقل فلاسکهاتون رو بیارید پر کنیم».
پستههایی که شناسنامه دارند
دوباره برمیگردیم انار. غرفه آخر امروز، غرفه فروشگاه اینترنتی پسته رهام است.
دو جوان جا افتاده توی مغازهای ایستادهاند و روبرویشان چندین گونی هفتادکیلویی پسته قرار دارد.
آقای فلاح فوق لیسانس اقتصاد دارد از دانشگاه تهران. به کارمزد باسلام انتقاد دارد و میگوید اینطوری صرفهاش خیلی کم است. بچهها توضیح میدهند که نظام تعیین کارمزد با تغییراتی همراه خواهد شد تا عادلانهتر بشود.
میگوید نود و پنج درصد فروشش در باسلام است و چون پسته یک محصول گران است، فضای اعتمادی که اینجا هست برای هر دو طرف خوب است.
میروم بیرون کمی از سردر مغازه عکس و فیلم میگیرم تا مثل هر غرفهای که میرویم برای خانم نظری بفرستم به همراه متن تا استوری کند. وقتی وارد میشوم فلاح میگوید: «خیلی از لبنیاتیها، آبمیوهایها، خرمافروشها، آجیلفروشها و… مشتریهای من هستن که تو باسلام از من خریدها سنگین میکنن. یکی از دلایلش اینه که من کنار پستهها برای محصولم شناسنامه هم میفرستم. یعنی وزن و رنگ و طعم و تاریخ برداشت و مشخصات و ویژگیهای محصول رو با جزئیات براشون میفرستم و این باعث شده کلی مشتری وفادار داشته باشم».
صحبتها به جشنواره پسته که میرسد، آقای آقایا پیشنهاد میدهد یک کمپین مفصل برای پسته و این منطقه در باسلام برویم.
آقای فلاح یک جعبه شیرینی بین بچهها پخش میکند. بچهها آدرس شیرینیفروشی را میگیرند تا بیشتر خرید کنند. واقعا شیرینیهای پستهای خوبی دارد.
میرویم سمت کرمان و اقامتگاه خانه ما.
برای برکت سفر
امروز 27 دی است و روز دوم سفر را با زیارت مزار قهرمان ملی، سردار سلیمانی شروع میکنیم. چندروز پیش همینجا تروریستها هموطنهایمان را کشتند و هنوز هم داغ حادثه تروریستی کرمان در دلمان است. توی ماشین کمی وقت کردم خبرها را بخوانم، دیشب سپاه چند موشک به مقر تروریستها شلیک کرده است.
یک غرفهدار با چهلوپنج همکار
در مسیر با بچهها درباره زد و خوردهای موشکی و آوضاع آشفته منطقه و کشورهای همسایه گفتوگو میکنیم تا در کوچهپسکوچههای کرمان میرسیم به یک خانه امن و ایمن و حیاطدار. آرامش و دلنوازی این خانه چشم همه را میگیرد. بعدا خانم طاهری میگوید «چندنفر که توی کار ساخت پادکست هستن میان اینجا ضبط میکنن»
اینجا غرفه گالری پته دوزی صبا است. خانم طاهری علوم اجتماعی خوانده و از همانجا دغدغه شکلگیری این کارگاه را داشته است. همکارانش بهجز پتهدوزی در کار تئاتر و عروسکسازی هم هستند.
میگوید اینجا به دیگران آموزش هم میدهند و از سال نود و هشت مشغول اینکار هستند و حالا چهل و پنج بانو مشغول کار برای این کارگاه هستند و سالی یکبار هم دور هم جمع میشوند و جشن میگیرند.
ساعتی برایمان از معانی طرح و نقشهای روی پتهها گفتند. «قدیمها کسایی که نقشههای پتهدوزی رو طراحی میکردن، همون استادکارهای قالیبافی بودن. برای همین خیلی از نمادهای پته و قالی کرمان مثل هم هستش».
قاووتهای مادرم؛ حاجخدیجه
صامد، حاصل در کنار هم قرار گرفتن نامهای صادق و حامد است.
دو دوست که باهم کارشان را در غرفه قاووت صامد باهم شروع کردند. آقای صادق سازندگی میگوید: «یادم هست که وقتی بچه بودم قاووتهای مادرم معروف بود. هرکسی دنداندرد داشت میآمد و سراغ حاج خدیجه را میگرفت». این شده بود که آقا صادق هم ترکیبهای برنده مادرش را به تولید انبوه رسانده است، سیب سلامت و مجوزها را گرفته و حالا در نُه طعم مختلف برای سلایق مختلف قاووت تولید میکند و حتی به عراق و کشورهای دیگر هم صادر میکند.
انتقادهایش از باسلام را شنیدیم و پیشنهادها را بچهها گفتند. مثلا اینکه روی محصولاتش بیشتر توضیح بنویسد و بیشتر استوری بگذارد.
موقع خداحافظی وقتی شمارهام را دادم و گفتم قرار است پخش زنده هم بهزودی در باسلام عمومی بشود و همه بتوانند پخش زنده بگذارند خیلی خوشحال شد. کمی با قاووت خشخاش شوخی کردیم و نفری چندتایی هم قاووت سفارش دادیم و همانجا تحویل گرفتیم.
امروز برنامه فشرده است. هنوز دو غرفه دیگر منتظر ما هستند.
ملکه شیرینی ولی کاراتهکار!
از کرمان دوباره رفتیم به رفسنجان. غرفه سوم امروز، کوئین شیرین، متعلق به خانم غلامحسینی، دختر جوانیست که از کودکی آرزوی قناد شدن داشته است تا اینکه به قول خودش باسلام او را به این آرزوی کودکی رسانده است. میگوید: «تربیت بدنی خوندم و ورزش رو هم در کنار شیرینیپزی ادامه میدم و الان یه دختر ورزشکار قنادم».
انواع شیرینی مثل کلمپه، قطاب، باقلوا، کیک خانگی و… را در کنار انواع ترشی و قاووت را در غرفهاش دارد. همه اینها را خودش درست میکند بهجز قاووت که تخصصا کار مادرش است.
گفتوگوها به اوج میرسد و بچهها غرفه کوئین شیرینی را بالا پایین میکنند تا نکاتی برای بهتر شدنش بگویند. در این میان مادر با شیرینیهای خوشمزه پذیرایی میکند و میگوید: «دخترم هیچوقت شیرینی توی خونه نداره، هروقت سفارش میگیره تازه تازه درست میکنه و میفرسته» و دختر اضافه میکند «تو این مدت کلی تجربه نصیبم شده، هم ادیتور شدم هم عکاس شدم هم بلد شدم چطوری خوراکیها رو باید بستهبندی کنم و بفرستم تا تو ارسال خرد نشه».
شاید همین هم باعث شده تا مشتریهایی داشته باشد که سالهاست فقط از خودش قطاب و قاووت میخرند.
وقتی گفت: «رفتم پیش استادم و آموزش درست کردن باقلوا رو دیدم، پنج روز بعدش پنج کیلو باقلوا تو باسلام فروختم» بچهها آفرین و احسنت گفتند و لبخند رضایت روی چهرهاش نقش بست.
پستههای باقلواها از باغ پدرم است
حرف رفتن که شد خیلی جدی گفت: «باید بمونید از روش درست کردن باقلواهام دیدن کنید، هم باقلوای داغ و تازه تازه و داغ بخورید چون داغش یه چیز دیگهست». همه دوربین به دست جمع شدیم در آشپزخانه و خانم غلامحسینی مشغول پخت باقلوا شد.
سجاد میگفت غرفهدرا بعدی منتظرمان است و باید برویم؛ باقلواهای داغ از روغن بیرون آمد و بچهها یکی یکی باقلوای داغ برداشتند و خوردند. میگفت پستههای توی باقلواها از باغ پدریاش است. خانم تهامی در شهر زرند منتظرمان است.
پسته یا چیپس؟
سر راه زرند در امامزادهای کوچک توقف کردیم تا نماز بخوانیم. وسط نماز یک نفر به تعدادمان چای لیمو آورد و ما را یاد شای عراقی در اربعین انداخت. خیلی زود به خانه خانم تهامی، مدیر غرفه زرپسته رسیدیم.
یک دستگاه شورکن پسته در گوشه اتاق بود و ظرفهای کوچک و بزرگ پسته هم یک سمت اتاق کنار هم چیده شده بود.
خانم تهامی میگوید پسته در مقایسه با چیپس و خوراکیهای این مدلی واقعا گران نیست. حتی نسبت به این سسهایی که گران است و ما میخریم و کلی هم ضرر دارد… .
آقای سلطانی، همسر خانم تهامی از وضعیت باغ و اوضاع برداشت پسته میگفت. به غرفهشان که رسیدیم گفت: «خانم بیشتر غرفه رو میچرخونه، من کارهای نیستم و به قول کرمانیها نخودبر آش هستم و همه کاره خانومه».
صحبتمان تمام شد و نوبت عکسها رسید. گفتیم شما دو نفر روی مبل کنار هم بنشینید و ما پشت سرتان بایستیم. آقای سلطانی گفت: «به یاد روز عقدمان». همه خندیدند و عکس گرفتیم.
حالا برمیگردیم کرمان. هربار که از هر غرفهداری خداحافظی میکنیم، حسین جوزی از بچهها میخواهد هرکدام نفری یکی دو دقیقه درباره غرفه و غرفهدارش صحبت کنند. هرکدام از بچهها هم نکات و تجربههای غرفه را میگوید.
همین حرفها ادامه دارد و نزدیک کرمان میشویم. فردا دو غرفه دیگر را خواهیم دید و خواهیم برگشت.
اولین کره پسته در جهان
«سی سال پیش اولینبار کره پسته تولید کردیم». پدر آقای عرب بعد از اینکه در کارخانه را باز کرد این را گفت.
مدیر کارخانه آقای عرب است و پسرش عارف، مدیر غرفه صنایع غذایی سلوی در باسلام.
هنوز جلوی ورودی سالن اصلی تولید هستیم که پدر رو به بچهها میکند و میگوید از جوانهای این مملکت هرکاری بر میآید. با این استعدادها کار نشدنی وجود ندارد.
از طرفیت تولیدشان میگوید. از اینکه دهها نیروی مستقیم در این کارخانه کار میکنند. که خیلی از قنادهای تهران مشتری کره پسته و کرم پسته و کره بادامزمینیشان هستند. وقتی وارد سالن اصلی شدیم، دستگاههای عظیم و خاصی را دیدیم که کارکرد هرکدامشان را بهمان توضیح دادند. در سالن کناری هم تعدادی از کارگرهایشان مشغول بستهبندی بودند.
قاووت خوردن هم روش دارد
آخرین غرفه سفر کرمان، مستر قاووت است. آقای احسان ضیا فروغی، مدیر غرفه مستر قاووت، به قول بچهها خودش یک پا باسلام در ابعاد کوچکتر راه انداخته است.
اصول فروش اینترنتی را میداند. از بلاگ و سئو صحبت میکند. درباره تبلیغات ایده دارد. راههای فروش و تولید محتوا را میفهمد که این بچهها را شگفتزده کرده است.
میگوید با اینکار کار خودم را داشتم، اما علاقه زیادی به تولید داشتم. تا اینکه در روزهای کرونا تصمیم گرفتم تولید و فروش قاووت را شروع کنم.
میگوید: «تولید قاووت تخصص داره. حتی قاووت خوردن هم روش داره. من برای شیردهی و به عبارتی افزایش شیر مادران شیرده هم قاووت درست کردم. اولش یکی از دوستام که تازه پدر شده بود بهم گفت شیر مادر بچه کمه. منم این رو برای اولین بار دادم بهش. بعد یه هفته اومد و بازم خواست…»
اینطوری شد که برای همه نیازها قاووت درست کردم. قاووت بارداری، قاووت شیردهی، قاووت رشد کودک، قاووت…
سفر کرمان هم به پایان رسید. تجربهها کسب شد و انرژیها و نورها رد و بدل شد. ما دوباره به کرمان برخواهیم گشت… .