چشمهایتان را ببندید. با من خیال کنید لطفا. یک میز چوبی متوسط و شلوغ در گوشه پذیرایی و یک میز کوتاهتر و جمعوجورتر پشت سرش. یک قلمدان و یک دوات روی میز بزرگتر. یک جعبه بزرگ پر از قوطیهای کوچک رنگ روی میز کوچکتر و شش، هفت قلمموی کوچک و بزرگ هم کنارش. صریر قلم به گوش میرسد و احتمالا یک موسیقی که به این فضا بخورد (ترجیحاً شجریان). حالا یک نفس عمیق بکشید و بوی رنگ را استشمام کنید. اگر شما هم مثل من عاشق بوی رنگ و هنر خطاطی و صدای شجریان باشید، احتمالا حالا لبخند کمرنگی روی لبانتان نقش بسته و پرنده خیالتان دیگر دلش نمیخواهد روی زمین بنشیند، اما اینجا سرزمین خیال نیست، اینجا خانه خانم نقاش و آقای خطاط است.
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست
از همان لحظه که فهمیدم میخواهیم برویم سراغ یک خطاط و نقاش، انگار صدها پرنده کوچک در دلم به پرواز درآمدند. تا برسیم به آنجا هزاران خیال رنگی بافتم و شکافتم. آقای خطاط را شبیه استاد خطم تصویر کردم که ماههاست ندیدمش و دلم بسیار برایش تنگ شده است. گمان میکردم مردی باشد میانسال با ریشها و موهای جوگندمی، کمی کوتاه، چهارشانه و کمی فربه. از آنجا که در خیالم محمد آقا مردی بود میانسال، به طبع زهرا خانم را هم زنی میانسال میدیدم که در فراغتش، وقتی که بچهها خانه نیستند، بر سفال طرح میزند. خانهشان را خانهای قدیمی تصور میکردم و انگار که تصوراتم فیلتر فیلم قدیمی داشته باشد، رنگ غالب خانه قهوهای، کرمی بود، اما وقتی پا به خانه زهرا خانم و محمد آقا گذاشتم، جا خوردم. خانهای که در خیالم ساخته بودم آوار شد و به جایش یک خانه مدرن و پرنور و مرتب ساخته شد که بوی تازگی میداد. به محض ورود فهمیدم که خانه، خانه نوعروس است. اگر خوب گوش میکردم، میتوانستم صدای دست و کل و سوتی که در حافظه خانه مانده است را بشنوم، انگار که همین دیروز مراسم پاتختی در خانه برگزار شده باشد.
فهرست:
زهرا خانم و محمد آقا به خلاف تصورات من بسیار جواناند و چهار سال است که به عقد هم درآمدهاند، اما هنوز یک سال نشده که آمدهاند سر خانه و زندگی خودشان.
زهرا خانم خوشصحبت است و خوشرو، راحت حرف میزند و نشانهای از اضطراب و کمرویی در چهرهاش نمایان نیست که باعث میشود من هم کمی خیالم راحت بشود. خودش شروع میکند به تعریف و با یک اشاره ریز و درشت ماجرا را برایمان میگوید.
او مثل بیشتر دانشآموزانی که درسشان خوب است و همه معلمها و خانوادهها تشویقشان میکنند که بروند تجربی و پزشک و دندانپزشک بشوند و پول پارو کنند، رشته دبیرستانش تجربی بوده، اما چون دل در گرو هنر داشته قید پول پارو کردن را میزند و به ندای دلش گوش میکند.
بسیاری از کسانی که پول و پارو و بنز و … را رها میکنند و میروند دنبال رشتههای هنری احتمالا به قول این خارجکیها یک رل مدل (شما بخوانید: الگو) در زندگی داشتهاند. الگوی خانم نقاش هم مادر هنرمندش بوده که هم در آشپزی یکهتاز بوده و هم به مجسمهسازی و هنرهای دیگر علاقه داشته است. پس وقت انتخاب رشته دانشگاه که میشود، زهرا خانم رشتههای هنری را هم لا به لای رشتههای پزشکی میزند و دست بر قضا در رشته صنایع دستی قبول میشود.
رشته صنایع دستی همانطور که اسمش برمیآید، ملغمهایست از هنرهایی که با استفاده از دست و ابزار دستی انجام میشوند؛ از جمله آنها سفالگری، قلمزنی و خطاطی است! قصه زهرا خانم و محمد آقا هم تقریبا از همان درس دو واحدی خطاطی دانشگاه به هم پیوند میخورد. استاد آن درس دو واحدی استاد سید سعید کاظمی، یعنی پدر آقای خطاط بوده است که کارنامه علمی و هنریاش را میتوانید با یک جستجوی ساده در گوگل پیدا کنید.
این رابطه استاد و دانشجویی باعث میشود وقتی خانواده محمد آقا برای امر خیر تماس میگیرند، خانواده زهرا خانم سختگیری نکنند و با روی باز پذیرای استاد و خانوادهاش باشند.
گره اصلی اما اینجاست که محمد آقا تازه درسش را تمام کرده، کار ثابت ندارد، خدمت سربازی نرفته است و ثروت و مکنتی هم در دست و بالش نیست. فکر میکنم من اگر جای زهرا بودم چه میکردم؟ نمیگفتم زندگی خرج دارد و بدون کار ثابت که نمیشود و آدم بالاخره نان میخواهد و سربازی هم که نرفته و دو سال از عمرم هم قرار است تلف بشود و …؟ نمیدانم، شاید میگفتم! اما زهرا خانم به خلاف بسیاری از همسن و سالهایش به جنم محمد آقا نگاه کرده و فهمیده است که اگرچه در این برهه از زندگی مال و اموالی ندارد، اهل کار، پرتلاش، حامی و همراه است، پس دل را به دریا زده و جواب مثبت داده است. فاضل نظری میگوید: تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست/ نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست. من فکر میکنم زهرا خانم هم دل پاک و جان طاهر محمد آقا را دیده است که مسائل دم دستیِ دیگر به چشمش نیامده است.
محمد آقا البته هم سابقهاش خوب بوده و هم خودش را در همان سه سال عقدبستگی ثابت کرده است و زهرا خانم را از انتخابش مطمئن. او هر روز بعد از پادگان وقتش را به خطاطی و طراحی لوگو اختصاص میداده و از این طریق برای آیندهشان سرمایهای –هرچند ناچیز—را پسانداز میکرده.
هنر صبر در زمانه بیصبری
محمد آقا به لحاظ ظاهر هیچ رقمه به استاد خطم شباهتی ندارد! لاغر است و تقریبا قدبلند. کمحرف است و تا جایی که بشود افسار کلمات را میسپارد به همسرش. در دانشگاه بهداشت خوانده و حالا در یک درمانگاه مشغول به کار است. از کودکی پیش پدر مشق خطاطی کرده و نستعلیق، شکسته و ثلث را در حد ممتاز آموخته است، اما بیشتر ثلث مینویسد. گاه گاهی کلاسهای خصوصی و نیمهخصوصی خطاطی برگزار میکند. علاقهاش به خطاطی طبعا از پدرش نشئت میگیرد که استاد ماهریست و در کاشان اسم و رسمی دارد. پدر را در صحبتهایش استاد خطاب میکند که به گمانم نشان از احترامیست که برایش قائل است. بزرگ شدن زیر دست پدری که حرفهاش خطاطی است و از همان طریق هم امرار معاش میکند، علاوه بر ایجاد علاقه، او را متوجه دشواریهای این مسیر هم کرده است. محمد آقا میداند که امرار معاش از راه هنر، بهويژه خطاطی کار راحتی نیست، آن هم در این دنیای مدرن که همه صنایع رو به دیجیتالی شدن میروند و دیگر کسی برای جلد کتاب و بنر و حتی خوشخط شدن هم سراغ خطاطی نمیرود.
علاوه بر همه اینها خطاطی هنری است که بیش از هنرهای دیگر صبر و استمرار میطلبد، جوانان امروزی هم که حوصله ره صد ساله رفتن ندارند و دلشان میخواهد یک شبه به هر آنچه میخواهند برسند. در زمانهای که انگار نوار زندگی افتاده است روی دور تند و آدمها روز به روز عجولتر میشوند، کمتر کسی سراغ این هنر میرود، چرا که زمان در دنیای خطاطی کند است و آدمهای این دوره و زمانه کندیاش را تاب نمیآورند.
در حالی که محمد آقا از دشواریهای عرصه خطاطی میگوید، زهرا خانم با خوشبینی مخصوص خودش به میدان میآید از حیثیت این هنر دفاع میکند. او میگوید با وجود همه اینها و کمطرفدار بودن خط در این زمانه، پدرشوهرش میتواند نمونههای بسیاری را نام ببرد که خطاطی بر زندگیشان تأثیر مستقیم داشته و جایگاه خودش را پیدا کرده است.
تولدی دیگر
غرفه خانم نقاش و آقای خطاط در باسلام را اولین بار زهرا خانم وقتی که کارشناسی میخوانده، با یک اسم و رسم دیگر و برای فروش هنر دست خودش و دوستانش ساخته است. او و دوستانش که به فراخور رشتهشان سرکی به همه هنرهای دستی کشیدهاند، یک روز تصمیم میگیرند که بر بشقابهای سفالی نقش بزنند و بفروشند. بازاریابی و معرفی کارشان را هم با هدیه دادن به دوست و آشنا شروع میکنند. کار بشقابهای سفالی که کمی رونق میگیرد، خواهر زهرا خانم آنها را با باسلام آشنا میکند. زهرا خانم غرفه را راه میاندازد، اما مع الاسف عمر این همکاری به درازا نمیکشد و هر کس میرود پی زندگی خودش. غرفه هم میافتد کنج باسلام و غبار زمان بر رویش مینشیند تا اینکه دست روزگار زهرا خانم و محمد آقا را به یکدیگر میرساند.
خانم نقاش که همچنان سودای هنر در سر دارد، به این فکر میافتد که هنر خودش و همسرش را تلفیق کند. پس بشقابهای سفالی را از گنجه میکشد بیرون و دوباره دست به کار میشود. حالا غرفه باسلام رنگ و بوی دیگری دارد.
خانه به مثابه نمایشگاه آثار هنری!
حالا میرسیم به بخش موردعلاقه من، یعنی فیلمبرداری؛ وقتی که همه مشغول میشوند و من میتوانم با خیال راحت در خانه بچرخم و در و دیوار خانه را برانداز کنم. از بزرگترین تابلوی خانه شروع میکنم. یک تابلوی نقاشی-خط از اسم و القاب حضرت فاطمه (س) که اثر دست استاد کاظمی است و هدیه عروسی زهرا خانم و محمد آقا. در دلم حسرت خطاط شدن میپرورانم و با خودم فکر میکنم آیا روزی میرسد که بتوانم چنین اثری خلق کنم و به عزیزانم هدیه بدهم؟
بر دیوار کناری یک تابلوی تذهیب قرار دارد. در وسط صفحه یک «یا زهرا»ی نسبتاً کوچک به خط نستعلیق نوشته شده و اطرافش را هم نقش تذهیب پر کرده است. زهرا خانم میگوید این تابلو اثر مشترک خودش و استاد کاظمی است که پیش از عروسی و کاملا اتفاقی انجام شده. این تابلوی تذهیب در اصل پروژه دانشگاهی زهرا خانم بوده که شوهر خواهرش آن را میبرد برای رفیقش (یعنی محمد آقا) تا فضای خالی وسط تابلو را به یک «یا زهرا» مزین کند. محمد آقا هم برای اینکه نوشته تمیزتر و حرفهایتر باشد، کار را به پدر میسپارد.
میروم سمت آشپزخانه، در ویترین کنار آشپزخانه یک پارچ مسی کوچک قلمکاریشده قرار دارد که هنر دست زهرا خانم است. چشمم میافتد به یک کاغذ کوچک کاهی که کنار پارچ مسی جا خوش کرده است. روی کاغذ شعری به نستعلیق نوشته شده که حالا هر چه فکر میکنم نمیتوانم آن را به خاطر بیاورم.
هر ور خانه را که نگاه میکنم، یک اثر هنری میبینم، انگار که آمده باشم نمایشگاه آثار هنری!
بعد داخل آشپزخانه را برانداز میکنم. دو عکس کوچک با مگنت به در یخچال چسبانده شدهاند و من حس این دو عکس و آن کاغذ کوچک کاهی را از همه آن آثار هنری والا و نفیس بیشتر دوست دارم. دلنشیناند و صمیمی. چیزهایی که وقت زیادی صرفشان نشده، اما بار امانت به دوش میکشند و رنگ و بوی زندگی به خانه میدهند.
فیلمبرداری تمام میشود و آماده رفتن میشویم. یک بار دیگر خانه را برانداز و تصویرش را در ذهنم حک میکنم. حالا دلم بیشتر برای خطاطی و استادم تنگ شده است. به خودم قول میدهم از یکی دو هفته دیگر که سرم خلوت شد، دوباره بروم سراغ قلم و مرکب که به قول سنایی «جز هنر نیست یار و مونس کس».