مکاشفه در شهربازی


193

مکاشفه در شهربازی

بعد مهمانی با خانمم رفتیم شهربازی تا هوس چرخ و فلک کوچک و نوستالژیکی که در مهمانی دیده بود از سرش بیفتد. هوا نرم بود و ماه روشن بود و باد اتاقک کوچکی که ما سوارش بودیم را تکان می‌داد. پلک که روی هم می‌گذاشتم تصویرهای محو مهمانی توی هم می‌رفتند و موج برمی‌داشتند و مثل تابلوهای نئونی مغازه‌هایی که از دور پیدا بودند، روشن و خاموش می‌شدند. گفتم:«خیلی شبیه مهمونی نبود، بود؟» گفت:«تو می‌گی نبود؟» گفتم:«من مهمونی‌بودن یا نبودن یه موقعیت رو با انرژی‌ای که بعدش برام می‌مونه می‌سنجم. مثلا خونه‌ی شین که می‌ریم قشنگ حس مهمونی دارم، چون بعدش ذهنم حتی چیزهای ساده رو هم نمی‌تونه پردازش کنه ولی وقت‌هایی که میم دعوتمون می‌کنه، اصلا انگار نه انگار.» گفت:«خب بهتر نیست اسم دومیه رو بذاری مهمونی؟» گفتم «به اولی چی بگم پس؟» گفت:«چه می‌دونم. هر چی. بگو صله رحم»


سه دور بعدیِ چرخ و فلک در سکوت گذشت. الهه لم‌داده به دیواره‌های سرد اتاقک، به روشنایی‌های شهر در دل تاریکی شب خیره شده بود و من توی ذهنم داشتم تصویرهای مهمانی را غربال می‌کردم. محسن و مسلم را همین هفته پیش در کارگاه مسگری‌شان در زنجان دیده بودیم و حالا خواهرشان را هم با خودشان آورده بودند. محسن کارش را از روزی شروع کرده بود که یک روز وسط مسافرکشی پرایدش خراب شده بود و به پیشنهاد مسافری که کلافگی‌اش را دیده، همین‌طور بی‌هوا و بدون تجربه وارد کار مس شده و حالا برای خودش برو و بیایی دارد.

یک‌جاهایی وسوسه شدم که قصه کسب و کار خواهره را هم بپرسم اما پشیمان شدم. یعنی پیش خودم فکر کردم که آخر کی دوست دارد توی مهمانی مدام با سوال‌های «مهم» معذبش کنند. به خصوص که بگویی‌نگویی خجالتی هم بود و مدام موقع حرف‌زدن نگاهش را از من و خانمم می‌دزدید. (البته بعد مهمانی که معاشرت گرم و راحتش با یاسر محدثی را دیدم، حدس زدم که احتمالا مشکل از خودمان بوده یا دست‌کم آقای محدثی «آنی» دارد که مثل خورشید یخ‌ آدم‌ها را آب می‌کند.)

عوضش کلی حرف‌های «واقعی» و «معمولی» رد و بدل کردیم و عوض اینکه شبیه این‌هایی که موقع خواندن کتاب مدام دنبال جمله‌هایی برای هایلایت‌کردن می‌گردند، خودمان را در جریان طبیعی دیالوگ‌ها رها کردیم. مسلم از ارزان‌بودن زندگی در قم گفت، چون می‌شد با شبی چهارصدهزارتومان جلوی حرم سوئیت تمیز پیدا کرد و خانمم، بدبین به کلمه‌ی «تمیز»ی که از دهان یک مرد بیرون بیاید، بهشان اصرار می‌کرد که آن شب را بیایند خانه ما. بچه‌های باسلام از تیم‌های مختلف مدام دور میزها می‌چرخیدند و به مهمان‌ها چای و شکلات و میوه تعارف می‌کردند و من کم‌وبیش از این‌که خیلی راحت و اتوکشیده سرجایمان نشسته بودیم، معذب بودم


از اتاقک که پیاده شدیم، هوا خنک‌تر شده بود. شهربازی بیرون شهر، طبق معمول از بچه‌ها خالی بود و به جز پچ‌پچ‌های یکی دوتا زوج جوان که در آن حوالی قدم می‌زدند، چیز دیگری سکوت را به هم نمی‌زد. از پای میز مسلم و محسن که بلند شدیم به خانمم گفتم دیگر نمی‌خواهم بنشینم، چون از اینکه بچه‌های قدیمی باسلام هی تا کمر جلویمان خم و راست بشوند، عذاب وجدان می‌گیرم. خانمم شانه بالا انداخت که یعنی «هرکاری دوست داری بکن» و من یکی دو بار دور بخش پذیرایی طواف کردم و هر چه زور زدم نتوانستم جای خودم را توی حلقه‌ی بی‌نقص پذیرایی پیدا کنم. یاد وقت‌هایی افتادم که به قصد کمک توی آشپزخانه کوچک مامان می‌چرخیدم و آخر سر صدایش را در می‌آوردم که «لازم نکرده کمک کنی. انقدر توی دست و پام نباش»
بلیط‌ها را که حساب کردم، خیلی دوست داشتم رسیدها را به مسلم نشان بدهم تا بداند که، چهار دور دیدن قم از ارتفاع نهایتا سی متری و دو پاکت پاپ‌کورن چه‌قدر برایمان آب خورده اما عوضش مثل همه‌ی وقت‌هایی که درباره‌ی ارزش واقعی چیزها مردد می‌شوم، توی گوگل سرچ کردم «تاریخچه چرخ و فلک» و به پاراگراف جالبی در ویکی‌پدیا رسیدم که باوجود واقعا بی‌ربط‌بودنش حیفم می‌آید اینجا نیاورمش:
در سال ۱۶۱۵، پیترو دلا واله، یک مسافر رومی که از قسطنطنیه، ایران و هند نامه می‌فرستاد، در جشنواره رمضانی در قسطنطنیه شرکت می‌کند… سپس در مورد سوار شدن بر چرخ و فلک بزرگ می‌گوید:از اینکه شاهد بالا و پایین رفتن خود با چنین سرعتی بودم، خشنود می‌شدم. اما چرخ و فلک آنقدر سریع می‌چرخید که یک یونانی که نزدیک من نشسته بود دیگر طاقت نیاورد و فریاد می‌زد «soni! soni!» (کافیه، کافیه!)


سر میز بعدی دوتا خانواده نشسته بودند که اسم و فامیلی‌های هیچ‌کدامشان را یادم نمانده. فقط این را یادم است که آقای کناردستی‌ام کلی ایراد به باسلام داشت که از قضا همه را پشت میکروفون هم تکرار کرد و آن‌قدر تمیز و فصیح و بلیغ فهرستشان کرد که بچه‌های باسلام ده بار اسمش را ازم پرسیدند و من هربار شانه بالا انداختم و آدرس خانمم را بهشان دادم. با هر جمله‌ای که از دهان حامد آقاجانی یا محمدرضا آقایا بیرون می‌آمد، چیزی دم گوشم می‌گفت. از آن بیش‌فعال‌های روزگار بود و حدس می‌زدم یونانیِ چرخ و فلک‌سوارِ مغزش، بر عکس یونانی چرخ و فلک‌سوارِ قسطنطنیه از این همه کندی به ستوه آمده بود.

صحبت‌های محمدرضا به نیمه نرسیده بود که فهمیدم حوصله‌اش سر رفته. مدام می‌رفت سیگار می‌کشید و برمی‌گشت و از نو چیزهایی در تکمیل حرف‌های محمدرضا دم گوشم می‌گفت که نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. آدم راحتی بود و ابایی نداشت که این راحت‌بودن را به اطرافیانش هم منتقل کند. حتی جایی وسط صحبت‌هایش خیلی صاف زل زد توی چشم‌های محمدرضا و گفت:«به نظرم باسلام ملی نیست، چون آدم وقتی صفحه‌‌ی اولش رو نگاه می‌کنه حس نمی‌کنه که مال همه‌ است» و بعد اضافه کرد:«هر چی دست بیشتری توی این سفره بره، برکتش بیشتر می‌شه» از این حرفش خیلی خوشم آمد، اما چیزی بروز ندادم. یعنی حس کردم شاید از این تمجیدم اینطور برداشت بشود که «باشه بابا، فهمیدیم… شما خیلی انتقاد پذیرید.» غرفه را خانمش که کنار دستش نشسته بود می‌چرخاند و از اینکه یکی دوبار مشتری‌ها توی تجربه خرید چیزهای تندی گفته به خانمش گفته بودند خیلی شاکی بود و حتی یکی دوباری به سرش زده بود که برود و این آدم‌ها را حضوری یقه کند. معلوم بود همدیگر را خیلی دوست دارند، چون معلوم بود خیلی وقت است با هم ازدواج کرده‌اند ولی همچنان به شوخی‌های بامزه و بی‌مزه هم می‌خندیدند.
کلید را که انداختم توی در یازده و نیم شب بود. توی تاریکی، روشنایی ذوزنقه‌ای‌شکل مهتابی بالکن تا وسط هال کش آمده بود و جز قل‌قل چایساز که طبق معمول یادمان رفته بود خاموشش کنیم، باقی خانه در سکوت و سکون فرو رفته بود. مهمانی اول تمام شده بود اما هنوز رد معاشرت‌ها و صداها و تصویرها را روی پوست روحمان احساس می‌کردیم. چراغ‌های خانه را که روشن کردیم، آدم‌های دیگری شده بودیم.



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x