با سبدی پر از خریدهای ماه رمضان در صف ایستادهام. بیشتر از هر ماه خرید کردهام. گلاب، آبلیموی تازه و تخم شربتی گرفتهام، برای قبل از سحریها و بعد افطارها که تشنگی امانم را نبرد. روغن و آرد خریدهام برای حلوا و رنگینک. خرما و پنیر هم خریدهام برای سفره افطار و از همین حالا میدانم همیشه دست نخورده از سفره برمیگردند. برنج داشتیم، اما جو، رشته، گندم، نخود، کشک، رب و ادویه خریدهام برای سوپ و آش قبل افطار.
صف، جلو میرود. پسرکی از سبد روبهرویی کلوچهای بر میدارد و با آبمیوهای میخورد. سپیده انگار تازه حجم خریدها را روی هم دیده باشد میگوید: «این ماه زیاد شد، میخواهی چیزی را برگردانیم؟» صدای بوق بارکدخوانها از بین ردیف آدمها رد میشود. میگویم: «یک ماه که دوازده ماه نمیشود، و سبد را کمی جلو میبرم».
میگویم: «شیر و زولبیا و بامیه و سبزی را یادت باشد همین امشب بگیریم؛ این چند روز آن قدر سرم شلوغ هست که فرصت همین خریدهای دمدستی را هم نداشته باشم».
شب اول ماه رمضان، بابا و مامان را دعوت کردهایم. شب دوم، پدر و مادر سپیده و باجناقها را گفتهایم. سالهاست یک هفته قبل از ماه رمضان، زنگ میزنیم و دوست و آشنا و فامیل را برای یک شب از ده شب اول رمضان دعوت میکنیم. به سپیده گفته بودم ده شب را مهمانی بده، بیست شب باقی را مهمانی برو.
مرد میانسال جلویی، خریدهایش را میگذارد روی پیشخوان، و پسرش همه را کنار هم میچیند و روی هم میگذارد. صدای بوق نزدیکتر است و ریتم برداشته.
سپیده یکباره انگار لیستش را تازه مرور کرده باشد، میگوید تخم مرغ برنداشتیم. میگویم تا خریدها را حساب میکنم برود و یک شانه از غرفه پروتئین بیاورد. خریدهای مرد جلویی حالا شده است پنج-شش پلاستیک بزرگ که پسرک داخلشان دنبال چیزی میگردد. خودش رمز کارت بانکی را به صندوقدار میگوید و منتظر رسید میماند.
قوطیهای فلزی و بطریهای شیشهای خرید را کنار هم میچینم و بعد جعبههای دستمال کاغذی و خوراکیهای وقت و بیوقت بچهها را. پیشخوان پر شده و باقیمانده سبد را بینظم گوشه و کنار و روی باقی خریدها جا میدهم.
یکی دو قدم آنطرفتر میروم، جایی که انبوه هوسانگیز پلاستیکهای تمیز و تا نخورده از کوچک تا بزرگ، کنار هم ردیف شدهاند.
بزرگترها را بر میدارم و تا نیمه پر میکنم و میگذارم روی زمین. سپیده نیامده. صندوقدار جنسها را از یک طرف بر میدارد و جلو بارکدخوان میگیرد و سر میدهد سمت من، مانیتور روبهرویش بوق میزند و بعدی را روبهروی بارکدخوان میگیرد، و بعدی و بعدی را، و دستگاه بوق میزند و بوق، و سپیده نیامده است.
ردیف مردها و زنها را پشت سرم نگاه میکنم که سبد به دست تماشایم میکنند و حتماً منتظر هستند خریدهایم فاکتور شود و بروم و زودتر بیایند و برسند به کار و زندگیشان. بعد از آخرین نفر، سپیده از پشت قفسهها بیرون میآید و پلاستیک به دست این طرف میآید و من را تماشا میکند و صف را. پیشخوان خالی شده و نفر بعدی خریدهایش را یکی یکی روی پیشخوان میگذارد، صندوقدار میگوید تمام شد؟ میگویم یک لحظه صبر کند و بعد به خانم پشت سریم اشاره میکنم راه را باز کند تا سپیده برسد، یک شانه تخم مرغ و کلی مرغ پاکشده گرفته. پلاستیکها را میدهم دست صندوقدار و میگویم تمام. دستگاه دوتا بوق میزند. صندوقدار میگوید: «سیصد و دوازده تومان» و یک رسید تمامنشدنی از چاپگر بیرون میآید.
کارت را میدهم و میگویم: «چهل یازده». پلاستیکها را داخل سبد میچینم و دستگاه، تک بوقی میزند. صندوقدار میگوید: «موجودی ندارد». میگویم دوباره امتحان کند. برنمیگردم؛ دستش را نگاه میکنم و صفرها را میشمارم. تک بوق و باز رسید عدم موجودی. صندوقدار میگوید کارت دیگری بدهم. کارت دیگری ندارم. داشته باشم هم موجودی همهشان روی هم نصف این عدد نمیشود. میگویم از کارت موجودی بگیرد.
حقوقها را ده روز پیش دادند، پیامک زدند و گفتند رمضان مبارکمان باشد و علاوه بر حقوق این ماه، دویست تومان هم هدیه ویژه رمضان برایمان ریختهاند. توی لیست پیامهای گوشی دنبال پیام حسابداری میگردم تا به صندوقدار نشان بدهم، زودتر رسید و کارت را میگیرد سمتم، نود تومان موجودی دارد، عدد را دوبار میخوانم، همان نود تومان میماند. زن پشت سرم سبدش را خالی کرده، حالا انگار نه فقط ردیف پشت سرم تماشایم میکنند، دو ردیف کناری هم چشمهایشان چرخیده این طرف و من را میبینند با سپیده که نمیدانم کجاست و پلاستیکهای پر تعدادم.
پیامک را پیدا میکنم. نوشته ماه رمضان مبارکمان باشد و این ماه چون واریز حقوقها یکی دو روز تأخیر دارد، هدیه دویست تومانی رمضان را زودتر برایمان واریز میکنند. دویست تومان ظرف همین دو روز شده بود شصت تومان. صندوقدار فاکتور خرید را مهر نمیکند، میگوید پلاستیکها را بگذارم داخل سبد، تحویل نگهبانی بدهم و بعد دو ساعتی فرصت دارم تا فروشگاه بسته نشده فکری به حال سیصد و دوازده تومان بکنم. سپیده همین جاست. پلاستیکها را داخل سبد میگذارد.
انگار افتادهام داخل نقطه کور فروشگاه، حالا صندوقدارها نگاهشان به بارکدخوانهاست، مردم لیست خرید کناردستیشان را دید میزنند و هیچ نگاهی روی ما نمیچرخد. سبد را میبرم تا کنار نگهبانی و میگویم: «تا یک ساعت دیگر برگشتهام». با سپیده میآیم دم در خروجی و روی پلهبرقیهایی که ما را از دو طبقه زیرزمین میآورند بالا. منتظر میمانیم هوای خنک شب روی صورتمان بنشیند.
میگویم: «قرار نبود حقوقها را دیر بریزند» و منتظر جوابش نمیمانم.
دم در سه تا دختر جلو سپیده میآیند و کمک میخواهند. «ببخشید ببخشید» میگویم و رد میشوم، اما سپیده بینشان میماند. میگویم: «بیا»؛ اشاره میکند کمکی بکنم بهشان. نگاه دخترها برمیگردد سمت من. میگویم همراهم چیزی نیست و پول نقد ندارم.
دخترها انگار فهمیده باشند جیب و حسابم خالی است؛ راه سپیده را باز میکنند. میگوید: «دست خالی رفتن سخت است، کاش یک چیزی بهشان میدادی». میگویم: «داشته باشم میدهم کمیته امداد و هلال احمر. میدهم به جایی که به دست نیازمند واقعی برسد؛ ما که نمیشناسیم. اینها اگر از هر کسی که اینجا میآید هزار تومان هم بگیرند، آخر شب کاسبی خوبی داشتهاند».
میگوید: «هزار بار گفتهای و یک بار هم سراغ کمیته امداد و هلال احمر نرفتهای». میگویم: «بگذار حقوقها را بریزند؛ سراغ هر دویشان میروم». میگوید: «نمیروی»، و در ماشین را محکمتر از همیشه میبندد.
میگوید: «نزدیکترین شعبه هلال احمر به ما کجاست؟» نمیدانم. میگوید: «حتی آدرسشان را هم بلد نیستی، چهطور میخواهی بروی؟» روشن میکنم، راهنما میزنم و کلاچ را ول میکنم. رادیو موسیقی پخش میکند و من اولین چهارراه را برمیگردم سمت خانه.
زنگ میزنم به حمیدنژاد، میگوید دستش خالی است؛ به ولینسب، میگوید اگر این دو-سه روز را صبر کنم، چهارشنبه میتواند برایم واریز کند. مقدادی میگوید دو ساعت پیش یک تومان قرض داده به میرغیاثی. شماره کیانیلو را میگیرم برنمیدارد، دوباره و باز برنمیدارد. جانقلی برمیدارد و میگوید فردا؛ خارج از شهر است و فردا صبح که برمیگردد میتواند کارت به کارت کند. میگویم: «خوب است». برایش شماره کارت میفرستم و خبرش را به سپیده میدهم. میگویم: «از اول باید به جانقلی میگفتم، همیشه کار راه میاندازد».
پنجره سمت سپیده را میدهم پایین. میگویم عوضش باز فردا شب میآییم خرید. لذت بازار رفتنش دو برابر شد. ته رنگ لبخند میآید روی صورتش. میگوید: «فردا که نیستی و فردا و پس فردایش هم سرت شلوغ است». سرم شلوغ است. نمیرسم زود برگردم خانه. تا دیر وقت باید بمانیم اداره و فرمهای دستی را وارد سیستم کنیم. گفتم: «یک جوری درستش میکنیم. بالاخره یک راه حلی برایش پیدا میشود».
کلید میاندازیم و وارد خانه میشویم. مریم و مهدیار میدوند سمت ما و همان وسط خانه که میبینند پلاستیک خریدی در کار نیست خشکشان میزند. زیر لب غر میزنند و بهانه اسمارتیس و بیسکوییتهایی را میگیرند که سفارش داده بودند.
تا سپیده از یخچال چیزی بیرون بگذارد و شام را آماده کند، روبهروی تلوزیون مینشینم و لپتاپم را باز میکنم. توی نوار جستجوی گوگل مینویسم هلال احمر و دنبال نزدیکترین آدرس به خانهمان میگردم. جایی همان وسطهای صفحه نوشته است: «کمپین خیریه جمعیت هلال احمر و باسلام برای ماه رمضان». وارد میشوم. سپیده میپرسد چای میل دارم یا نه؟ میگویم لیوانی بریزد و وقتی خنک شد بیاوردش اینجا، خودش هم بیاید.
نوشته است:
شما فرستنده ناشناس یک بسته غذایی باشید به خانه نیازمندان . سپیده سینی به دست میآید. کارت بانکیام را میدهم دستش و میگویم شماره کارت را برایم بخواند. تاریخ انقضا و کد سه رقمیاش را هم میزنم. مینویسد: «دست مهربان خدا باشید. باسلام، جهان جای بهتریست». چای برمیدارم و میگویم: «این بار کمک کردم».
برای مشارکت در این طرح روی لینک زیر کلیک نمایید:
[button href=”https://basalam.ir/nashenas” align=”center” target=”_blank”]طرح فرستنده ناشناس[/button]
[button href=”https://basalam.ir/blog/show/%D9%81%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%A7%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3-%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%B4.html” align=”center” target=”_blank”]فرستنده ناشناس مهربانی باش[/button]