از پدربزرگم که خیلی سال قبل از تولد من از دنیا رفته، هیچ تصویری نیست. حتی به خاطر دفن شدنش در یک روستای مرزی، تا به حال سنگ مزار بابابزرگ را هم ندیدهام. در واقع هیچ نمودِ عینیای از حضورش در این جهان، برای من و یا حتی برای عمهی کوچکم وجود ندارد. با اینحال، تنها چند قاب از خاطرات کودکی بابا، باعث شده تا هر بار با دیدن ظروف مسی، به عینیترین شکل ممکن، تصویرِ یک آدمِ روشن اما بیصورت در خاطرم زنده شود.
بابابزرگ قلاویزگر بود. همان کسی که در گذشته ظروف مسی استفاده شده را صیقل میداد و توی ظرفها را با قلع، سفید و براق میکرد. توی فصلهایی که آب و هوا، خوشتر بود، در پهنهی دشت سبز و ساکت، بابای ۸-۹ سالهام با گامهای کوچک و با نشاط، به همراه گامهای سنگین بابابزرگ که از ریش و موی سفیدش هم نمیشد تشخیص داد چقدر از کهنسالی عبور کرده، به دل راه میزدند.
فهرست:
اهالی روستاهای مجاور که از دور، مردِ آشنای سفیدمویِ دستگاه زیر بغل زده را میدیدند، به خانهها میدویدند و تا بابابزرگ به روستا برسد، صفی از زنان، ظرف به دست حاضر بودند تا ظرفهایی که کهنگی یک سال را با خود داشتند، نونَوار کنند.
بابا دستهی چرخ را غژغژکنان میچرخاند و بابابزرگ با دستهایی که همزمان به صنعت و هنر آغشته بود، معجزه میکرد.
غرق شدن در این افکار، از وقتی وارد کارگاه شدهام و چشمم به برق مسها افتاده، باعث شده تا سررشتهی حرفها از دستم در برود. از میانههای صحبت ناگهان حواسم جمع میشود. از آن جایی که آقای بیگدلی میگوید: «حالا برای خیلی از این مراحل، لازمه که دستگاه باشه. قبلا اینجوری نبود. همهی کارها کلا با دست انجام میشد»
و اشاره میکند به یک میلهی گرد
«صفحهی صاف رو میزاشتن روی این قالب، انقدر با چکش میکوبیدن روش تا مثلا لیوان در میاومد، کاسه در میاومد.»
سطح اختلاف این میلهی گرد با 3-4 دستگاه مختلفی که توی کارگاه است به نظرم خیلی زیاد میآید. به دستهایی که بوی صنعت و هنر میدهند فکر میکنم، به این که حالا چه نسبتی با هم دارند؟
یک خرابیِ به موقع!
برخلاف بابای من و بابابزرگم، در کارگاه برادران بیگدلی، دو برادر کاملا هم قد و قوارهاند. مسلم و محسن هر دو جوان، پر انرژی، تلاشگر، مهربان و همانطور که انتظار داشتیم با لهجهی شیرین ترکی حرف میزنند.
هر چند مسلم راحتتر حرف میزند اما آنقدر در کارش جدی به نظر میرسد و سوالهای ناگهانی دقیقی میپرسد که باعث شده از او حساب ببرم. محسن کم حرفتر و بسیار باهوش است و روزی با همین باهوشی مسیر زندگیشان را تغییر میدهد.
وقتی برای آخرین بار از پشت کاپوت داد زد، استارت بزن و استارت زدنهای مسافرش، ماشین را روشن نکرد. طوری با عصبانیت در کاپوت را کوبید که صدایش توی تمام جاده پیچید. ماشین پرایدش، رفیق نیمه راه شده بود و چند وقتی بود که اجازه نمیداد تا مسافرهایش را به مقصدشان برساند. حالا این بار، در این جادهی خاکی، وسطِ راهِ شهرک کارگاهی زنجان، احساس میکرد صبرش سر آمده. اما همانطور که سپهری میگوید: «اندکی صبر، سحر نزدیک است»؛ این بار مسافر، فرمان را دست میگیرد و محسن را دعوت میکند که به جای مسافرکشی به کارگاه آنها برود. محسن راههای زیادی را امتحان کرده است، خسته میپرسد: چه کارگاهی؟ پاسخ کارگاه مس است و محسن که انگار قرار نیست کم بیاورد، جواب میدهد: «باشه، مشکلی نیست، از فردا میام.»
به اینجای قصه که میرسد همه با هم میخندیم. انگار همه از صداقت و صلابت این جواب کیف میکنیم، از این شجاعت و محسن حرفش را ادامه میدهد: «آره خلاصه، داستان از اینجا شروع شد»
محسن با ظروف مسی فقط در حد دیدنشان در سفره یا مغازههای متعدد مسگری بازار زنجان آشنا بود، با اینحال همانطور که قول داده بود، فردا به کارگاه میرود.
«فرداش رفتیم کارگاه؛ قالب رو بست اونجا و مس رو داد بهم و گفت بزن! من گفتم من بلد نیستم، چجوری بزنم!؟ گفت باید بزنی یاد بگیری. من شروع کردم و پایان اون روز اولین کاسهام رو ساختم»
مسلم حرفش را کامل میکند: «اولین کاسه رو آورده بود خونه، کاسه آبگوشت خوری بود. کاسهی اولش خیلی داغون بود، یک ماه بعد یکی دیگه ساخت، اونو هنوز داریم»
از اینکه مسلم دقیقتر از خود محسن خاطرهی موفقیتش را به خاطر میآورد دلم غنج میرود. کاملا پیداست که کنار هم بودن این دو برادر، نیمی از سختی راه را برایشان آسان کرده. چرا که همانطور که میتوان حدس هم زد، مسیر همینطور هموار پیش نمیرود. مثلا هنوز سه ماه از شروع به کار شدنِ محسن میگذشت و تازه داشت راه میافتاد که قالب روی دستش میافتد و دستش میشکند و برای دو ماه از بازار کار دور میماند.
باسلام با پاپوش دستباف مادر شروع شد
شاید همین ذوق مسلم به تولیدات برادر هم باعث شد تا شروع به فروش محصولاتش کند. مسلم از قدیمیهای باسلام است و به گفتهی خودش مجلهی باسلام را زیرورو کرده و روزهای ابتدای باسلام را با بیبیقمر به خاطر میآورد. مسلم غرفهی باسلام را بیشتر کنجکاوانه راه انداخت و تنها محصولش پاپوشی بود که مادرش یک روز برای خودش بافته بود. بعد از دو ماه در کمال تعجب پاپوش به فروش میرود و این آغازی است برای مسلم که کار فروش اینترنتی را جدی بگیرد.
بعد از چند سالی که به همین شیوهی کار در کارگاههای دیگران و فروش محدود محصولات گذشت، مسلم و محسن، شریکهایی پیدا میکنند و کارگاه خودشان را راه میاندازند.
دستگاهها به زنجان میآیند
حسن سینی چای را روی میز میگذارد. حالا که محسن درگیر مدیریت کارهای کارگاه است و مسلم سخت مشغول تلاش برای افزایش فروش محصولات، کارگاه برادران بیگدلی روی دستان او میچرخد. پسری جوان و با انرژی که گاهی با صدایی آرام، ادامهی حرفهای برادران را کامل میکند.
در مورد هر بخش از کار مس که حرف میزنند و ما با چشمانی گنگ نگاهشان میکنیم، سریع پشت دستگاه مینشیند و مراحل انجام کار را عملی نشانمان میدهد.
برای ساختن هر کدام از ظرفها، حسن تنها یک ورقهی گرد مسی دارد و یک میله در دستش. ورق را توی گیرهی دستگاه میگذارد، دستگاه شروع به چرخیدن میکند و در چشم به همزدنی شبیه جادوگران انیمیشنهای والتدیزنی با یک حرکت میله ، ظرفهای مختلف را شکل میدهد. از تماشای فلز سرد که با دستهای سیاه و روغنی حسن، ظریف و تماشایی میشود، میفهمم هنوز این دستها هستند که به جانِ این صنعت روح میبخشد.
مسلم وسط صدای دستگاه، صدایش را بالاتر میبرد و میگوید: «این دستگاهها تقریبا از سال 97 اومدن، کاری که قبلا ده کارگر انجام میداد، الان سه تا کارگر با اینا انجام میده با تولیدات بیشتر»
محسن طرحهای روی یکی از ظرفها را نشانمان میدهد و میپرسد: «میدونید اینها رو با چه دستگاهی میزنن؟ با دستگاه CNC که برای کار روی طلا وارد کشور شده، اینجا تغییر کاربریش دادن، روی مس طرح میندازن باهاش»
بیهیچ تعارفی، چایمان را برمیداریم و سر میکشیم. انگار آشنایی و همصحبتیمان به سالهای دور برمیگردد. هر چند در ابتدای ورودمان، با ما حس غریبگی دارند و حتی حس میکنم ورود ما به حریمشان کلافهشان میکند. تندتند حرفهای جدی تحویلمان میدهند تا زودتر دیدارمان تمام شود اما کمی که از حرفهای جدیشان عبور میکنیم و خاطرههایشان را میشنویم. آنقدر سریع از فاصلهها عبور میکنند که متوجه نمیشویم، کی با هم انقدر آشنا شدهایم. در این سری از سفرکهایمان که در مسیر شهرهای ترکزبان است، تجربهی متفاوتی از ارتباط را حس میکنم. ارتباطی ساده و بیآلایش و به شدت گرم و صمیمی.
کارشان با نقطه شروع تمام نشده!
هرچند تا همینجا هم، داستانِ سفر قهرمان محسن، کم و کسری ندارد اما یک قهرمان همیشه شما را غافلگیر میکند.
در سالهایی که محسن داشت چموخم کار را یاد میگرفت و هنوز برای بقیهی کارگاهها کارگری میکرد، گذرش به کارگاه نانوکاری میافتد. نانو موادی است که روی ظروف مسی کشیده میشود تا مانع از سیاه شدن سطح آن در گذر زمان شود. محسن از اتهام صاحب کارگاه به اینکه برای کشف فرمولِ نانوی او به کارگاه رفته، اذیت میشود و دیگر به آن کارگاه برنمیگردد.
«گفتم من خودم این فرمول رو پیدا میکنم، تا بهت ثابت بشه من خودم دارمش و اگه بخوام خودم پیداش میکنم. از همون شب اومدم شروع کردم و اینترنت رو زیرورو کردم، آخرش خودم کشفش کردم و الان هم به نام تولیدی خودمون ثبتش کردم»
تازه راز پردهی ضخیم و بلندِ جلوی کارگاه نانو را میفهمم، این پرده که ما به راحتی از آن عبور کرده بودیم، خط قرمزی است که رازِ فرمولِ محسن را نگه میدارد و هیچکس اجازهی عبور از آن را ندارد.
مسلم دست میزند به دستگاهی که گوشهی کارگاه است و با خنده میپرسد «میدونید این چیه؟» دیگر به مرحلهای از آشنایی رسیدهایم که برای پیدا کردنِ تجربههایشان لازم نیست ما حواسمان جمع جزئیات باشد و سوالهای راهگشا بپرسیم. خودشان دست ما را گرفتهاند و به گوشهگوشهی روزهایی که گذراندهاند، میبرند.
میپرسم: «نه، چیه؟» هر دو به هم نگاه میکنند و باشیطنت میخندند. شبیه وقتهایی که پسربچهها با همکاری هم آتش سوزاندهاند.
«مواد نانو برای اینکه بچسبن به ظرف باید حرارت ببینن، این میوه خشک کنه، ما اینو خریدیم و فکر کردیم با همین میتونیم کارمون رو راه بنداریم ولی به هیچ دردی نخورد. مجبورم شدیم دوباره این دستگاه رو خودمون طراحی کنیم و بدیم بسازن برامون، اینم درسِ عبرت گوشهی کارگاهمون نگه داشتیم»
برادران بیگدلی بعد از این همه راهی که آمدهاند، با اینکه محصولاتشان در چهار غرفهی خانوادهشان فروش میرود و به بسیاری از همشهریانشان در راه و رسم کسبوکار و فروش در باسلام کمک کردهاند ولی هنوز هم کارشان با نقطهی شروع تمام نشده، هنوز از اینکه زنجان کارگاهی برای تولید جعبه برای ظرفهای مسیشان ندارد، ناراحتاند. دلشان میخواهد بتوانند برای ظرفهایشان جعبه تولید کنند. هنوز هم دلشان میخواهد راه تازهی دیگری را هم شروع کنند.
برای بازدید از غرفهی محسن بیگدلی در بازار باسلام به مسگران زنجان سر بزنید:
و برای بازدید از غرفهی مسلم بیگدلی در بازار باسلام به زنجانیها سر بزنید: