دری که میان‌مان نبود


165

نویسنده: خانم فاطمه سادات آگنج، غرفه‌دار غرفه‌ی انجیر خشک استهبان

یک روز که مثل همیشه مشغول پرسه زدن در اینستاگرام بودم استوری یکی از دوستان توجهم را جلب کرد! یک لباس نوزادی را با قیمت عالی خریده بود. پیام دادم و پرسیدم واقعا این لباس رو ۷۵ هزار تومن خریدی؟ از کجا؟ جواب داد: از فروش ویژه باسلام خریدم، اتفاقا جنسش هم خیلی خوبه. من که باورم نمی‌شد پرسیدم باسلام دیگه چیه؟! و همین سوال مقدمه‌ای برای شروع کار غرفه‌ای شد که حالا بعد از سه سال با ۲۴ هزار سفارش پرفروش ترین غرفه انجیر در باسلام است.

من ساکن استهبانم، بزرگ ترین انجیرستان دیم جهان. اینجا تقریبا همه ی مردم شهر سر و کارشان با این میوه بهشتی است، یا خودشان باغ انجیر دارند یا در باغ های دیگران کار می کنند، فصل انجیر که می شود مغازه های شهر دوتا در میان کارشان خرید و فروش انجیر می شود. پدر من هم مثل همه ی باغداران استهبانی شهریور هر سال بعد از برداشت محصول، انجیر باغش را به دلال هایی می داد که برای خرید سر باغ می آمدند. حالا که من و برادرم بزرگ شده بودیم فکری توی سرمان بود. چرا انجیر باغ ما باید دست دلال ها می‌افتاد و با قیمت زیاد به دست مردم می‌رسید؟ بله، فکر فروش بدون واسطه انجیر باغ پدریمان دغدغه ما شده بود‌. وقتی قیمت انجیر مغازه های خشکباری را می دیدیم باعث ناراحتی‌مان بود… دلمان راضی نمی‌شد حاصل زحمت یکسال‌مان مفت مفت دست دلال‌ها بیفتد.

چند وقتی بود برادر کوچکم که حالا دانشجوی شهر دیگری شده بود انجیر را برای فروش در مغازه های خشکباری می برد و البته استقبال مغازه دارها خیلی خوب بود، به هر حال چند دست از واسطه ها کم شده بود. اما این چیزی نبود که ما را راضی کند ما دنبال فروش مستقیم به مصرف کننده بودیم. از دست کشاورز به دست مصرف کننده. و باسلام شروعی برای تحقق رویای ما بود با معرفی دوستم باسلام را نصب کردم، بدون هیچ برنامه ای یک غرفه زدم و رهایش کردم… اما از یک هفته بعد سر و کله یک پشتیبان سمج پیدا شد! یک روز در میان زنگ می زد و پیگیر کار ما بود! محصولات تون رو ایجاد کردید؟ هزینه ارسال غرفه تنظیم شده؟ اینطوری باید عکس بگیرید و… با پیگیری های مدام پشتیبان بالاخره اولین سفارش در غرفه باسلام ما ثبت شد. آقای سهرابی از مشهد یک کیلو انجیر خریده بود؛ و این شروع یک داستان پرماجرا بود! کارتن از کجا بیاریم؟ چطوری بسته بندیش کنیم؟ ارسال پستی چطوریه؟ و… حالا که سالانه چند هزار کارتن برای ارسال سفارش ها استفاده می کنیم و هر هفته صدها بسته پستی به سراسر ایران ارسال می شود همه آن چالش ها گذشته و برایمان خاطرات شیرینی شده از شروع یک کسب و کار از نقطه صفر! چند هفته بعد شرکت در یک فروش ویژه باسلام اتفاق ویژه ای را برایمان رقم زد، بیشتر از ۶۰ سفارش در غرفه مان ثبت شد و ۱۰۰ کیلو انجیر در یک روز فروش رفت. بسته ها را ارسال کردیم و چند روز بعد پیام های رضایت بود که ما را خوشحال می کرد.‌ مشتریانی که از خرید انجیر تازه و باکیفیت با قیمت مناسب راضی بودند و برایمان دعای خیر می کردند. – باغ تان آباد و پر برکت – عجب انجیری بود تا حالا همچین انجیر تازه ای نخورده بودم – قیمت انجیر در شهر ما خیلی زیاد است و…

غرفه ما با عرضه بدون واسطه انجیر باغ خودمان، با قیمت و کیفیت مناسب به سرعت رشد می‌کرد و روز به روز تعداد سفارش‌‎هایمان بیشتر میشد. در این مدت مشتری‌های ثابت زیادی پیدا کرده بودیم و یک سال بعد غرفه‌مان جزو ۳۰ غرفه پرفروش باسلام شده بود، حالا دیگر یک پشتیبان اختصاصی داشتیم کسی که دلسوزانه پیگیر رشد و پیشرفت کارمان بود. چند وقت بعد خودم هم سلامیار شدم یک چیزی شبیه همان پشتیبان سمج اول کار! به غرفه های تازه تاسیس کمک می‌کردم تا با روال باسلام آشنا شوند و چه لذتی داشت شریک شدن در شادی اولین فروش‌شان! از یک جایی به بعد نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد اما همه چیز عوض شد! فروش ویژه و کمپین‌های باسلام تعطیل شد، پشتیبان اختصاصی غرفه‌مان با ما خداحافظی کرد و… انگار روال کار داشت تغییر می کرد؛ تغییری که ما نتوانستیم خودمان را با آن وفق دهیم.

نمی دانم چه شد اما انگار باسلام غرفه دارهایش را رها کرده بود.‌ به سراغ اینستاگرام، ایتا و بله رفتیم. خیلی زود کارمان دوباره رونق گرفت اما باسلام تغییر کرده بود کمترین سفارش و فروش را در باسلام داشتیم. باسلام برای من فقط یک بستر فروش نبود من در باسلام رشد کرده بودم و به آن احساس تعلق خاطر داشتم، نمی‌توانستم به همین راحتی رهایش کنم. می‌خواستم صدایم به گوش مسئولان باسلام برسد صدای اعتراض یک غرفه‌دار! حتی یک بار که برای زیارت به قم رفته بودیم تا شهرک پردیسان هم رفتم، می خواستم بروم و کسی را پیدا کنم که حرف‌هایم را بشنود اما اصلا نمی‌دانستم باید با چه کسی صحبت کنم. با فکر اینکه بروم بگویم من کی‌ام و چه کار دارم پشت در ورودی باسلام از رفتن منصرف شدم.

یک روز آذرماه امسال که حسابی مشغول بسته‌بندی و ارسال سفارش‌های شب یلدا بودیم گوشی‌ام زنگ خورد، شماره باسلام بود. داشتم فکر می‌کردم کدام سفارش ثبت مشکل شده (مدت‌ها بود تلفن‌های باسلام فقط برای پیگیری ثبت مشکل مشتریان بود خیلی وقت بود که دیگر کسی از باسلام احوال ما را نمی‌پرسید) در همین فکرها بودم که احوال‌پرسی گرم و صمیمی یک نفر از آن طرف خط رشته افکارم را پاره کرد. کسی که تماس گرفته بود مشغول صحبت بود و توضیح می داد که هفته آینده تیم باسلام به استان فارس می‌آیند و قرار است یک روز هم برای بازدید از غرفه ما به استهبان سفر کنند. برای منی که تا پشت در شرکت باسلام رفته بودم آمدن تیم باسلام به شهرمان یک اتفاق جالب بود! همان شب یک لیست بلند بالا از دغدغه‌هایم را ردیف کردم‌. چند روز بعد همان کسی که تماس گرفته بود لیست کسانی که برای بازدید می‌آمدند را برایم فرستاد، چندین بار از بالا تا پایین لیست را مرور کردم توی ذهنم فکر می‌کردم که با هر کدام‌شان چه کارهایی دارم. نام مدیر عامل باسلام هم توی لیست بود، آقای آقایا را قبلا دیده بودم، وقتی که در دیدار با رهبر انقلاب راجع به باسلام توضیح می‌داد (راستش آن روز در دلم به اینکه ما هم عضوی از باسلام هستیم افتخار کردم) دیدن نام مدیر عامل باسلام در لیست، ابهام و استرس‌مان را بیشتر کرد. ما در تدارک یک جلسه رسمی بودیم اما یک دیدار دوستانه و صمیمی در انتظارمان بود.

ظهر چهارشنبه تیم باسلام به استهبان می‌رسیدند از صبح بچه‌ها را بردم پارک و با وعده کلی خوراکی خوشمزه که بعد از جلسه‌ام برایشان می‌خرم سپردمشان‌ به مادرم. نیم ساعتی از اذان ظهر گذشته بود با آقای عساکره تماس گرفتم، برای نماز به امامزاده شهرمان رفته بودند. چند دقیقه بعد بیرون از امامزاده منتظرشان بودیم از دور آن‌ها را که مشغول زیارت قبور شهدای شهرمان بودند می‌دیدم. اولین نفر که از عرض خیابان رد شد آقای آقایا بود. یک نفر بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بدون کت‌و شلوار با یک لباس راحت!!! صحبت‌هایمان از همان سر سفره ناهار در یک فضای دوستانه شروع شد. تیم باسلام تک به تک خودشان را معرفی کردند ما هم از شهرمان گفتیم از اینکه استهبان به نجف کوچک و شهر حجاب زهرا معروف است، از زعفرانش گفتیم که دومین تولیدکننده‌اش در کشور بعد از قائنات هستیم، از ۵۰۰ شهید دفاع مقدسش که مایه عزت و افتخار شهرمان هستند، گفتیم و گفتیم تا به اصل ماجرا رسیدیم، انجیر! استهبان بزرگ ترین انجیرستان دیم جهان است و تقریبا همه مردم شهر معیشتشان با انجیر گره خورده، اما هر سال حاصل زحمت این مردم دست دلال‌ها می‌افتد و بدون هیچ فرآوری و بسته‌بندی و نام و نشانی کانتینر کانتینر به چین صادر می‌شود، آن هم با وعده چک‌های چند ماهه و دردسرهای به دست آوردن پولش.

وقتی از باغ‌مان و برداشت محصول صحبت می‌کردیم مدیر مالی باسلام گفت که در مسیر درخت‌هایی را دیده که رویشان تور سفید کشیده شده یا قوطی‌هایی را دیده بودند که از درخت‌ها آویزان است و این‌ها برایشان سوال شده بود! (توی دلم آرزو کردم کاش حالا شهریور ماه و فصل برداشت انجیر بود برپایی همچین جلسه‌ای در باغ انجیرمان و دیدن همه‌چیز از نزدیک حتما برایشان خیلی جالب می‌شد) برادرم توضیح داد فصل برداشت انجیر که می‌شود خیلی از مردم روی درخت هایشان تور می کشند چون گوش سفیدها به دانه های رسیده و شیرین انجیر نوک می زنند و محصول باغ خراب می شود، در ادامه صحبتش گفتم اما ما هیچ وقت این کار را نمی کنیم، خدا رحمت کند پدربزرگم را، همیشه می گفت: «خدا رزق این پرنده ها رو توی باغ ما گذاشته!» قدیمی ها اعتقاد و ایمان شان به خدا زیاد بود، پدربزرگم می‌گفت ما موقع کاشت نهال پای هر درخت انجیر دو رکعت نماز می‌خواندیم، هنوز هم پدرم هر سال محصول یک درخت را جدا می‌گذارد سهم هئیت محرم امام حسین (ع) است‌.

از داستان شروع کسب و کارمان گفتیم از اینکه کار غرفه باسلام را از گوشه یک اتاق خانه‌مان با چند کارتن انجیر شروع کردیم و حالا در سومین سال در یک سوله پانصد متری ۱۳ نفر کنارمان مشغول کارند و سالانه حدود ۳۰ تن انجیر را با پست به سراسر ایران ارسال می‌کنیم. بعد از ناهار که به سوله رفتیم صحبت‌هایمان جدی‌تر شد، از دغدغه‌هایمان گفتیم از بی توجهی‌‍‌ها گله کردیم، مدیران بخش‌های مختلف باسلام در جمع‌مان بودند و لابد برای شنیدن همین حرفا این همه راه را آمده بودند!

آقای آقایا کنار دستم بود هر موضوعی که مطرح می کردم بلافاصله شماره یک نفر را کنار گوشم می‌گفت، فلانی مسئول همین بخش است بهش زنگ بزن، این شماره فلانی است بگو آقایا شماره‌ت را داده. خیلی زود این دیدار سه ساعته در فضایی دلچسب و صمیمی تمام شد، اما همین دیدار کوتاه برای ما مشوق یک شروع دوباره بود. به سرعت دستی سر و روی غرفه کشیدم، محصولات جدید، عکس‌های جدید و… از فردایش دنبال ارتباط با آدم‌هایی رفتم که شماره شان را ذخیره کرده بودم. چند روز بعد پیگیری ها برای برگزاری یک کمپین جمعی ویژه غرفه‌های فروش انجیر در استهبان آغاز شد، تیم تولید محتوای باسلام به استهبان آمدند، بنر معرفی چندین غرفه انجیر استهبان در صفحه اول باسلام بالا رفت و برکت های این دیدار کوتاه هم‌چنان ادامه دارد.

با آمدن تیم باسلام من همان جمع خودمانی و صمیمی که همیشه در ذهنم تصورش می کردم را دیدم. کسانی که هزار کیلومتر راه آمده بودند تا حرف‌ها و دغدغه‌های یک غرفه‌دار را بشوند و این برای من خیلی ارزشمند بود. بعد از رفتن تیم باسلام با خودم فکر می کردم اگر آن روز وارد شرکت باسلام شده بودم حتما کسی به حرف‌هایم گوش می داد…



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x