روز اولی که به باسلام آمدم، از دیدن این همه قصهی ناب و دستنخورده سرِ ذوق آمدم!
قصهها از در و دیوار پایین میریختند. حتی تکتک اشیا و لوازم دفتر باسلام هم برای خودشان قصهای داشتند. چرا که با دستهای پرمهر آدمی که آنها را فرستاده بود به باسلام رسیده بودند و قصهی سازندهشان را به رخ ما میکشیدند.
روزها گذشت و من هر بار سعی میکردم تکهای از قصهها را بردارم و برای مخاطب تعریف کنم. اما هر چقدر دستوپا میزدم نمیتوانستم عظمت این بازار هزارقصه را به مردم ثابت کنم. درست مثل فیل عظیمالجثهی روایت مولانا که هر کسی در تاریکی، تنها قسمتی از عظمتش را لمس میکرد و به تعبیر خودش چیستی آن را فهمیده بود. بازار ما هنوز خیلی راه داشت تا به یک بازار هزار قصه گو تبدیل شود!
بازار هزارقصه ای با چند قصهگو
قصهها خیلی قدرتمنداند. قصهها، شالودهی جهان امروز ما هستند. ریشهی تمام اسطورهها و ناخودآگاه جمعی به همین قصهها برمیگردد.
آن وقت ما باید خیلی آنها را دست کم گرفته باشیم که خیال کنیم میتوانیم با چهار تا مصاحبه و دو تا روایتنویسی و چند تا کلیپ مستند چیزی به عظمت قصه را تمام و کمال منتقل کنیم.
قصهای که وجودش از روز نخست با بشریت گره خورده و حتی روی غارهای عصر پارینهسنگی هم ثبت شده.
ما عظمت باسلام و قصههایش را دیده بودیم، اما یکنفره و دو نفره و حتی ده نفره هم نمیتوانستیم از پسِ توصیفش بربیاییم!
پس باید چه کار میکردیم؟ باید از منطقهی امنمان میآمدیم بیرون و باور میکردیم برای روایت یک بازار هزار پنجره، به هزار نردبان نیاز داریم که دانه دانه سرک بکشند و خانهها و آدمها را روایت کنند.
فهرست:
بازار هزارقصه = بازار هزار قصه گو
بالاخره بعد از چند ماه پی بردم که راه حل ماجرا کجاست. باسلام قصه کم نداشت، باسلام قصهگو کم داشت.
ما یک بازار هزارقصه داشتیم و حالا که این بازار به وسعت هزاران قصه قد کشیده بود، باید راویان بیشتری هم برای آن پیدا میکردیم. و چه کسی بهتر از خود آدمهای بازار برای روایتِ قصهی آدمها؟!
ما امروز یک بازار هزار قصه داریم و حالا برای رساندن صدای مردم و قصههایشان هزار قصه گو میخواهیم.
هر آدمی که عضوی از بازار است (خواه فروشنده و خواه خریدار) مثل یک کتاب روایتنشده است. لازم نیست ما به او قصهگویی بیاموزیم. ما فقط نوشتن و زیستن در بازار با قلم را یادش میدهیم.
حالا تنها کافی است دست به کیبورد شود و بنویسد. فرقی نمیکند از چه. فرقی نمیکند از کجا. خواه از قصهی زندگی و کسبوکارش، خواه از تجربیاتش در بازار، خواه از ارتباطش با آدمهایی که در باسلام دیده. مهم این است که روایاتش اصیل و خواستنی و باورپذیر است. ادا و اصول ندارد.
این روایات دیدنیاند، بوییدنیاند، بوسیدنیاند حتی! این روایات وسیع و چرخیدنیاند و قدرت مصادرهی بازار را دارند، چرا که متنوع و فراواناند به عدد آدمها!
ما برای رسیدن به بازار هزار قصه گو ، به هزار نویسنده نیاز داریم! نویسندگانی که از دل بازار بیرون آمده باشند و دلشان برای کسبوکارهای خانگی و محلی بتپد.
«باشگاه نویسندگان باسلام» شروع بازار هزار قصه گو بود
بنابراین تصمیم گرفتیم باشگاه نویسندگان باسلام را با حضور نویسندگان داوطلب افتتاح کنیم. در تاریخ 14 آبان 98 پرسشنامه ای برای غرفهداران ارسال کردیم و 335 نفر از غرفهداران برای عضویت در باشگاه نویسندگان اعلام آمادگی کردند.
سپس تعدادی از غرفهداران را برای حضور در یک کارگاه آموزشی 5 ساعته به نام «نویسندگی و بازاریابی محتوا» دعوت کردیم. حالا دیگر تا رسیدن به بازار هزار قصه گو راه زیادی نداشتیم.
آن روز هنوز نمیدانستم بعد از راه افتادن باشگاه، تعداد زیادی از مشتریها و کاربران دست به قلم باسلام هم از سراسر ایران با اشتیاق و علاقه برای پیوستن به این بازار هزار قصه گو باسلام صف میکشند!
اگر میخواهید دربارهی جشن افتتاحیهی باشگاه نویسندگان باسلام و طرح یک ماههی «نویسندگی در بازار» بیشتر بدانید، حتما این گزارش را بخوانید: