پنجشنبه است و خانه بههم ریخته. سفارشها روی هم تلنبار شدهاند. بار و بنه سفر اربعین را هنوز نبستهاند. تلفن زنگ میزند. مردی با لهجه اصفهانی پشت خط است.
جواب میدهد: بفرمایید.
فهرست:
مرد تعداد زیادی جاکلیدی و گیرهسر با عروسک دخترانه میخواهد. میپرسد: میتونید تا سهشنبه آماده کنید و بدید باربری بیاره اصفهان؟
دستش را میگذارد بر دهانه تلفن و از همسرش میپرسد: «میرسیم این تعداد جاکلیدی و گیرهسر رو تا سه شنبه آماده کنیم؟» پاسخ منفی است. خودش هم حوصله ندارد این همه راه را به خاطر چند تا جاکلیدی تا باربری برود. مرد اصفهانی را دست به سر میکند و میرود که به کارهای عقبماندهاش برسد.
چندی نمیگذرد که تلفن دوباره زنگ میخورد. جواب میدهد. دوباره همان صدا.
مرد اصفهانی این بار پافشاری میکند. میگوید زمانش مهم نیست. میگوید عروسکها را میخواهد در مراسمی هدیه بدهد. هدیهای که شاید خیلیها را متحول کند و در زندگیشان تأثیر بگذارد.
دلش نرم میشود. میپرسد: چه مدلی میخواین؟
– همین صورتکهایی که خودتون میسازین، فقط میخوام روسری مشکی داشته باشن و یک سربند «یا رقیه».
بعد از هماهنگی و ثبت دقیق تعداد جاکلیدیها و گیرهسرها تلفن را قطع کرد. احساس میکرد چیزی درونش وول میخورد. فکرش را هم نمیکرد این صورتکهای کوچک و رنگی بتوانند بر زندگی کسی تأثیر بگذارند.
توسل به امام حسین به کارم رونق بخشید!
من فکر میکنم چهره بعضی آدمها ویژگیهای درونیشان را آشکار میکند. برای همین یکی از تفریحاتم این است که به محض دیدن آدمها سعی میکنم بعضی خصوصیاتشان را حدس بزنم. خانم حسینی را که دیدم یاد یکی از زنداییهام افتادم. زندایی آشپزیاش لنگه ندارد، ورد میخواند بر غذا انگار. عاشق هنرهای زنانه است و همه را هم امتحان کرده؛ از گیپوربافی و خیاطی گرفته تا ملیلهدوزی و گل چینی و پختن انواع کیک و شیرینی. حدس میزنم خانم حسینی هم باید تیپ شخصیتش مثل زندایی باشد. زنانگی در او پررنگ است انگار. باید صبر کنم تا ببینم در پایان این دیدار، حدسهایم چقدر درست از آب میآیند.
زهرا خانم حسینی شش ماه است که کارش را به طور جدی شروع کرده و در غرفه یکتا آرت در باسلام اکسسوریهای فانتزی میفروشد.
چهرهاش آرامش خاصی دارد. صحبت کردنش دلنشین است و کلماتش را طوری ادا میکند که آدم دلش میخواهد ساعتها به حرفهایش گوش بدهد. هر بار که گفتگو میرود به سمت مردها، من سعی میکنم زیر زیرکی خانم حسینی را به حرف بکشم و از تعریف کردنش لذت ببرم.
خانم حسینی در دوران نوجوانی کلاسهای گل چینی شرکت کرده و از گذشته به هنرهای اینچنینی علاقه داشته است. یک روز که مشغول گشتن در اینترنت و اینستاگرام بوده و صفحات اکسسوری را زیر و رو میکرده، تصمیم میگیرد خودش دست به کار شود و اکسسوری فانتزی بسازد. پس چادر به سر میکشد و پاشنه را ور میکشد و روانه بازار میشود. لوازم مورد نیاز را میخرد و میآورد خانه و مشغول میشود. پیکسلها و کشسرها و روبانها را سر هم میکند و میفروشد. بعد از مدتی میفهمد سر هم کردن اینها حالش را آنطور که باید خوب نمیکند، دلش میخواهد یک چیزی خلق کند، یک چیز که بتواند امضای خودش را پای آن بزند، یک چیز که فرق داشته باشد با اکسسوریهای توی بازار. پس دوباره چادر و پاشنه و بازار. این بار هر آنچه که نیاز هست و نیست را از بازار جمع میکند و به خانه میآورد. بدون معطلی دست به کار میشود و شروع میکند به ساختن عروسکهای کوچک خمیری.
بعد از اینکه کار عروسکها تمام میشود، آنها را جمع میکند و میبرد بازار برای فروش. همان خریدار اول جوری ذوق خانم حسینی را کور میکند که دیگر نوبت به خریدارهای بعدی نمیرسد. خانم حسینی غمگین و نومید به خانه برمیگردد و همه چیز را رها میکند.
زهرا خانم بعد از مدتی عازم سفر کربلا میشود و دست به دامن امام حسین (ع). از امام حسین طلب کمک میکند و تصمیم میگیرد وقتی از زیارت بازگشت، دوباره دست به کار شود و ایرادهای کارش را برطرف کند. این بار وقتی زهرا خانم میرود سراغ آقای خریدار، او دیگر مثل دفعه قبل تند برخورد نمیکند. وقتی میبیند عروسکها نسبت به قبل بهتر شدهاند، راضی میشود با قیمت کمی، همه عروسکها را یکجا بخرد، اما خانم حسینی که برای ساختن این عروسکها زحمت زیادی کشیده است، دلش به این قیمت رضا نمیشود و برمیگردد به سمت خانه.
آقای حسینی که تا اینجای کار خیلی خودش را قاطی ماجرا نکرده بود، به یاری همسر میآید و پیشنهاد میدهد که بروند سراغ غرفه باسلام. غرفه باسلام را زهرا خانم یک یا دو سال پیش برای فروش کیک و شیرینی راه انداخته بود، اما مدتی بعد به فراموشی سپرده شده بود. حالا اما غرفه یک بار دیگر و برای هدف دیگری آماده شد.
همت زهرا خانم، همکاری و حمایت آقای حسینی و توسل به امام حسین (ع) در عرض پنج ماه، طوری به این کار رونق بخشید که حالا این خانواده دیگر وقت سر خاراندن ندارند. سفارشها آنقدر زیادند که زهرا خانم مجبور شده است نام مشتریان و سفارشها و زمان تحویلشان را روی کاغذ بنویسد و بچسباند به دیوار پشت میزش، تا یک وقت کارش عقب نیفتد.
خانم حسینی معتقد است که همه اینها به برکت نگاه امام حسین است و لا غیر.
پشت اون ستاره حلبیش قلبی از طلا داره!
آقای حسینی برنامهنویس است و حسابی به زیر و بم دنیای دیجیتال و فضای مجازی تسلط دارد. او هم مخالف کار همسر است و هم موافق. مخالف است چون آورده اقتصادی تخصص خودش چندین برابر این کار است و موافق است چون میداند که همسرش به این کار علاقه دارد.
وظیفهای که آقای حسینی بر عهده دارد، مدیریت غرفه است. او به گفته خودش خیلی با ساختن عروسک و کارهای دستی ارتباط نمیگیرد و فضای ذهنیاش طور دیگری شکل گرفته است، اما مدیریت غرفه و کار کردن با اپلیکیشن برایش مثل آب خوردن میماند.
او حین گفتگو خاطرات و موارد جالبی که به ذهنش میرسد را برایمان تعریف میکند. یکی از آن موارد که آقای حسینی آن را تأثیرگذار میداند، قصه مردی اصفهانیست که در بحبوحه اربعین تماس گرفته بوده و اصرار داشته است که حتما لوازم مورد نیازش را از این غرفه تهیه کند. مرد اصفهانی تعداد زیادی جاکلیدی و گیرهسر با صورتک دختر میخواسته که شال مشکی بر سر دارند و سربند یا رقیه بستهاند. مرد اصفهانی معتقد بوده که این صورتکها آنقدر زیبا و خاصاند که میتوانند در زندگی کسی تأثیر بگذارند و تغییری ایجاد کنند.
آقای حسینی به خلاف خیلی از افرادی که صاحب کسب و کارند و یا در هنر خاصی مهارت دارند، در به اشتراک گذاشتن دانستههایش به هیچ وجه خساست به خرج نمیدهد. هر که برای کمک به او رجوع کند، دست خالی برنمیگردد. زهرا خانم میگوید بارها افراد مختلف درباره راز و رمز فروش بالا از آقای حسینی پرسیدهاند و آقای حسینی هم بی هیچ چشمداشتی کمکشان کرده و هر آنچه میدانسته را یادشان داده است.
او به ظاهر سفت و سخت به نظر میرسد و کمی مخالف، اما من احساس میکنم در باطن مخالفتی که ندارد هیچ، بسیار هم از این همکاری و کسب و کار خانوادگی لذت میبرد. خودش بارها میگوید که نه وقت این کارها را دارد و نه حوصلهاش را، اما علاوه بر مدیریت غرفه که به نحو احسن انجامش میدهد، در بستهبندی محصولات، تحویلشان به پست و ساختن بعضی از محصولات هم به زهرا خانم کمک میکند.
دختر عصای دسته!
خانم حسینی اتاق کار ندارد. میزش را گذاشته است گوشه پذیرایی که بتواند کنار دخترها باشد. دلش نمیخواهد کار کردن میان او و فرزندانش فاصله بیندازد. دو فرزند دارد: ریحانه سادات و حسنی سادات. حسنی سادات هنوز حرف زدنش تکمیل نشده. زبانش را فقط خواهر میفهمد. از دوربین فراری است و نقشههای مثلا زیرکانهمان برای عکس و فیلم گرفتن را نقش بر آب میکند.
ریحانه سادات کلاس چهارم است و کمکدست مادر. هر وقت که مادر سرش شلوغ باشد و سفارشهایش زیاد، ریحانه سادات مسئولیت کارهای خانه و ساختن بابونههایی که در بعضی محصولات به کار میرود را بر عهده میگیرد. به خلاف بیشتر همسن و سالانش نشانهای از کمرویی و خجالت در صورتش دیده نمیشود. موقع فیلمبرداری هم از همه راحتتر است، تپق نمیزند، بلند و رسا حرف میزند و ترسی هم از دوربین ندارد. پدرش میگوید در مدرسه مجریگری برنامهها و جشنها را میسپارند به ریحانه سادات.
بعد از فیلمبرداری عزم رفتن میکنیم، اما با اصرار خانم و آقای حسینی شام را هم مهمان این خانواده میشویم و گپ و گفتها را ادامه میدهیم. صمیمیت و شور زندگی در این خانه موج میزند. با خودم فکر میکنم: کاش این شور زندگی در همه خانهها جاری بشود، کاش همه خانوادهها مثل خانواده حسینی هوای همدیگر را داشته باشند.
جالب بود
چه جالب چقدررر مووضوعات روحانی ونفسانی وقلبی پیچیده وعجیب است برای اونایی میگم که فکر میکنن هرکار دلشون خواست بکنن وهیچ اتفاقی نیوفته نه دنیا طویله نیست قانون پیچیده وبسیاررر دقیقی داره باید بفهمی هرحرکتی چه بد یاخوب تاوان خودش رو داره ،بسبارکاردستی زیبایی هست
بله همینطوره
خدا به همه دختر بده
😂
آفرین به شما.و آفرین به پشتکار بی نظیرتون
خدا نگهدارشون باشه ان شالله
آفرین به این همت و همکاری خانواده👏👏👏
آفرین به این خانواده با اراده وپشتکار