من کارم به دردآوردن سر دیگران است!


215

من کارم به دردآوردن سر دیگران است!

سلام. حال شما خوب است؟ کیف‌تان کوک است؟ صدای‌تان شفاف و بدون خش است؟ گوش‌هایتان خوبند؟

ما هم خوبیم الحمدلله. اوضاع بر وقف مرادمان است و خلاصه ما هم زندگی خودمان را داریم. 

سرتان را درد نیاورم. چندوقت پیش صحنه‌های جالب و عجیبی دیدم. گفتم برای شما هم تعریف کنم. ما کارمان یک جوری‌ست که هرجا تعداد آدم‌ها از یک حدی بیشتر بشود به ما هم احتیاج پیدا می‌کنند. حالا جلوتر می‌فهمید. ولی اصولا ما توی تنهایی آدم‌ها جایی نداریم. هرجا شلوغ‌تر و آدم‌ها بیشتر و گرم‌تر، کاسبی ما هم پر رونق‌تر. والا بخدا! این تنهایی آدم‌ها را دارد از بین می‌برد. نمی‌دانم این چه بلایی‌ست سر بشر دارد می‌آید که حتی در جاهای شلوغ هم تنها هستند! می‌بینی طرف توی مترو یا اتوبوس است، سبیل به سبیل آدم ایستاده یا نشسته اما هیچ‌کدام حرفی باهم نمی‌زنند. یک مشت آدم عنق بی‌اعصاب خسته. بس کنید دیگر! همین چندشب پیش یک جایی عروسی دعوت بودیم. بابا عروسی جای بگو بخند و سر و صدا و دست زدن است! اما همه نفری یک گوشی دست‌شان بود از اول تا آخر مراسم! مجری بیچاره دهنش کف کرد از بس گفت هرکی آقا داماد رو دوست داره یه کف محکم بزنه. ملت هم توی گوشی فقط مشغول لایک و فالو و این مسخره‌بازی جدید شما آدم‌ها بودند.

سرتان را درد نیاورم! آخر می‌دانید که من استاد درد آوردن سرها هستم. حالا جلوتر می‌فهمید. البته این را هم بگویم که من سری را درد میاورم که به من توجه نکند! به عبارتی شما اگر سرتان توی گوشی باشد و حواستان به حرف‌های من نباشد سرتان درد می‌گیرد وگرنه سری که درد نمی‌کند را که دستمال و این‌چیزها نمی‌بندند. داشتم چه می‌گفتم؟ می‌گویند حرف حرف می‌آورد همین است ها… آهان! داشتم از عروسی می‌گفتم. آره خلاصه همین‌که عروسی تمام شد ملت انگار که به زور کسی آن‌ها را از کنج عزلت بیرون کشیده باشد و لباس پلوخوری تن‌شان کرده باشد و آورده باشدشان وسط شهر، هدیه‌ها را دادند و رفتند! خب برادر من شما چه بر سرت آمده که دوست نداری با مثلا دایی عروس یا عموی داماد رفیق بشوی. برو حرف بزن دوست جدید پیدا کن. حرف زدن و دوست جدید داشتن و اجتماعی بودن خیلی خوب است. آدم توی بزنگاه‌ها به دیگری احتیاج پیدا می‌کند. قدیم‌ها چقدر خوب بود. پدربزرگم روحش شاد می‌گفت یک وقت خدایی ناکرده اگر برای یک بازاری مثلا ورشکستگی که پیش می‌آمد همه بازار جمع می‌شدند گلریزانی چیزی برقرار می‌کردند طرف دوباره سرپا می‌شد. خدا سر شاهد است من آدم می‌شناسم سر همین چیزها افسرده شده است.

خلاصه سرتان را درد نیاورم. عروسی که تمام شد اوستا کارم به سرعت آمد و گفت سریع جمع و جور کنید باید بریم یه مراسم دیگه. بسم الله. ما که از بچگی کار می‌کردیم. حرفی نیست برویم. ما را سوار وانت کرد و رفت ته پردیسان.

ما را می‌گویی یک خرده ترس برمان داشت. بچه‌ها می‌گفتند نکند می‌خواهد سر به نیست‌مان کند. رفت و رسید به جاده‌ای که دیگر واقعا بیابان بود. خاکی خاکی! شهر تمام شد. من یکی اشهدم را گفتم. آخر می‌دانید که ما اشهد و اذان و این‌چیزها را هم خیلی خوب بلدیم. همه را حفظیم. من خودم پدر خدا بیامرزم کل قرآن را از حفظ بود. چند سال پشت سرهم ماه رمضان‌ها توی مراسم قرآن‌خوانی کار کرده بود و کلی چیزهای این‌شکلی را از حفظ بود. دیگر فکر کنم سرتان را دارم درد می‌آورم.

می‌خواستم ماجرای دیشب را بگویم.

اوستا همین‌طوری توی خاکی رفت و رفت تا یکهو یک ساختمان بزرگ و چندتا سوله سفید جلوی‌مان ظاهر شد. کلی ماشین دیگر هم جلویش پارک بود. در که باز شد، وارد شدیم و از کنار نخل‌ها رفتیم تا رسیدیم انتهای محوطه. جلوی ساختمان یک آقا رسول نامی با چرخ و فلکش ایستاده بود. از عرق‌های صورتش معلوم بود تازه رسیده. قبلا توی پایین‌شهر دیده بودمش. سر و کارش با بچه‌ها بود. به نظرم جالب آمد. پیش خودم گفتم دم‌شان گرم که حواسشان توی این مراسم به این طفل معصوم‌ها هم بوده و فکرش را کرده‌اند! والا به خدا. ملت همایش می‌گیرند و میلیون میلیون هزینه می‌کنند، آن‌وقت یک جای فسقلی برای بازی بچه‌ها درنظر نمی‌گیرند. یک واعظی می‌گفت شما نگاه نکنید این بچه‌ها کوچک هستند، اینها روح‌شان بزرگ است. مثل خودمان است. دل‌شان می‌گیرد.

داخل که شدیم دیدم ده‌دوازده‌تا میز چیده‌اند روی موکت‌ها و دور هرکدام شش-هفت صندلی گذاشته‌اند. شبیه عروسی بود ولی عروسی نبود. تعدادی از آدم‌ها هم مثل اسپند روی آتش داشتند بین میزها دستمال‌کاغذی و آب‌معدنی و گل و میوه و این‌جورچیزها می‌چیدند.

اوستا ما را پیاده کرد و بقیه وسایل را هم سر جایشان قرار داد. چنددقیقه‌ای که گذشت دیگر تمام سالن پر شده بود. صندلی خالی به چشمم نمی‌آمد. آقایی من را برداشت و دو سه باری مثل همیشه زد توی سرم. اصلا یک جوری بین شما آدم‌ها باب شده که ما تا کتک نخوریم کار نمی‌کنیم. این یکی هم دو سه تایی زد توی سرم و گفت: یک دو سه! وقتی مطمئن شد من سالمم و صدا را درست و با کیفیت به بلندگوها می‌رسانم با صدای بلند گفت: سلام!

هیچکس جواب نداد!

من توی عروسی‌ها و مراسمات و این‌طرف آن‌طرف‌هایی که هرروز با برادرانم می‌رویم برای کار این صحنه را زیاد دیده‌ام که مخاطبین به کسی که من دستش هستم اهمیتی نمی‌دهند. اما غالبا چون گوشی دست‌شان است و با گوشی مشغول هستند اینطوری می‌شود. اما این بار فرق داشت. ملت جواب این آقا را ندادند چون گرم صحبت و گفت‌وگو باهم بودند. خیلی گرم! من خودم از آن بالا می‌دیدم. چای می‌نوشیدند و بگو بخند می‌کردند. کیف کردم اصلا.

کسی که بعدا فهمیدم اسمش حامد است دوباره تلاش دیگری کرد و خلاصه به هر ضرب و زوری بود همه توجه‌ها را به خودش جلب کرد. چند آیه‌ای قرآن خواند و بعد اینطوری شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم. سلام به اولین مهمانی باسلام و غرفه‌داران خوش اومدید… .



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x