سیدرضا، نورِ امید است 


336

مرد هم از اصل افتاده بود هم از اسب. از روزی که به طمع پول بیشتر سر اسب زندگی‌اش را کج کرد و دست به خلاف زد، همه چیز خراب شد. نه تنها به رویاهایش نرسید، بلکه زندگی معمولی شیرینش را هم از دست داد. حالا چهاردیواری زندان بود و آبروی رفته و آینده‌ای که امیدی به آن نداشت. دلش تنگ بود، تنگِ همسر و پدر و مادرش و بیشتر از همه تنگ دخترش ستاره. دو هفته بعد از اینکه حکمش قطعی شد ستاره با مادرش آمد ملاقات و بعد از آن حسرت دیدار به دل مرد ماند. زنش اول‌ها بهانه می‌آورد که ستاره امتحان دارد، گرفتار کلاس فوق‌برنامه است، مریض شده و… اما دفعه آخر که آمد برای ملاقات گفت بهتر است زیاد پاپی ستاره نشوند، نوجوان است و حساس و دلخور، آنقدر دلخور که نمی‌خواهد پدرش را ببیند، پدری که او را انگشت نمای در و همسایه و فامیل کرده.

مرد به ستاره حق می‌داد، اما دلش تنگ بود و دلِ‌تنگ قاعده و قانون سرش نمی‌شود. روزهای کشدار حبس، مرد را کلافه می‌کرد. بیکاری از یک طرف و فکر و خیال ستاره از طرف دیگر. یک روز، دلزده از زندگی خودش را رساند به حلقه‌ی زندانی‌ها که دور هم نشسته بودند و گپ می‌زدند و آنجا بود که «تسبیح داز» را دید. می‌گفتند تسبیح‌ هنرِ دست زندانی‌هاست و استادکارهای زندان صفر تا صد ساخت تسبیح را بلدند و به دیگران هم یاد می‌دهند. امید، به قدر سر سوزنی به زندگی تاریک مرد تابید. ساخت تسبیح، ستاره را به او برنمی‌گرداند، دست خالی همسرش را پر نمی‌کرد، اما می‌توانست او را از بیکاری کشنده‌ی زندان نجات بدهد. پس پای درسِ استادکارها نشست و فهمید مردی به نام:«سیدرضا طباطبایی» بیرون زندان واسطه فروش تسبیح‌هاست و کمر همت بسته برای باز کردن گره کار زندانی‌ها.

خراطی، حکاکی، سوراخ‌کاری، نخ کردن و… آسان نبود، ابزار چندانی نداشتند، باید با کمترین امکانتی که در زندان پیدا می‌شد کارشان را راه می‌انداختند. اولین تسبیح ساختِ مرد را قاطی تسبیح‌های دیگر رساندند به سیدرضا و مدتی بعد پولی گذاشتند کف دست مرد و گفتند:«اجرت تسبیح»

پول زیاد نبود اما قلب مرد را شاد کرد. از فردا صبح، سفت و سخت چسبید به کار، تسبیح دوم و سوم و چهارم را هم ساخت و بعد شماره سیدرضا را گرفت. زندانی‌ها به صورت مستقیم با سیدرضا در ارتباط بودند. مرد، اولین بار که گوشی زندان را برداشت و شماره سیدرضا را گرفت، نمی‌دانست چطور بگوید که به کار نیاز دارد، به پولِ تسبیح‌ها. سیدرضا اما، بی‌حرف خواسته مرد را فهمید.  شش سال پیش، وقتی یکی از آشناهای دور سیدرضا با مُشتی تسبیح رفت سراغش و گفت:«این‌ها هنرِدست زندانی‌هاست. میشه کمک کنی بفروشیمشون؟» سیدرضا که همسایه‌ی امام‌رضا بود و مهربانی را از این خاندان آموخته بود تصمیم گرفت برای فروش تسبیح‌ها از هیچ تلاشی دریغ نکند. و نتیجه تلاش‌هایش شد فروش خوب تسبیح‌ها و سفارش‌هایی از استان‌های مختلف کشور و حتی خارج از کشور. فروش تسبیح‌ها عایدی چندانی برای سیدرضا نداشت، اصلا گاهی اوقات مشتری‌ها بعد از رسیدن تسبیح سفارشی‌شان از زندان دیگر تلفنشان را جواب نمی‌دادند یا گاهی با فیش تقلبی، کارشان را راه می‌انداختند و سیدرضا مجبور می‌شد از جیب پول زندانی‌ها را پرداخت کند، چرا که آن‌ها چشم‌انتظار بودند.

سیدرضا، طی تماس‌های تلفنی بعدی، یک تسبیح به مرد سفارش داد، با حکاکی‌ خاص! چرا که مشتری خواسته بود یک اسم روی تک تک دانه‌های تسبیح حک شود. مرد نشست پای کار، آخرین دانه تسبیح را که ساخت، نوک انشگشتانش می‌سوخت و تخم چشم‌هایش، انگار سوزن را به جای هسته داز، فرو کرده بود در جانِ چشمانش. روز ملاقات، مرد سرش مثل همیشه پایین نبود. تسبیح‌ را گذاشت توی مشمایی و داد دست همسرش و گفت:«این رو ببر، یه آقایی به اسم سیدرضای طباطبایی باهات هماهنگ میشه و میاد تسبیح رو میگیره.» بعد زمزمه کرد:«سیدرضا خیلی مرده…»

یک هفته بعد، مرد تماس گرفت با سیدرضا، صدای سیدرضا گرم بود، می‌گفت مشتری از کار راضی بوده. سیدرضا شماره کارت می‌خواست تا دستمزد مرد را واریز کند. با شنیدن نام دستمزد چشم‌های مرد برق زد و زمزمه کرد:«یه زحمتی دارم برات.» بعد دهانش را نزدیک کرد به گوشی تلفن و گفت:« فردا یه کارت هدیه به مبلغ دستمزدم تهیه کن. برسون به دست زنم. روش بنویس دخترم تولد مبارک.» بعد آرام خندید:«نمی‌دونم ستاره‌ام چی دوست داره… بچه‌های این دوره و زمونه رو نمیشه شناخت…»

فردا تولد ستاره بود و سیدرضاطباطبایی دیگر واسطه فروش نبود. او نور امید بود در دل مرد… در دل ده‌ها زندانی!



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x