عاشق پستچیها بودم. هنوز هم هستم. پستچیها همیشه جذاباند؛ دوستداشتنی؛ انگار حلوای تر باشند، یا یک چایی قندپهلو در عصر یک روز زمستانی.
همیشه فکر میکردم آدمهایی که با ادارهی پست سروکار دارند یا هرازگاهی پستچی میآید در خانهشان و زنگشان را به صدا درمیآورد، آدمهای درستوحسابی تریاند؛ فرهیختهتر؛ بافرهنگتر. با خودم فکر میکردم چقدر این آدمها خوشبختاند. چقدر زندگی به کامشان است و چقدرکیف دنیا را میکنند. هر وقت پستچی محل برای همسایهها بستهای میآورد سمتش میرفتم و دستم را روی فرمان موتورش میگذاشتم. میگفتم: «آقای فلانی برای ما هم یکچیزی بیاور؛ حتی اگر شده یک پاکت خشکوخالی». این را که میگفتم خنده مینشست روی لبهای آقای پستچی. میگفت: «چشم. برات میآرم».
بعضی وقتها پستچی برای رساندن قبضی، احضاریهای، چیزی، در خانهی ما هم میآمد. هر وقت میآمد در خانهمان چشمهایم میشدند دوتا مروارید درخشان. فقط خودم میدانستم چه اتفاق خوشایندی برایم میافتد. نمیتوانستم قدر و اندازهاش را بگیرم و برای کسی توضیح دهم. اشتیاقی بود ناگفتنی. پستچی که میآمد دیگر برایم فرقی نداشت بستهای که آورده بزرگ است یا کوچک. مهم دویدن من از پلهها بود و رسیدن به دم در. مهم دیدن باک زرد موتور و خورجین آبی با آن نوارهای زردرنگش بود. مهمتر دیدن خودِ آقای پستچی بود؛ وقتی نامه یا بسته را تحویل میداد و میخواست برایش امضاء کنم.
هنوز امضایم به بلوغ نرسیده بود. هرروز رنگ عوض میکرد و قوسش به یک سمتی تمایل پیدا میکرد. با این حال هر وقت آقای پستچی دفتر رسید را روی زین موتورش باز میکرد و میگفت: «اینجا را امضا بفرمایید» همه تلاشم را میکردم تا آخرین نمونه از امضایم را که به نظر خودم به بهترین حالت ممکن رسیده بود، جلوی اسمم بزنم. آنقدر جمله «برای ما هم یکچیزی بیاور؛ حتی اگر شده یک پاکت خشکوخالی» را تکرار کردم و توی گوشش خواندم که باهم رفیق شدیم. رگ خوابم دستش آمده بود.
آخرین بار که آقای پستچی را دیدم برایم دست تکان داد و گفت: «بیا نامه برایت آوردهام.» با این جمله انفجاری درون من رخ داد. انرژیاش دوید داخل پاها. چنان باعجله سمتش رفتم که زانویم گیر کرد به لولهی گاز داخل پیادهرو. آخ نگفتم. همانطور که زانویم تیر میکشید، لنگ زنان جلو رفتم و پاکت نامه را تحویل گرفتم. به آدرس فرستنده نگاه کردم. آدرس آشنا نبود. میخواستم همانجا پاکت را بازکنم. گفت: «عجله کن. اینجا رو امضاء کن من برم.» او که رفت پاکت را باز کردم. نامه، داستان پستچی مهربانی بود که از گفتن «نامه ای نداری» دلش میگرفت. نوشته بود: «از بس که گفتی برای ما هم یک چیزی بیاور، امروز که سرم خلوت بود نشستم و برایت نامه ای نوشتم. اما هیچ نمیدانم چه باید بنویسم». کاری که کرده بود بینظیر بود گو اینکه متن نامه تقریباً دو خط و نیم بیشتر نمیشد. پایانِ نامه را هم امضاء زده بود و با خط خوش نوشته بود: «از یک پستچی ساده، به دوستی که همیشه چشمبهراه یک بسته پستی است».
خیلی وقت بود آقای پستچی را ندیده بودم. دلم لک زده بود برای دیدنش. آنقدر دلتنگ بودم که حتی توی راه مدرسه چشم میگرداندم سر این کوچه و آن خیابان؛ بلکم یک پستچی گاز موتورش را گرفته باشد و از جلوی نگاهم رد شود. یا در خانهای منتظر ایستاده باشد برای تحویل دادن نامهای.
باید فکری میکردم و راه چارهای میجستم. این هرازگاهیآمدنها، مرا ارضاء نمیکرد. اشتیاقم بیشتر از این حرفها بود. نمیتوانستم بنشینم به امید اینکه آقای پستچی کی نامهای برایم بنویسد یا برایمان بیاورد. نشستم و برای کشاندن آقای پستچی به در خانهمان نقشهای کشیدم… رفتم اداره پست و یک اشتراک تمبر باز کردم. اینطور اقلاً دو سهماه-یکبار پستچی مجبور بود بیاید در خانهمان و من با هیجانی ناگفتنی بروم دم در و بستهام را تحویل بگیرم.
این ترفند هم چالهچولههای زیادی داشت. گاهی اداره پست تنبلی میکرد و تمبرها را نمیفرستاد. گاهی هم موجودی اشتراک من ته میکشید و بهانه خوبی برای نفرستادن تمبرها جور میشد. باید فکر اساسیتری میکردم. خریدهای اینترنتی!
اینطور، آمدن و نیامدن آقای پستچی دیگر دست خودم بود. کافی بود هر وقت ویرم بگیرد و دلم برای پستچی تنگ شود به کسری از ثانیه خریدی کنم و منتظر آمدن آقای پستچی باشم.یک تیشرت خریدم و منتظر آمدن پستچی بودم. دو سه روز بعد زنگ خانه به صدا آمد. آقای پستچی دم در، داخل پیادهرو منتظر ایستاده بود. بسته را که از آقای پستچی تحویل گرفتم گفتم: «کاری میکنم هرروز بیایی در خانه ما». پستچی مثل همیشه خندان و لبخند بهصورت، دفتر رسید را روی زین موتورش باز کرد و گفت: «اینجا را امضا بفرمایید». بسته را گذاشتم روی زین موتور و مثل کسی که میخواهد پای سند مهمی را امضا کند، آخرین نمونه از امضایم را انجام دادم و تشکر کردم.
پستچی هندل موتورش را زد و من هم بسته به دست در خانه را باز کردم. هنوز داخل پارکینگ خانه قدم نگذاشته بودم که صدای جیغ ترمز و کوبیده شدن تصادف سرجا میخکوبم کرد. سرم را برگرداندم. پراید سفید خودش را به بلوار وسط خیابان زده بود و چند متر آنطرفتر آقای پستچی روی زمین ولو شده بود و موتورش افتاده بود آنطرف بلوار…