هر کدام از آدمها، قصهای دارند منحصر به فرد و من باسلام را به خاطرِ اینکه جهانیست پر از قصههای واقعی دوست دارم. روزی که شمارهی آقای فضیلی، صاحبِ غرفهی«حصیربافی النخیل» را گرفتم، هیچکس جوابم را نداد. پیام دادم تا ساعتِ گفت و گو را هماهنگ کنم که با این پاسخ مواجهه شدم:«بنده تا ساعت ۱۹ سر کلاسم، زبان عربی فصیح تدریس میکنم.»
و صفحهی اولِ قصهی زندگی آقای فضیلی در ذهنم ورق خورد. او در عرض 5 ماه توانسته بود، فروش خوبی در باسلام داشته باشد و سه دوره غرفهی پرستاره شود و حالا میگفت که چنان به عربی فصیح مسلط است که تدریس میکند. آن هم در یکی از آموزشگاهای خوبِ تهران.
هم معلم است هم استاد
آقای «خالد فضیلی» متولد روستای گیداری واقع در شهرستان شادگان است، در سال 1369 چشم به دنیا باز کرده و سال 91 با دخترعمویش پیمانِ ازدواج بسته است و حالا، دو پسرِ شاخِ شمشاد دارد. او هم استاد است، هم معلم، 7 سال است در یکی از زبانکدههای تهران مکالمه زبان عربی تدریس میکند و از حدود 4 سال پیش به عنوان دبیرعربی در آموزش و پرورش شادگان استخدام شده. او در کنارِ معلمی و استادی، یک کارآفرین است. کارآفرینی که میگوید:«صنعت حصیربافی شغلِ خانوادگیماست.» اما آقا خالد برای رسیدن به اینجایی که اکنون ایستاده سخت تلاش کرده. تلاشی شنیدنی و ستودنی.
حسرت دوری از خانواده، از روستا
کودکی آدمها، بزرگسالیاش را میسازند. شاید بسیاری از ما، آنچه در کودکی از سر گذراندهایم به یاد نداشته باشیم، اما در خشت خشتِ وجودمان ردپای کودکیمان دیده میشود. محیطی که در آن قد کشیدهایم، خانوادهای که در آغوشش بالنده شدهایم، شادیها و غمهایی که تجربه کردهایم و آرزوهایی که مخصوصِ خودمان است و در آنچه امروز هستیم یا سودای رسیدن به آن را داریم، نقشِ اساسی دارد. آقا خالد داستان ما، وقتی کودکی و نوجوانیاش را به یاد میآورد چند کلید واژه در ذهنش پررنگ میشود، «درس، دوری، حسرت» او درباره این دوران طلایی زندگیاش میگوید:«من تحصیلات ابتدایی خود رو در مدرسه حضرت مسلم بن عقیل روستا گیداری و مقطع راهنمایی را در مدرسه شبانه روزی حضرت رسول اکرم واقع در روستای خنافره، خوندم. البته این مدرسه از روستای خنافره به شهر دارخوین انتقال یافت و من برای خوندن پایه سوم راهنمایی (نهم) باز هم در اون ثبت نام کردم. شنبهها به مدرسه میرفتیم و چهارشنبهها ساعت ۱۱ صبح به خانه برمیگشتیم. پس از اتمام مقطع راهنمایی (متوسطه اول) برای ادامه تحصیل در دبیرستان شبانهروزی امامخمینی(ره) ثبتنام کردم. حدود یک سال و نیم در این مدرسه موندم سپس به دلیل انتقال خانواده به شهر، از این مدرسه شبانه روزی به یک مدرسه روزانه انتقالی گرفتم. اینکه حدود ۵ سال از کودکیام و به مدت ۵ روز در هفته حسرت دیدن پدر و مادرم، حسرت دیدن محیط بیرون از مدرسه و …را در دل داشتم، خیلی من رو ناراحت میکنه. این دوری از روستای خودم در کودکی، باعث شد تا عشقم به این روستا بیشتر بشه و هنوز هم به فکر برگشتن به گیداری باشم.» البته آقای فضیلی هنوز نتوانسته در روستای کودکیاش ساکن شود، اما رویایش را در سر دارد و امیدوار است به زودی به آن برسد. آقا خالد همانطور که در دوران کودکی و نوجوانی تلاش مضاعف و متفاوت از همسالانش داشته، در ایام جوانی هم سعی کرده، روی پای خودش بایستد و برای ساختنِ زندگیاش تلاش کند. او دانشجویی را در کنار دستفروشی پیش برده و هیچ ابایی ندارد از گفتن آن. در ادامه برشهایی از زندگی این جوانِ خونگرم و کوشا را از زبان خود او، میخوانیم:
همسرم حامی من بود
« قبلا در کنار تحصیل در دانشگاه پیام نور شادگان، دستفروشی میکردم و با بازار آشنایی نسبی داشتم. من ظروف آلومینیومی میفروختم. پس از فارغ التحصیلی در مقطع کارشناسی، در آزمون ارشد رتبه ۲۷ کسب کردم و در دانشگاه تهران پذیرفته شدم و دستفروشی رو کنار گذاشتم. حقیقتش من از این کار راضی نبودم به دلیل اینکه من دوست داشتم محصولات روستا و شهر خودم رو بفروشم و به نوعی کارآفرینی کنم. ولی رسیدن به این خواسته سخت بود. میدونستم باید وضع مالی خوبی داشته باشم تا بتونم محصولات روستایی خودم که عمده اونها خرما و حصیر هست، به استانهای دیگه برسونم. من تسلیم نشدم. یک پیج اینستاگرامی با حدود ۵ هزار فالور دارم که در آن عربی آموزش میدم چند بار چند محصول حصیری زنان فامیل رو در اون پیچ گذاشتم و توسط فالورها خریده شد. از اینجا به ذهنم اومد که یک پیج در اینستاگرام و روبیکا درست کنم و محصولات روستا رو در اون به عرضه بذارم. اسم این پیجها رو النخیل گذاشتم. اما علیرغم مدت زمانی که برای این دو پیج صرف میکردم، مشتری بسیار کم پیدا میشد.پش تصمیم گرفتم در باسلام یک غرفه بزنم و الحمدلله بهتر از تصورم پیش رفت. شغل اصلی خانواده و مردم روستای من کشاورزی و نخلداریه. اغلب زنان و دختران این روستا مهارت حصیربافی دارن. مادرم، همسرم و خواهر و مادرش، زن بابام و زن عموهام و دخترانشون و عمههام همگی می تونند انواع محصولات حصیری از قبیل، سفره، زیر دیگی، کلاه، انواع سبد با رنگبندی و سایزبندیهای مختلف، جارو و بادبزن و جانونی و… ببافند. سفارشهایی را که در باسلام و… دریافت میکنم به اونها میسپارم. بافندهها قبلا به صورت دلبهخواهی حصیر میبافتند. یعنی به صورت سفارشی نبود. من به اونها یاد دادم کارهای جدید درست کنن، رنگهای مخصوص حصیریافی را برایشون تهیه کردم و محصولات پر فروش و سایزهای موردپسند مشتریها رو به اونها معرفی کردم. مهمتر از همه، حصیرهایشون رو با قیمت ۳۰ الی ۵۰ درصد بیشتر از قبل خریدم ازشون. این مسئله سبب شد تا بافنده با خوشحالی از سفارشهایی که بهش میسپارم، استقبال کنه. میتونم بگم که من تونستم انحصار خرید محصولات حصیری زنان خانواده و فامیل رو از خریداران محلی بگیرم. از اونجایی که قوم و خویش من با فروش اینترنتی آشنا نیستند، براشون جالب بود که محصولاتشون به ویژه محصولات حصیری چطور به اقصی نقاط کشور ارسال میشه. بنده برای ایجاد انگیزه در بافندهها، نظرات مثبت مشتریان در مورد حصیرهایی که با دستان مبارکشون بافته شده را به اونها منتقل میکنم. در حال حاضر حدود 7 بافنده دارم که از طریق النخیل براشون درآمد محدود ایجاد شده. در کسب و کار من، و در زندگیم، همسرم و مادرم حامی ترین افراد هستن. من بیشتر سفارشهای حصیری رو به همسرم میسپردم و زیر نظر من اونها رو میبافت. همچنین احیانا محصولاتی رو از بافندهها میخریدم که به اصلاح و ترمیم نیاز داشت باز همسرم زحمتش رو میکشید. مشارکت همسرم با من کیفیت محصولات غرفه النخیل را خیلی بالا برد. از طرفی مادرم همیشه از من حمایت مالی و معنوی میکرد. او زمان که دستفروش بودم از من حمایت مالی کرد و الان هم که غرفه النخیل راه انداختم باز کمک حال من هستند. من با شروع برداشت خرما، در کنار حصیر، خرما فروشی نیز راه انداختم. برای خرید خرما به مبلغ مالی نیاز داشتم مادرم مبلغی را به من قرض دادند. بیشترین سوالی که از سوی مشتریان با او مواجه شدم این بود که آیا خرماهاتون امسالی هست؟ گمان میکنم که این سوال به خاطر پایین بودن قیمت خرماهای غرفه النخیل پرسیده میشد.من قبل از این که در باسلام غرفهای افتتاح کنم و حتی همین الان هم، محصولات خودم رو در اینستاگرام و روبیکا و و دیوار عرضه میکنم ولی به همهی کسانی که در مورد محصولاتم پیام میدن، غرفه النخیل در باسلام را معرفی میکنم تا اونها با اطمینان خاطر خریدشون را انجام بدهند. البته جدیدا یک فروشگاه اینترنتی ایجاد کردم ولی هنوز فعالیتی قابل ذکری در اون انجام ندادهام.»
فروش با قیمتِ پایینِ پایین!
غرفهی النخیل، حدود پنج ماه است که ایجاد شده، اما با توجه به مدت کوتاه حضورش در باسلام به خوبی توانسته اعتماد مشتریان را جلب کند. آقای فضیلی در این باره میگوید:« از اونجا که غرفه النخیل تازه افتتاح شده، پس لازم بود ابتدا اعتماد مشتریان را کسب کنم به همین جهت در آغاز کار قیمت محصولات بسیار پایینتر از الان بود. بنده معتقد بودم و هستم اگر فروش، هرچند با سود کم، بیشتر شود نظرات مثبت بیشتر خواهند شد و این مسئله باعث میشود اعتماد مشتریان به غرفه النخیل و ثبت سفارشها افزایش یابد.» با وجود سیرصعودی کسب و کار آقای فضیلی، اما مشکلاتی نیز سر راهشان سبز شده و یکی از آن مشکلات تفاوت کار بافته شده، با سفارش مشتری است. مشتریها محصولی را با سایز و رنگ بندی معین سفارش میدهند ولی از آنجایی که محصولات حصیری دستبافت هستند، به سختی می توان سفارش را مطابق با ویژگیهای درخواستی بافت. چالشی سخت که در همهی کارهای تولید شده با دست وجود دارد. مسئله بعدی، بسته بندی و ارسال حصیر است که گاها آقای فضیلی را دچار مشکل میکند. محصولات حصیری غالبا بزرگ هستند و بسته بندی آنها هزینهبر، زمانبر و سخت است. علاوه بر این، احتمال آسیب دیدگی مرسولههای حصیری در مسیر بسیار بالاست. با همهی اینها، آقا خالد امید دارد با صرف وقت بیشتر به زودی، غرفهی صنایع حصیری النخیل تبدیل شود به یک غرفهی موفق و پرفروش.
مادرم و هوویش در یک خانه زندگی میکنند
اگر حواستان، جمع باشد در بالا، وقتی آقای فضیلی داشت از اقوامش نام میبرد و میگفت این افراد بافندههای حصیر غرفه هستند، بعد از همسر و مادر و خواهر و مادرِ همسرش، به بانوی دیگری هم اشاره کرد و گفت:«زن بابا»
واژه زنبابا، بدون برو و برگرد در ذهن من، دلخوری، آشوب، بحث و کشمکش را زنده کرد. به همین خاطر نتوانستم بر کنجکاوییم غلبه کنم و از آقای فضیلی خواستم اگر به حریم شخصیشان آسیبی وارد نمیشود این بخش از زندگیشان را با ما به اشتراک بگذارند. و آقا خالد با روی خوش پاسخ مرا اینگونه داد:«پدرم حدود ۹ سال پیش زن دوم گرفت. اونها در این ۹ سال صاحب ۳ پسر شدند.بنده دو خواهر و یک برادر تنی دارم. برادر و خواهرام با ازدواج مجدد پدرم مخالف بودند ولی از اونجا که پدرم اصرار داشت زن دوم بگیره صلاح دیدم از پدرم حمایت کنم و و مادرم را قانع کنم که با ازدواج پدرم مخالفت نکند. خانمی که پدرم تمایل داشت با اون ازدواج کنه از بستان ماست. او دختر عمه پدرم و خاله همسرم و دختر عموی مادربزرگ مادریم هستند. لذا کاملا ایشون رو می شناسیم و اصلا نگرانی نداشتیم که این خانم ممکنه بعدها برای خانواده دردسر ساز بشه. الان ۹ سال از این ازدواج می گذره و تا الان الحمدلله دعوایی بین ما اتفاق نیافته. سه برادر ناتنیام هم بهترین همبازیها برای پسرام و برادرزاده و خواهرزادهام هستند. حتی چندی پیش زمینی خریدم و نصف مبلغ خرید زمین رو از زن بابام، قرض گرفتم. مادرم و هووش هر دو در یک خانه زندگی میکنن و از این بابت هیچ گونه مشکلی ندارن.»
باور آنچه میشنیدم سخت بود، اما آقای فضیلی بدون دلخوری و با لحنی قاطع مسئله را روشن کرده بود. حالا من مانده بودم و قضیهای که باید هضمش میکردم. باسلام بار دیگر نشانم داده بود هر کدام از آدمهای کره زمین، قصهای دارند منحصر به فرد و شنیدنی و زندگی همیشه آنطور که من فکر میکنم نیست. و شاید:«چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید…»