آقام می‌گفت انجیر میوه بهشتی است، میوه‌هایش را با وضو بچینید


7,872

یکی دو ساعت اگر زودتر رسیده بودیم، لابد منظره‌ها طور دیگری بودند. شاید آن وقت اگر در گرگ و میش صبح، راه را گم می‌کردیم، کافی بود به مارپیچ شعله‌هایی خیره شویم که خود را از دامنه کوه بالا می‌کشند. حالا ولی آفتاب دست همه را رو کرده. پسران مش‌ممدعلی پای هر درخت آتشی افروخته‌اند. کوهستان چنان از همهمه‌های مزاحم خالیست که موج صدای برادرها – بی‌آنکه از تک‌وتا بیفتد – تا پایین‌دست‌ها هم می‌رسد. فصل هرس انجیرهاست.

جعفر و احسان پیش افتاده‌اند و هر از چندگاهی قدم کُند می‌کنند تا ما کارمندهای از نفس‌افتاده هم به گردپایشان برسیم. شکر خدا انگار تا اولین درخت‌ها راهی نمانده!

دوستی آتش و درخت و کوهستان، حکایت امروز و دیروز نیست.

پنجه‌درپنجه با انجیرها

آن بالا جعفر همان‌طور که نوک شاخه‌ها را با دست می‌چیند، می‌گوید:«توی زبون محلی خودمون، به شکوندن پنجه‌های انجیر، می‌گن پات‌کردن.» بعد به تکه‌های لاستیکی روی انگشت‌هایش اشاره می‌کند و می‌گوید:«به این‌ها هم می‌گیم سرانگشتی. از تیوب موتور درست می‌شه. می‌پیچیمشون دور انگشتهامون تا سرپنجه‌های تیز انجیر دستکش رو پاره نکنه» از توضیحات بامزه جعفر کیف می‌کنیم. احسان با خنده می‌گوید:«ریا نباشه، من خودم سناریونویس کارهای جعفرم. الان رو نگاه نکنید که انقدر مسلط و جدی داره کاربرد این دستکش‌ها رو توضیح میده. یه زمانی اگه می‌خواستم برای اینستاگرامم یه کلیپ یه دقیقه‌ای ازش بگیرم، سه ساعت وسط کوه و کمر علافمون می‌کرد. بس که مثل پشت صحنه‌‌های فیلمهای مدیری خنده‌ش می‌گرفت.» رفاقت احسان و جعفر قدیمی‌تر از این حرف‌هاست. این را همان یکساعت پیش که در راه کوهستان بودیم هم متوجه شده بودیم. «جعفر آدم عجیبیه. هم کار سخت یدی انجام می‌ده، هم با این دستهای پینه‌بسته‌ش کارهای ظریف هنری می‌کنه. تازه صدای خوبی هم داره و اگه بخواید می‌تونه براتون یه دهن بخونه.»

احسان و جعفر در عکس‌های دسته‌جمعی هم کنار هم می‌ایستند.

فلامینگوهای عزیز، خدانگهدار

صحبت‌های جعفر، کم‌کم یخ بقیه‌ی برادرها را هم آب می‌کند. محمدعلی، پسر کوچک خانواده، از چند قدم آن‌طرف‌تر می‌گوید:«توی چیزهایی که ازمون می‌نویسید، داخل پرانتز این رو هم بگید که اینجا، یعنی توی استهبان داره یه فاجعه اتفاق می‌افته» منظورش خشکسالی‌هایی است که در این چندسال گریبان‌گیر کشور شده است. این نگرانی‌ها را از زبان احسان هم شنیده بودیم. احسان روزهایی را به یاد می‌آورد که فلامینگوهای مهاجر مهمان بختگان بودند و در آب‌های شور آن آ‌ب‌تنی می‌کردند. حالا اما نه خبری از بختگان است و نه نشانی فلامینگوها. محمدعلی انجیرهای خشکیده روی شاخه‌ها را نشان‌مان می‌دهد و می‌گوید:«فاجعه‌ای که ازش حرف می‌زنم اینه. هیچکدوم از این انجیرهایی که روی درخت موندن، قابل برداشت نیستن. برای این‌ها کارگر بگیری که چی بشه؟ که تهش ببری کیلویی ده تومن به گوسفنددار بفروشی؟ تازه اگه گوسفند حاضر بشه این‌ها رو بخوره! قبلا این شیشصدتا درخت نزدیک ده تُن انجیر با کیفیت می‌دادن، الان چی؟ بار درختها نسبت به سال‌های قبل خیلی کمتر شده.»

احسان، صاحب غرفه انجیرمارکت، می‌گفت دعوت تیم باسلام را به این خاطر قبول کرده که مشکل کم‌آبی استهبان را به گوش بقیه برساند.

به نظر محمدعلی، این روزها دیگر نمی‌شود انجیرستان‌هایی به بزرگی قبل به وجود آورد، چون دیگر نه خبری از برف و باران‌ است و نه می‌شود آب را با تلمبه به دل کوهستان رساند. تنها راه، استفاده از تانکرهای سیار است که آن هم هزینه بسیار بالایی دارد و هر کسی از پسش برنمی‌آید: «اگه توی راه دقت می‌کردید، احتمالا ماشین‌های حمل آب رو کنار خیابون‌های شهر می‌دیدید. هزینه‌ی هر کدوم از این تانکرهای آب بین یک تا یک و نیم میلیون تومنه و اگه بخوای به درختت خوب آب بدی، باید پای هر دوتا درخت، یه تانکر ده هزارتایی خرج کنی، ولی از اونجایی که چنین هزینه‌هایی برای باغدار نمی‌صرفه، خیلی‌ها به هر درخت فقط اون‌قدری آب می‌دن که زنده بمونه.»

به چهره‌ی پخته‌ی محمدعلی نگاه نکنید، بیست و شش سالش بیشتر نیست!

قصه‌ی قوطی‌ها

گرمای چای‌زعفرانی که در پایین‌دست کنار بخاری هیزمی خورده بودیم، کم‌کم دارد از تن‌مان بیرون می‌رود. باد منجمدکننده‌ی کوهستان قوطی‌های فلزیِ آویزان از شاخه‌ها را تکان می‌دهد. کنار آتشی که از شاخه‌های هرس‌شده پاگرفته، می‌ایستیم و دست‌هایمان را به هم می‌مالیم. قصه‌ی قوطی‌های خالی را پیش‌تر، جسته و گریخته‌ از اهالی استهبان جویا شده‌ایم، ولی شنیدنش از زبان محمدعلی لطف دیگری دارد: «این قوطی‌هایی که گَلِ شاخه‌ها آویزون شده‌ن، نه برای جادو و جنبلن، نه برای پردادن پرنده‌ها! کارشون گرده‌افشانیه. ماه سوم و چهارم سال که می‌رسه، سه‌چهارتا دونه‌ی انجیر بَر، یا همون نَر، رو می‌ندازیم توی این قوطی‌ها تا پشه‌ها گرده‌هاشون رو به انجیرهای ماده منتقل کنن. اگه این کار رو نکنیم یا انجیری به عمل نمیاد یا اگه هم عمل بیاد، شیرین نمیشه.»

«این قوطی‌هایی که گَلِ شاخه‌ها آویزون شده‌ن، نه برای جادو و جنبلن، نه برای پردادن پرنده‌ها!»

این بونه‌های انجیر مال تو!

پدر و پدربزرگ محمدعلی، هر دو باغدار بوده‌اند. محمدعلی از زبان بزرگ‌ترهایش تعریف می‌کند که آن قدیم‌ترها، اگر کسی می‌خواست انجیرستان خودش را برپا کند، برای پیداکردن قلمه راه سختی در پیش نداشت. کافی بود به یکی از انجیردارهای محلی سر بزند تا قلمه‌ها را بی‌هیچ‌چشم‌داشتنی در اختیارش بگذارد.«جسارت نباشه، ولی مردم اون زمون، مثل بعضی از امروزی‌ها خسیس نبودن. اگه از کسی قلمه می‌خواستی، باغش رو نشونت می‌داد و می‌گفت: برو اون بیست‌تا بونه‌ی انجیر رو ببُر و بنشون‌شون توی گوده‌هات»

سرزمین مقدس انجیرها

به احترام درخت بهشتی

سن محمدعلی آن‌قدری نیست که خاطره‌های پدربزرگ را خیلی شفاف به خاطر بیاورد، اما خوب یادش است که پدر بهشان توصیه می‌کرد، موقع برداشت انجیر با وضو زیر درخت‌ها بروند. «این روزها یه عده‌ای حرمت درخت انجیر رو نگه نمی‌دارن. خیلی معذرت می‌خوام. مثلا میان پاش نجسی می‌خورن یا کارهای دیگه می‌کنن. این‌ها خیر و برکت رو از باغ می‌بره. خدا آقام، مش ممدعلی رو بیامرزه. می‌گفت انجیر میوه بهشتیه و باید باسلام و صلوات بنشونیش تا حاصل خوبی بده. ما هم این چیزها رو از پدرهامون یاد گرفتیم. البته مردم استهبان کلا آدمهای معتقدی هستن و حواسشون به این حرف‌ها هست. ولی خب تک‌وتوک می‌شنویم که بعضیا می‌گن این حرف‌ها از مد افتاده»



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
5 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x