آب خنک


1,661

cold-water

بالاتر از سیاهی

هوا گرم است، به شدت گرم. آفتاب از همان اول روز که بلند شده با عجله خود را رسانده به بالاترین نقطه آسمان و با تمام نیرو همه‌چیز را می‌سوزاند. باد هم گرمایِ پخش و پلایِ بیابان‌ها را جمع کرده و با خود می‌آورد توی شهر، توی کوچه‌های خالی از درخت، توی خیابان‌های بی‌شمشاد، خالی از سبزه و پر از ماشین و موتور. صدای وسایل نقلیه به آسمان هفتم می‌رسد. هر از گاهی کامیون‌هایی شبیه آموبلانس می‌گذرند و زمین می‌لرزد از آمدنشان. با هوای داغِ سیاه کاری می‌کنند که بفهمی بالاتر از سیاهی هم هست. هوا به شدت گرم است و آروز می‌کنم این دود و دم می‌گذاشت عرقی که زیر پیراهنم، روی پیشانی‌ام و لای موهایِ سرم سُر می‌خورد می‌توانست خنکم کند.

آب می‌خواهم، آب خنک. می‌روم سراغ مغازه‌ آن طرف خیابان …

باز هم خدا را شکر!

ـ آقا آب دارید!؟
مرد سبیل از بناگوش دررفته زیر کولری که گرمای مغازه را بیرون می‌دهد، نشسته و حالش خوش است.
ـ «تا دلت بخواد!»
باید فکر کنم ببینم چه منظوری دارد! اما کافیست سلول‌های مغزم کمی سوخت و ساز کند تا آتش بگیرم و دود شوم بروم توی این هوای نکبتی و تا ابد همانجا رستگاریم را به عزا بنشینم.

باید می‌گفتم «دود شوم و بروم توی این هوا و تا ابد همانجا … شوم». به جای نقطه‌چین کلمه متضاد رستگاری را باید بگذارم. اما متضاد رستگاری چیست؟ آباء و اجداد ما در این مملکت کم بلا ندیده‌اند؛ اما هیچ وقت برای رستگاری کلمه‌ای متضاد وضع نکردند. شاید نمی‌خواستند آن را به رسمیت بشناسند. نمونه شان مادرم؛ به هر خاک سیاهی هم که می‌نشستیم  می‌گفت: «بازهم خدا رو شکر. ممکن بود بدتر از این بشه!». راست می‌گفت خاک سیاه در برابر هوای سیاه چیزی نیست. حتماً می‌توانست بدتر از خاک سیاه را تصور کند. یادم هست وقتی بابا از دنیا رفته بود را. از بالای داربست افتاد. جوشکار ساختمان بود. کلی قرض و بدهی داشت. آبرومان رفته بود اگر عموحسن خرج کفن و دفنش را نمی‌داد. مادر می‌گفت: «بازهم خدا رو شکر!»

«بدتر از این» همیشه برای‌شان قابل تصور بود. این بود که رستگاری‌شان آسیبی نمی‌دید و نیازی به وضع واژه متضاد رستگاری نمی‌دیدند. هوا گرم که می‌شد؛ سکنجبین می‌‌خوردند با کاهو. یا شربت خاکشیر یا آلبالو. لباس‌های نخی  هم تن می‌کردند، گشاد و راحت. باباهاشان هم خیلی راحت بلند می‌شدند و کولر را خاموش می‌کردند. کسی هم اعتراض نمی‌کرد.

آن طرف بام

بطری آب معدنی را از توی یخچال برداشتم و سر کشیدم. سرد بود به قدری سرد که اعصاب چشائیم به مغز پیامی سوزان دادند؛ مغزم سوخت. دندان‌هایم ترک برداشت. «لایری الجاهل إلا مفْرطاً او مفَرّطاً». جهل در مقابل علم نیست تا جاهل به معنای نادان باشد. جهل در مقابل عقل است. جاهل کسی است که عقل ندارد یا عقل را بکار نمی‌بندد. همچو کسی را فقط در دو حال می‌بینی یا از این طرف بام می‌افتد یا از آن طرف. یا آنقدر گرم‌اش می‌کند که بسوزد یا آن قدر سرد که بازهم بسوزد. ما عقل جمعی نداریم؛ ما به جهل جمعی گرفتار شده‌ایم.

شکم مغازه‌دار از بالای کمربند بیرون زده و فاق شلوارش جا برای نفس کشیدن نگذاشته است. دکمه‌های پیراهنش قلاب‌های ماهی‌گیری را به ذهنم تداعی می‌کنند؛ دکمه ماهی است که گیر کرده توی قلاب و تقلا می‌کند. زمینه سفید زیر پیراهنش توی ذوق می‌زند.
ـ «خنک شدی؟!»
سر تکان می‌دهم که نه.
ـ «سوختم! چرا اینقدر سرده؟!»
ـ «تو این هوا می چسبه خب.»

با سبیل هاش ور می رود. پول آب را حساب می کنم. بابا که زنده بود یک بار رفته بود فرنگ برای کار، می‌گفتند آنجا جوشکارها را روی چشمشان می‌گذارند. به سه ماه نکشیده برگشت. چیزهایی از آنجا تعریف می‌کرد که می‌خواستیم شاخ در بیاوریم. می‌گفت: «آنجا آب بخواهی بخوری باید پول بدهی!». فکر می‌کردیم مبالغه می‌کند. مامان ولی باورش می‌شد. می‌گفت: «خدا رو شکر مملکت خودمون همه چی هست. فراونیه».



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x