از هفت سالگی یواشکی بافتن رو شروع کردم


7,274

از هفت سالگی یواشکی بافتن رو شروع کردم

صدای قدم‌هایم توی خالیِ پارکینگ می‌پیچد. چند قدم که می‌روم به خودم می‌لرزم. سوز سحری هوا دست وا کرده و می‌پیچد به تنم. خصوصا که شب قبل باران هم زده و پارکینگ نم دارد. نفسم را تو می‌دهم، کشدار و عمیق. بوی خاک باران خورده می‌پیچد به دماغم. هومممم… همکارانم فاطمه و ریحانه، به همراه آقای کوچک زاده از قم راه افتاده‌اند و حالا قزوین هستند. منتظر جلوی ورودی ساختمان ما. پس کیِفِ حضور در عطر خاک پارکینگ را می‌گذارم روی دور تند و با عجله می‌روم توی داشبورد ماشین سراغ عینک آفتابی‌ام. مکرر چند بار از دیشب به خودم یادآوری کرده‌ بودم که دم رفتن فراموشم نشود. نگران عینکم بودم بی که بدانم اصلا مجال نمی‌شود به آفتاب سلامی دوباره کنیم.

ما قرار بود در خردادی متفاوت، به شهر نم‌دار نمین برسیم. ملغمه‌ای از مه، باران و شبنم را در بلندای پیچ در پیچ زاگرس و سبلان تصور کنید. هر تکه از جاده زیست در یک عکس کارت پستالی بود. من که دختر کوهپایه‌های البرز هستم، مه‌دود کم ندیده‌ام، اما این غلظت از مه که دید را تا دو متر پیش‌تر هم ناممکن می‌کرد، تجربه‌ای جدید و هیجان‌انگیز بود. شاید فاطمه و ریحانه و آقای کوچک زاده پشت رول ترسشان بچربد و این نظر را نداشته باشند. من ولی مثل یک نوجوان ماجراجو، میخکوب، همه تن نگاه شده بودم و خواب از سرم پریده بود. توی سفیدی مه، دنبال رد ماشین جلویی می‌گشتم. دنبال یک رنگ غیر از مه‌دود سفید روبرو. تا چشم کار می‌کرد سپید بود که روی سپید ریخته بودند. هیچ چیزی مشخص نبود. حتی تابلوهای هشدار کنار جاده به سختی پیدا و پنهان می‌شدند. توی گوشی نقشه را باز کردم. کجا بودیم؟؟؟ چشمم از منطقه سرچم سُر خورد به واژه‌ی خلخال! صدای گوینده‌های خبری توی سرم پیچید: «و جاده‌ی اسالم به خلخال به علت برودت هوا و برف سنگین بسته می‌باشد.» چه باحال!!! من داشتم توی مشابه این خبر زندگی می‌کردم. و فکر می‌کردم باید چقدرِ دیگر دید راننده‌ها ناممکن شود که جاده بسته شود؟

افتادیم به سرازیری، و هرچه ارتفاع کم کردیم، از غلظت مه کاسته شد. حالا می‌شد از دورتر نگاه شد. مه، چون قامتی رونده به ناز، سر خم کرده بود به پیچ جاده، به شانه‌ی استوار کوه‌ها. طبق نقشه نزدیک مقصد بودیم و چای مه، به استکان‌های آخرش رسیده بود. دیگر رنگ نداشت. حالا چشم، چشم را می‌دید. حالا قطاریِ ماشین‌های جلویی پیدا بود. و چقدر تعدادمان زیاد بود. تا قبل از این فکر می‌کردم ما در این جاده تنهاییم، مگر ماشینی از روبرو برسد. نمی‌دانم چرا یادم به داستان کوهنوردی بود، که سقوط کرده بود و نیم متری زمین یخ زده بود. و مه نگذاشته بود فهمش بشود که فاصله‌ای با زمین ندارد و طناب را پاره کند. انگار این قصه حالا در خاطرم قابل به لمس بود. عقب رفتم، چسبیدم به پشتی صندلی. خنک بود چقدر! این یعنی من مدت‌ها نیم خیز و بی‌لم نشسته بودم و نگاه کرده بودم به روبرو. خنده شدم از خودم.

لوکیشنی را که دیشب خانم عباسی برایم فرستاده بود باز کردم و به فشار انگشت نقشه را جمع کردم… از بالاتر دیدم. ۱۳ دقیقه تا مقصد. کمی بالاتَرَک، کلمه‌ی کشور آذربایجان توجهم را جلب کرد. اینجا تَهِ نقشه است. گوشِ راست گربه‌ی ایران. شال عزا به گردن شهر است و جا به جا عکس سرنشینان آن پرواز بی‌برگشت خودنمایی می‌کند. حالا که آن مه‌دود را زیسته‌ام، بهتر می‌فهمم چطور می‌شود که بالگردی در مه گم شود… حیف از آن آدم‌ها! شهادت حلال خوششان. 

دیگر در شهر هستیم و گُله به گُله وانتی و نیسان گوجه و خیار و سیر و فلان بساط کرده‌اند. چه قیمت‌ها نسبت به قزوین بهتر است. سیرِ کیلویی ۱۰۰ تومن اینجا ۳۵ تومان است. خوشحال می‌شوم. 

نمی‌دانم چه ربطی دارد اما یاد غرفه‌داری می‌افتم که طی یک تماس، پی ضررش بود و به خیال اینکه باسلام در تهران است گفت: «اینجا مثل اونجا نیست که راحت پول در بیاد. ما برای پول زحمت می‌کشیم.» تلخ حمد دوید نشست به صورتم. کودک خیالم با سوال فاطمه برمی‌گشت به ماشین: «به خانم عباسی می‌خواید یه پیام بدید، آمادگی بدید که چند دقیقه دیگه می‌رسیم؟» صفحه چتمان را باز می‌کنم. پیام آخر خانم عباسی با پایان بندی مواظب باشید، زیر فشار انگشتم جابجا می‌شود. قرارمان ساعت ۱۰ بود ولی به خاطر مه دیرتر رسیدیم. توی جاده یادم بود که بگویمشان مه دید را بسته و با تاخیر می‌رسیم. که گفته بودند: «اشکالی نداره، من منتظر هستم. مواظب باشید.» این مواظب باشید چه خوب است… حال دل آدم خوب می‌شود و انگار واقعا مواظب خودش بوده باشد، رقیق می‌شود. 

صدای آقای کوچک زاده نهیبم می‌زند که به جای پیام زنگ بزنم: «بپرسید ازشون که جزئیات خاصی نداره آدرس؟ پلاک مثلا.» صدای آشنای خانم عباسی از پشت خط مثل شنیدن صدای شناسی در غربت، می‌چسبد. می‌گوید: «لوکیشن دقیقه. شما بیایید. همسرم الان میان جلو در دنبالتون.» مردی راست‌قامت، با لبخندی آذری بر صورت، نشان از این دارد که درست آمده‌ایم. تا نگه داشتن کامل با سر سلام و حال احوال می‌کنیم و دیالوگ‌های: «خونه‌شون چه خوشگله!» «چقد درخت دارن!» «الهی اون دو تا فسقلی بچه‌هاشونن.» «وای چه موهایی داره دختر کوچیکه‌شون» توی هم گم می‌شود…

پیاده می‌شویم. یکی از ما سوغاتی باسلام را می‌دهد به آقای عباسی و رد قدم‌هامان پشت سرشان حیاط خانه را نقطه چین می‌کند. چقدر دار و درخت. نفس می‌کشم، کش‌دار و عمیق. مثل صبح در پارکینگ خانه، دوباره به خودم می‌لرزم و تا ‌پله‌های خانه چادرم را محکم‌تر می‌گیرم. جلوی سوز را می‌گیرد کمی. خانه قدمت دارد. مثل همهٔ خانه‌هایی که در نم ساخته می‌شوند سکو بلند با نیم طبقه پله. چند گلدان شمعدانی، عروس و قاشقی در ردیفی منظم پله‌ها را با ما بالا می‌آیند. فاخلع نعلیک. تو می‌رویم. 

چه خانه‌ی مرتبی. نه انگار که دو تا وروجک دارند. همسر خانم عباسی ما را با خانم عباسی و بچه‌ها تنها می‌گذارند و می‌روند تا چای و پذیرایی بیاورند. برای من این خیلی معنی دارد. همین همراهی زن و شوهری، این‌که خانم عباسی مستقل از همسرش کسب و کاری خانگی دارد و حمایت همسرش را هم. کِی کِی می‌کنم که بپرسم چقدر همسرتان همراه است و پاسخ را بشنوم. 

مقابل هم می‌نشینیم. و خانم عباسی از روزهای‌ هفت سالگی می‌گویند از وقتی که هم‌سن و سال بهاره دخترشان بودند و یواشکی می‌نشستند پشت دار مادرشان: «تا چشم مامانمو دور می‌دیدم می‌نشستم پشت دار!» خنده خنده می‌پرسیم: «خرابکاری هم می‌کردید؟» خودشان هم خنده می‌شوند: «گلیم قاعده‌ش سخت نیست. رد کردن نخ از بین تاره. و اگه یه ذره‌م بلد باشی می‌تونی از پسش بر بیای. منم چون فقط نگاه کرده بودم، خوب می‌دونستم قاعده چیه و خیلی خرابکاری نمی‌کردم. ولی خب پیش میومد که یه چیزی رو جابجا بزنم، شل کار کنم و اینا…» می‌پرسیم: «شما پس اینطور یاد گرفتین؟ آموزش ندیدین؟» «نه! فقط نگاه کردم و یاد گرفتم. الانم ذهنی می‌بافم. یعنی با نقشه پیش نمی‌رم. تازه خیلی از مامانا حتی به بچه‌هاشون یاد نمی‌دادن. چون به نظرشون کار قشر فقیر بود. عار می‌دونستن این کارو به بچه‌هاشون یاد بدن.» -مشابه این حرف را از غرفه‌دارهایی که بعد از این دیدار به ملاقاتشان می‌رویم هم می‌شنویم.- وا می‌رویم: «جدی؟؟ حیفشون نمیاد؟» خانم عباسی هم چون ما غصه‌دار این مسئله است: «نمین دانشگاه داره، اما امکان دانشگاه رفتن برا همه فراهم نیست. خیلی وقتا دخترا بخوان هم نمی‌تونن برن دانشگاه. کارم که به اون صورت نیست. پس اگه این هنرم یاد نگیرن چیکار کنن دیگه؟ به قول شما واقعا حیفه!» تاییدشان می‌کنیم.

خصوصا که در خلال حرف‌هاشان گفتند: «اینجا مردا کارگر فصلی‌ن. تمام سال که کار نیست. خیلی وقتا مجبورن چند ماه تو شهرای دیگه به عنوان کارگر ساختمونی کار کنن. یعنی عملا چند ماه رو خونه نیستن.» فکری بودم که چی می‌تواند مونس تنهایی یک زن باشد وقتی که مردش نیست؟ چی جز هنر؟ چی جز رد سرانگشتش به قامت دار؟ رج به رج به تن دار، انگار که چوب خطی را پر می‌کنند، بلکه دل‌دارشان برسد. من یواشکی بگویم که برایم نقش گلیم‌ها، بعد از شنیدن اینکه مردها در نمین چند ماه از سال نیستند، یک زیبایی غم‌انگیزی پیدا کرد. حتم دارم پشت رنگ و لعاب سِحرانگیز خیلی‌هایشان ده‌ها شب دوری و ملال است. 

توی خودم رفته بودم و ناراحتِ زنانی بودم که حتی دار را هم ندارند که در تنهایی به آن پناه ببرند. تا دست خیالم را گرفته باشم و دوباره برگردم به بحث اسم دختر خانم عباسی را پرسیدم و گفتم: «بلده ببافه؟ یواشکی مث شما می‌شینه پشت دار؟» نامش بهاره بود، و خنده‌هایش نسیم خنک سبلان. بهاره خنده شد. و افتادم توی چال گونه‌هاش. تا مثل حنا دخترم، نهیبش زده باشم که نشانم بدهد چند مرده حلاج است گفتم: «بلدی واقعا؟؟ بباف اگه راست می‌گی!» و چند لحظه بعد، بهاره بود که پشت دار مامان سیمایش، لالوی چله، نخ را چپ و راست می‌کرد و شانه می‌کوبید!

کمی فیلم و عکس گرفتیم از هنرنمایی دختر گیسو کمند. و در تمام مدت که داشت می‌بافت، برادرش با آن موهای طلایی، دستش را زیر چانه گذاشته بود و نگاهش می کرد. -تا اینجا فکر می‌کردیم دختر است با آن موها- خیالم که از بابت مشغله‌‌ی بهاره در شب‌های تنهاییِ سالها بعدش راحت شد پرسیدم: «راستی شما ترکی حرف می‌زنید؟ بچه‌هام بلدن؟» خانم عباسی که به نظرم جز کمی کشیدگی در زمان ادای کلماتشان نشانی از لهجه نداشتند گفتند: «نه! زبون ما تالشیه. البته ترکی هم بلدیم. بچه‌ها متوجه می‌شن ولی حرف نمی‌زنن. ما باهاشون فارسی حرف می‌زنیم. چون تو مدرسه اگه درست فارسی حرف نزنن مسخره میشن.» بعد توضیح دادند که تالشی یک چیزی است بین گیلکی و ترکی. این را که شنیدیم -من که گیلکم، با ریحانه که ترکی می‌دانست- به صرافت افتادیم که یک جمله را آنالیز کنیم! گفتیم: «میشه الان به دختر کوچیکه‌تون بگید بیا اینجا پیش من بشین؟» خانم عباسی گفتند: «دختر؟؟ پسره! بردیا!» و جمله‌ای را به تالشی گفتند و من و ریحانه هرچه تقلا کردیم قرابت و وجه ترکی-گیلکی‌اش را پیدا نکردیم. خنده شدیم همگی.

فاطمه و ریحانه‌ مثل من چشمشان چهار لنگه فرش‌ دستباف توی خانه را گرفته بود و داشتند می‌پرسیدند خانم عباسی جز گلیم چه هنر دیگری بلد است که صدای موذن‌زاده روی گوشی من بلند شد. اصلا نفهمیده بودیم یک ساعت و نیم از حضورمان گذشته و اذان شده است. -چه خوب و خوش بود کنار خانم عباسی بودن.- خانم عباسی که شبیه بهاره بود خنده‌هاش -با همان چال‌های موروثی- گفت: «اینا برا جهیزیه‌ی منه. اینجا خیلی از خونواده‌ها تو جهیزیه قالی دستی می‌ذارن.» خندیدم و گفتم: «بابا شما خیلی پولدارید! تو شهر ما قالی دستی رو قاب می‌کنن میزنن به دیوار. ارج و قرب داره. زیر پا نمیندازن که!» دوباره همگی ریسه رفتیم. و خانم عباسی سراغ تَلِ گلیم‌های تا شده کنار دار رفتند و دانه دانه باز کردند و توضیح دادند و ما حظشان را بردیم.

چاکدار، کرباس، خودرنگ، کُردی… تا بچه‌ها از کارهای خانم عباسی عکس بگیرند، اجازه گرفتم نمازم را بخوانم. و وقتی سجاده خواستم یک گلیم یک در شصت به من دادند که چیزی توش نبود. گفتم: «مهر هم لطف می‌کنید؟» گفتند: «ما مهر نداریم.» و اینجا تازه دانستیم که خانواده عباسی اهل تسنن هستند. -و خیلی‌ها در نمین و عنبران هم سنی شافعی هستند. این را گوگل گفت به ما.- فاطمه تندی گفت: «از بیرون سنگ بیار پس.» بهاره و‌ بردیا دنبالم آمدند تا سنگ پیدا کنم و بعد در آستانه‌ی هالچه‌ای که من در آن نماز می‌خواندم ایستادند و نگاهم کردند تا نمازم تمام شود. سلام را که دادم، برگشتم طرفشان، لبخند زدم. خجالت کشیدند و تندی دویدند سمت مادرشان. خنده داشتند، با همان چال‌های نمکی. 

بعد از نماز متوجه شدم همسر خانم عباسی هم به جمع ما اضافه شدند و حالا وقتش بود که بپرسم چقدر همراه هستند؟ ایشان که پسردایی همسرشان هم بودند مهربان خندیدند و توضیح دادند در تهیه مواد اولیه و دار پیش قدم شدند و خیلی افتخار می‌کنند به هنر همسرشان. و حرف خانم عباسی را که بعضی اینجا گلیم بافتن را عار می‌دانند تایید کردند. پرسیدیم: «شمام بلدین؟» یک نگاه به خانم عباسی کردند و خنده شدند: «من؟؟ نه مردا اصلا نمی‌بافن. فقط یه مردی هست تو عنبران که می‌بافه و خیلیا مسخره‌ش می‌کنن.» 

کنجکاو بودیم راجع‌به دستمزدها. پرسیدیم: «دستمزدا چه جوریه؟ می‌صرفه به زحمتش؟» توضیح دادند که: «پشم و نخ از شهرهای دیگه تهیه میشه و هزینه داره. اگه گلیم رو به مغازه‌ها بدیم‌م که سود خیلی ناچیز میشه. ولی خب اگه سر فرصت تو باسلام و به دست فروش بره، خیلی بهتره.» برای من اینکه قدر هنر دانسته نشود خیلی سخت است. آنهم هنری که اینهمه اصالت دارد و قدمتش به قرن‌ها می‌رسد. یکبار دیگر به باسلام و حضور ارزشمندش برای کوتاه کردن دست واسطه افتخار کردم. کمی هم درباره امکان صادرات این محصول حرف زدیم. درباره‌ی اینکه چین و ترکیه خیلی تلاش می‌کنند بازار را قبضه کنند، ولی هیچی تجربه و کیفیت گلیم ایرانی نمی‌شود. 

خانم عباسی اینها گرم و مهربان بودند، و بودن کنارشان را دوست داشتیم اما خانم کاظمی، غرفه‌دار بعدی، چشم به راهمان بودند و باید می‌رفتیم سراغشان. برای معاشرت و رفاقت ادامه‌‌دار شماره دادیم و گرفتیم و کم‌کم خداحافظی کردیم. تا کفشمان را پا کنیم، بردیا که حالا با من رفیق شده بود، در انتهای ردیف گل‌ها، یک گلدان کوچک را که چیزی تازه در آن روییدن گرفته بود نشانم داد و گفت: «ببین!» به پهنای صورت خنده شدم. بیشتر کیفور این بودم که دارد حرفی را یواشکی فقط به من می‌گوید: «ماشالله به تو! اینا همه‌ش مال توئه؟» صداقت کودکانه‌اش را با ذوق ریخت به صداش و گفت: «نه!! اونا مال آجیه. اون کوچولوئه فقط برا منه.» دوباره خنده دوید به صورتم. و تا در حیاط هم‌قدم شدیم. به دلم بود و حیف که نگفتمش: «توام سبز باشی پسر خوب… توام سبز باشی پسر نمینِ نمناک!» 



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
5 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x