زرینتاج خانم زهرا را در آغوش میکشد. برایش آرزوی خوشبختی و موفقیت میکند. ظرف پذیرایی طالبیها را سریع روی هم میگذارم، لقمه آخر را بدون جویدن قورت میدهم و بعد از زهرا، آغوش زرینتاج را برای خود میکنم.
راستش من خیلی مادربزرگ داشتن را از نزدیک لمس نکردهام. هر وقت دوستانم از این میگفتند که آخر هفته و ماه و تعطیلات میروند خانه پدرو مادربزرگشان، تصوری از آن دیدار و همنشینی نداشتم. نهایتا توی همین فیلم و سریالهای ایرانی دیده بودم که مادربزرگها چقدر و چطور نوههایشان را دوست دارند. خیلی هم رخ نداده که حسرتش را بخورم.
مادربزرگ مادریام که تازه از افغانستان آمده بود را توی کرونا از دست دادم و این یادم مانده بود که روزی که رفته بودم سفر، برایم روزه گرفته بود که صحیح و سلامت به مقصد برسم. این نزدیکترین مواجههم با مادربزرگ داشتن بود و تمام.
حالا، ساعت 6ونیم عصر توی شهرستان عنبران اردبیل. درحالیکه غرفه بعدی منتظرمان است، دلم میخواست از بغل زرینتاج خانم بیرون نیایم تا بگذارم برایم همه دعاهای خوب عالم را بکند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/1-55.jpg)
از قم تا اردبیل و نمین و بعد از آن عنبران، راه زیادی است. قم در مرکز کشور است و حالا ما در نقطهای ایستادهایم که 5 کیلومتر آنورترش کشور آذربایجان است. عنبران بهعنوان شهر ملی گلیم ایران به ثبت رسیده و گفتهاند زن و مرد اینجا مشغول گلیمبافیاند. هرچند گفتگوهای ما با غرفهدارهای باسلام نشان داد که نه وضع گلیم آنچنان مناسب است و نه مردان در نمین و عنبران شغل زیادی برایشان فراهم است و مجبورند برای کار، به شهرهای دیگر مهاجرت کنند و هر چند ماه یکبار به دیار خودشان برگردند. به قول خانم عباسی غرفهدار «گلیم دستبافت تار و پود»: «مردامون تو غربتن.» دختران جوان هم علاقه زیادی به بافت گلیم ندارند و ترجیحشان شغلهایی همچون آرایشگری و… است که حقوقش چندین برابر گلیمبافی است.
زهرا از تماسهایی که با غرفهدار داشته حس اولیهاش این است که ممکن است خیلی خوب نباشند یا تحویلمان نگیرند و … با این حرف، نگرانیام بیشتر میشود.
آقای طومارزاده زنگ میزند و میپرسد کجایید؟ آدرس میدهیم و میگوید همانجا باشید تا بیاییم دنبالتان. همراه با خانمی که به نظر میرسد همسرش باشد، میآید. دنبالش میرویم و جلوی خانهای که یک تابلو به دیوارش زده میایستیم. روی تابلو نوشته: «شرکت تعاونی نقش و نگار بافان عنبران» تاسیس: 1395
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/3-35.jpg)
حیاط بزرگ و سرسبزی چشمم را پر میکند. حتی انتهایش هم مشخص نیست. پر است از درخت و گل و …!
خانم همراه آقای طومارزاده تعارف میکند و وارد خانه میشویم. بعدا میفهمم اسمشان رویاست و دختر بزرگ خانواده. خانهشان چندتا کوچه آنطرفتر است و مثل اینکه خانم خلیلی با دختر خانم دانشجوی ایشان هماهنگیهای مهمانشان شدن را انجام داده بودند.
وارد خانه میشویم و با بقیه اعضای خانواده سلامعلیک میکنیم. اینجا خانهی مادربزرگ خانواده است؛ زرین تاج.
رویا، ماریا، فریا، سیما و ثریا دخترها و عروس مادربزرگ هستند.
نوهها هم میآیند؛ مرسانا، الین، سدنا، آیلین، آردین، آیین و مهیار و …
البته که جز مرسانا که لباس محلیشان را پوشیده و معلوم است میخواهد هنرنماییای بکند بقیه بچهها هوای خوب حیاط و بازی در آن را به نشستن پیش بزرگترها و بازی با گوشی و … ترجیح میدهند و دیگر کمتر میبینمشان.
همین هم دلیلی است بر اینکه قید کارگاه داشتن را بزنند و یکی از اتاقهای خانه مادربزرگ را پر از دار گلیم کنند تا بچهها هم دور و اطرافشان باشند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/4-28.jpg)
اتاق آنقدر برایم جذابیت داشت که دوربین گوشی را باز کنم و بخواهم یکی دوتا عکس بگیرم. حواسم نشد به عکسها و قابهای روی دیوار. راستش همانها هم زیباترش کرده بود. قاب عکسی از جوانیهای پدربزرگ و برادرش. عکسهای دیگری از مراسمها و دورهمیهای دیگر خانواده. عکسی بود از مراسم عروسی یکی از دخترها. جای بعضی از نوهها و عروسها توی قاب حس میشد. ماریا دستپاچه میشود که: «میخواهید عکسها را جمع کنم؟» میخواهید از گلیمها عکس بگیرید و یحتمل این عکسها اضافه باشند و بخواهید سانسوری چیزی بکنید. اینها همه فکری بود که ماریا و بقیه را مجبور کرده بود که یا بخواهند عکسها را بردارند یا روطاقچهای را بیندازند روی آنها. من هم بدون معطلی گفتم: اصلا همین عکسها برایم جذابتر است. آرام گرفتند و بعدتر آمدند در مورد عکسها سوالاتم را جواب دادند. مثلا اینکه چرا روی میز مراسم عروسی سبد سبزه گذاشتهاید که گفتند انگار رسم همیشگیشان است و سبزه کاشتن فقط موکول به عید نوروز نمیشود برایشان. برای عروس و عروسی هم خوشیمن است این سرسبزی.
مثل همیشه سوال کلیشهای خودم را میپرسم که «از کی شروع به فروش گلیمهاتان کردید؟» درحالیکه جواب سوالم توی موهای سفیدشده مامانبزرگ یا تغییر مدل انگشت و پوستاندازی آن بود. درادامه سوالم کمی هم بهترش میکنم که «البته انگار مادرجان از همان کودکی گلیم بافته و …»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/5-29.jpg)
ماریا گفت ما دخترا که دیپلممون رو میگرفتیم، بهخاطر دوری دانشگاه و نبود وسایل حمل و نقل یا چون ازدواج میکردیم و همسرمون اجازه نمیداد که ادامه تحصیل بدیم برای اینکه حداقل بیکار هم نباشیم، گلیمی که از بچگی یاد گرفته بودیم رو کنار مامان میبافتیم و یهجوری به فروش میرسوندیم.
ماریا ولی از این هم گفت که 18 سال است گلیم میبافد ولی نه بیمهای دارد نه حقوق آنچنانی. مامان هم همینطور. حقوق و درآمد گلیم هم طوری نیست که کفاف بیمههای سنگینی را بدهد که باید ماهیانه فلان تومن برایش واریز کنیم.
فروش الآنشان هم یا حضوری در مغازهها و فروشگاههای عنبران است. یا همین فروش مجازی در غرفه تازه تاسیسشان در باسلام.
یکی از سفارشهای باسلامی که گلیم بزرگی هم بود، روی دار قالی خودنمایی میکرد. زرین تاج خانم، قیچی دستش گرفت و ایستاد. سیما کنارش ایستاده بود و زیرلب به زبان تالشی یکچیزهایی میگفتند. سیما گفت: «میخوایم چله گلیم رو قیچی کنیم.» سریع با زهرا و ریحانه دست به دوربین و گوشی بردیم و فیلم و ویدیو گرفتیم. قیچی که زد، صحنه نمایش تمام شد. همگی ایستاده برای قهرمان قصهمان دست زدیم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/8-27.jpg)
رویا توضیح داد که این گلیم را 7 روز است که چهارنفره بافتهاند. درمورد هزینه و درآمدها هم میپرسم. قبلا از بقیه غرفهدارها هم پرسیده بودم. حدسم درست بود که اینجا هم تفاوتی وجود نخواهد داشت. رویا گفت هزینه نخ این گلیم فقط 600 تومان شده. چله و … به کنار. هزینه کار 7 روزهی چهارنفرهمان هم روی هم چیز خاصی نمیشود.
نخ هم باید از شهرهایی همچون قم و کاشان تهیه شود. هزینه رفت و آمد زیاد است و سرمایه اولیه برای خرید عمده وجود ندارد.
آقای طومارزراده که همسر رویا خانم است هم برای گسترش کارشان تلاشهایی کرده. یک شرکت تعاونی ثبت کردند چندسال پیش تا بتوانند علاوه بر داشتن یک مجوز کار درست حسابی، وام و … بگیرند. اما پروسه سخت و سودهای گزاف وامها باعث میشود آقای طومارزاده و بقیه خانواده ریسکش را نکنند و بیخیال شوند.
ولی از همه حرفها و حرکات رویا خانم و بقیه مشخص بود که هنوز رویای گسترش کسبوکار و هنرشان را در سر میپروراند.
باز هم گذری به رسم و رسومشان میزنم و میپرسم گلیم کجای این اتفاقهاست؟ ثریا که عروس خانواده است، یک جفت گلیم میآورد و به ما نشان میدهد. میگوید اینها تو جهاز خودم بود. خوشرنگ، زیبا و ظریف بود. ماریا هم چندتا گلیم و بافت دیگر را میآورد. همه یک برقی تو چشمانشان نمایان میشود. رویا میگوید: «اینم جهاز مامانه.»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/7-25.jpg)
بچهتر که بودم و مامان قالیهای ابریشم قمی میبافت و ماهم یادش گرفته بودیم، یک وسیلهای داشت برای محکم کردن رجی که بافتیم. سنگین و آهنی بود. اسمش شانه بود. حالا توی گلیم هم یک همچین چیزی با تفاوتهایی وجود دارد. اسمش را گذاشتهاند دفتین. چون تعداد گلیمبافها توی این خانه زیاد بود، این دفتینها هم برای خودشان تنوع و تاریخی داشتند. جنسشان از آهن است و با استفاده زیاد صیقل بیشتری پیدا میکند. دفتین مادربزرگ دیگر شبیه یک تکه نقره شده بود. صاف صاف.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/9-21.jpg)
گفتوگوهایمان از گلیم و نقش و نگار و هنر و … عبور میکند. درمورد خودمان حرف میزنیم. مامانبزرگ از ما دخترها سوال میپرسد. مرسانا به زبان تالشی صحبت میکند. از آداب و رسوم عروسی و … عنبران حرف میزنیم، از عنبران علیا، طالبیهای خنک را کمکم میخوریم و دلشورهی رفتن پیش آقای شهبازینژاد را میگیرم. دلم میخواهد به تعارفهای خالصانهشان جواب مثبت دهم و بعد از تمام شدن کارهایمان، برگردیم به همین خانه که بوی صمیمت و دوستی و عشق از آن بیرونرفتنی نیست انگار.
میخواهیم بنشینند تا یک عکس دستهجمعی ازشان بگیریم. یکی آن وسط میگوید: «شمام بیاید». خوشحال میشوم. حالا یک عکس دارم که انسانهای واقعا هنرمند در آن هستند. توی قابی که مادربزرگ دست روی شانههایم گذاشته.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/05/10-15.jpg)