میراث مادران این سرزمین گلیم است. میراثی که هیچجوره نمیتوان از آن شانه خالی کرد. زنان این دیار همه بافندهاند. دختران در کودکی یا نوجوانی بافتن را از مادرانشان میآموزند و بعد از رها کردن —یا در موارد معدودی تمام کردن— درس و مدرسه میروند سراغ گلیمبافی. البته اینها که میگویم صحبت امروز نیست. روایت دختران دیروز است.
حتما مادربزرگهایتان برایتان گفتهاند که دختران روستایشان یا اجازه نداشتند درس بخوانند و یا شرایط درس خواندنشان فراهم نبود و بنابراین باید یک هنر میآموختند! هنری که گرچه امروزه نزد طبقه مرفه جامعه والا و گرانقیمت است، آفرینندگانش بهره کمی از آن میبرند.
فهرست:
چه بسیار دخترانی که میتوانستند معلم و مهندس و دکتر و پژوهشگر و … شوند، اما به ناچار مجبور به بافتن گلیم شدند و چه بسیار دخترانی که به این هنر علاقه داشتند و میتوانستند در بازاری که عرضهاش از تقاضا بیشتر نیست، فعالیت کنند و مزد عمر و زحمتشان را بهانصاف بگیرند.
خانم کاظمی خالق گلیمهای غرفه «صنایع دستی خوشبافت» در عنبران زندگی میکند؛ شهر جهانی گلیم که تنها پنج کیلومتر با مرز آذربایجان فاصله دارد.
از نصف جهان تا پنج کیلومتری مرز آذربایجان
هوا دلانگیز است. آفتاب بعد از یک هفته بارانی نرم و ملایم در کوچههای شهر میخرامد. باد پرده توری سفید کارگاه خانم کاظمی را به رقص درآورده است.
آدمی در این آب و هوا دلش میخواهد شعر بگوید، ولی امان از آب و هوای کویری. آفتاب کویر کله آدم را داغ میکند و طبع شاعری و قوه تخیل و همه چیز را میخشکاند. رو به فاطمه میگویم: به خدا من نمیام قم. ببین هوا رو آخه!
مهناز خانم در آستانه در شیشهای کارگاه ایستاده است. از ماشین پیاده میشویم و میرویم به سمت کارگاه.
کارگاه گلیمبافی مهناز خانم مغازهایست المانند با در و ویترین شیشهای. پشت شیشه پرده توری سفیدی نصب شده است تا خانمها با خیال راحت کار کنند و آفتاب هم نیازاردشان.
زنی پشت دار نشسته و نخهای رنگی را با سرعت از پشت تارها رد میکند. کنار دار دختر نوجوان بور و موبلندی نشسته است. وارد کارگاه میشویم و سلام میکنیم. دختر نوجوان نامش نیلیاست و زن گلناز. نیلیا دختر مهناز خانم است و گلناز خانم عروس عموی همسرش. بعد از سلام و احوالپرسی گلناز خانم بدون تعلل مینشیند پشت دار و به بافتن ادامه میدهد؛ به سان عاشقی که نمیتواند دمی از معشوق دور باشد؛ یا شاید هم به سان اسیری که نمیتواند از زندانبان جدا شود.
خانم کاظمی اصالتا اهل همین عنبران پایین است که در گذشته به عمیجان (اگر درست شنیده باشم!) معروف بوده، اما تا هشت سالگی در اصفهان زندگی کرده. پدرش سالها در کارخانه ذوب آهن اصفهان مشغول به کار بوده، اما ناغافل چشم از دنیا فرو میبندد. سوگ به تنهایی زخم عمیقی در دل آدم ایجاد میکند، اما وقتی با غربت همنشین شود، عمق زخمش دوچندان است. به همین خاطر مهناز خانم، برادر و مادرش تصمیم میگیرند که به عمیجان برگردند.
نقل مکان کردن از شهری بزرگ و با امکانات مثل اصفهان به شهری کوچک در پنج کیلومتری مرز آذربایجان –آن هم وقتی شهرهای مرزیمان اینچنین مهجور افتادهاند—دشوار است؛ اما به گمانم زندگی در وطن و در کنار دوستان و خانواده با همه سختیهایش به غربت میارزد.
غربت موروثی
میراث پدران این دیار غربت است و آوارگی. پسران در کودکی دلکندن را با غیاب پدرهایشان میآموزند و در جوانی با رها کردن سرزمینشان. قریب به هشتاد درصد مردان این شهر ناچارند برای کار به شهرهای دیگر سفر کنند؛ چون این مراتع سرسبز و دشتهای وسیع و زمینهای کشاورزی که ما کویرنشینان را حیرتزده و مبهوت کرده، کفاف ساکنینش را نمیدهد. مهناز خانم میگوید امسال اولین سالیست که آسمان بهار بعد از مدتها یکبند باریده. سالهای پیش بارندگی آنقدر کم بود که نه میشد کشاورزی کرد و نه دامداری. اشاره میکند به گلناز خانم و میگوید که او هم سه پسر دارد، اما فقط یکی از آنها اینجا زندگی میکند. یکی در بندر عباس است و آن یکی در شهری دیگر. گلناز خانم که از ابتدای ورودمان تا حالا یکبند مشغول بافتن است، لحظهای دست نگه میدارد، سری تکان میدهد و بعد دوباره مشغول بافتن میشود.
پیشترها برای یکی از دوستانم نوشته بودم که بافتن، «انتظار» را میماند. روی هم نشاندن رجها، گلیمها را میسازد، چنانکه روزها، ماهها را. اصلا شاید همین دلتنگی و انتظار بوده در ابتدا که زنان این سرزمین را بافنده کرده. آنان رج به رج انتظار میکشیدهاند تا مردانشان به خانه بازگردند.
مهناز خانم هم از این قاعده مستثنی نبوده. درست است در کودکی با پدر همراه بودهاند، اما طعم دلتنگی و انتظار را با دوری برادر و همسر چشیده است. مهناز خانم یک برادر دارد که در شهری دور مشغول به کار است. همسرش هم سالها دور از خانه و کاشانه خود کار کرده است. در این سی و دو، سه سال زندگی، –شاید—سرجمع پانزده سال در عمیجان و کنار خانواده زندگی کرده باشد؛ اما امسال مهناز خانم مانع رفتن همسرش شده است.
أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ
اولین بودن جرئت زیادی میخواهد. من حتی وقتی شبها با دوستانم در خیابان قدم میزنم هم جرئت پیشرو بودن را ندارم. همیشه خودم را در میانه مخفی میکنم. به همین خاطر میدانم که پیشگام بودن چه جرئت عظیمی میطلبد.
وقتی مهناز خانم تصمیم گرفت مغازه اجاره کند، شرایط کار کردن در اجتماع برای خانمها مثل حالا فراهم نبود. او جزو اولین زنانی بود که جسارت راه انداختن کسب و کار غیر خانگی داشت.
آن موقع نیلیا هنوز به دنیا نیامده بود و شکیلا، دختر اول مهناز خانم، هم دانشآموز بود. مهناز خانم در تربیت بچهها حساسیت بسیار داشت و دلش نمیخواست شکیلا را در خانه تنها بگذارد، اما این مسئله مانع از تلاش او برای به راه انداختن مغازه نشد. او با همت مثالزدنیاش مغازهای را در عنبران اجاره کرد، وام گرفت، فروشنده استخدام کرد و حتی بیمه هم برایش رد کرد. کارش آنقدر برکت داشت که بعد از چند ماه سرشان حسابی شلوغ شد؛ اما وقتی موعد اجاره سر رسید، صاحب ملک اجاره را تمدید نکرد و مهناز خانم مجبور به جابهجایی شد. صاحب ملک حالا مغازهای داشت که شناخته شده بود و مشتریهای فراوان داشت. پس دست به کار شد و مغازه را بر پا کرد.
مهناز خانم اما بیخیال نشد. مغازهای دیگر اجاره کرد و کارش را از سر گرفت؛ اما سر سال باز هم همان قصه و عدم تمدید اجاره. این ماجرا آنقدر تکرار شد که مهناز خانم عاقبت خسته شد. او همه اجناس را با نصف قیمت به حراج گذاشت و مغازه را جمع کرد.
وقتی مغازه بود، هم پول بود و هم بدهی؛ سختیها و آسانیها شانه به شانه میرفتند. بعد از جمع کردن مغازه اما زور سختیها بیشتر و قدش بلندتر شد. مهناز خانم میگوید: من تو زندگیم همه کار کردم، مغازه داشتم، آرایشگری کردم، مدرک خیاطی دارم، گلیم بافتم. از بس کار میکردم، هر کس از دور زندگی منو میدید، میگفت مهناز تو پول غلت میزنه؛ اما بعد از این همه سال هنوز اجارهنشینم.
زهرا میگوید: اشکال نداره، ما هم همه اجارهنشینیم. اصلا همهمون مستأجر خداییم. مهناز خانم تأیید میکند و میگوید: درسته. بعضیها اسباببازیهاشون بیشتره و بعضیها کمتر. من همیشه
زندگی رو به بازی تشبیه میکنم. ما مثل بچههایی هستیم که با اسباببازیهامون بازی میکنیم. حالا بعضیها اسباببازیهاشون بهتره و مال بعضیها متوسطه.
زهرا میگوید: فکر کنم شما اگه یه کمی تحصیلاتتون بیشتر بود حتما شاعر میشدین.
زیر لب میگویم: یا حتی عارف!
تو فکر یک سقفم
من به قدر ۲۵ سال عمرم و به فراخور شغلهایم، با آدمهای نسبتا زیادی مراوده داشتهام، اما به جرئت میتوانم بگویم که مهناز خانم یکی از دلسوزترین، میهماننوازترین و خوشقلبترین آدمهاییست که تا کنون دیدهام. در این دیار بافنده و فروشنده گلیم فراوان است، اما هیچکدام به قدر مهناز خانم منصف و دستودلباز نیستند. گلناز
خانم که در طول گفت و گوی دو سه ساعتهمان فقط یکی دو جمله صحبت کرده است، شهادت میدهد که مهناز خانم نسبت به دیگران دستمزد بیشتری به بافندهها میدهد.
خود مهناز خانم میگوید دلش میخواهد گلیمها را بار بزند، دور ایران بچرخد و هنرش را به مردمان دیگر معرفی کند تا واسطهها حذف شوند. اگر واسطهها حذف شوند، او میتواند گلیمها را به ارزش واقعیشان بفروشد و آن وقت دستمزد بافندهها را افزایش بدهد. او در تمام آرزوهایش «دیگری» را هم سهیم میداند.
او دلش میخواهد خانهاش ساخته شود تا بتواند ما و دوستان و خویشاوندانش را میهمان کند. میگوید: حتی اگه کار من سرانجامی نداشت و یه روزی هم غرفهام بسته شد، ارتباط رو قطع نکنیم، بعدا که خونهام ساخته شد بیاید اینجا بمونید پیشمون.
یاد ترانهای از ایرج جنتی عطایی میافتم و صدای فرهاد میپیچد در گوشم:
تو فکر یک سقفم، یک سقف بیروزن
یک سقف پا برجا، محکمتر از آهن
فکر میکنم اگر مغازه را جمع نکرده بود شاید خانهای که چهارده سال است ساخت آن به درازا کشیده حالا به قول فرهاد سقفی شده بود که زیر آن بشود از شب و گل و ستاره حرف زد.
***
وسایلمان را کم کم جمع میکنیم که برویم عنبران بالا را بگردیم. مهناز خانم چند بار تعارف میکند که برای ناهار برگردیم اینجا. نه از آن تعارفها که میدانی از روی احترام است، بل از آن تعارفها که از اعماق قلب میآید و لاجرم در دل هم رسوخ میکند. مهر مهناز خانم طوری به دلم نشسته است که فقط منتظر اشارهای از طرف زهرا و فاطمهام تا وا بدهم و برای ناهار هم مزاحم مهناز خانم بشوم.
زهرا و فاطمه با اصرارهای مهناز خانم قانع نمیشوند، اما حریف محبتش هم نمیشوند. مهناز خانم بهجای ناهار به ما نفری یک گلیم دستبافت به یادگار میدهد. بهترین یادگاری از بهترین سفری که در عمرم رفتهام. یادگاری که بافندهاش به قول باباطاهر آن را با پود محنت و تار محبت بافته است.