قدم‌زدن با گلدان در خیابان‌های سیبری


12,958

احمدی خسروی، غرفه گل و گیاه سرو

من مردی را می‌شناسم که در بورانِ خیابان‌های سیبری، گلدان کوچکی را زیر پالتویش پنهان کرده بود تا از سرما در امان باشد. تا همین صد و اندی سال پیش اگر در این خیابان‌ها قدم می‌زدی، کشیش‌های ارتدکس را می‌دیدی که پای جوخه‌های آتش، به اعدامی‌های حکومت تزاری تسلا می‌دهند. اما شرط می‌بندم به خیالِ خیالبازترین‌هایشان هم خطور نمی‌کرده که یک روز در همین پیاده‌روهای خونبار، کسی نگران چاییدن یک گلدان باشد.

این مرد که از اینجا به بعد احمد صدایش می‌زنم، دوستی داشته که یک روز صبح به خاطر قزل‌آلا مُرده. دیوانه‌ای شبیه خودش. یکی که اگر آن روز کنار احمد در آن خیابان‌های برف گرفته قدم می‌زد، لابد یک قزل‌آلای بی‌تاب را زیر پالتویش پنهان می‌کرد تا از سرما نلرزد. نمی‌دانم سرنوشت این دو کجا به هم گره خورده، فقط همین قدر شنیده‌ام که یک روز مرد قزل‌آلایی به احمد سفارش کرده که در سفر به هر کشوری، به جای سوغاتی‌های مزخرفی مثل ادکلن و پیراهن، گیاه مخصوص آن شهر را با خودش به خانه ببرد. شبیه خودش که قزل‌آلاهای تمام دنیا را در مزرعه‌‌اش جمع کرده بود و آخر سر یک روز همین قزل‌آلاها کار دستش داده بودند. همان صبحی که آمده بود مزرعه و ماهی‌های کبودِ روی آب مانده را دیده بود و کارش برای همیشه با این دنیا تمام شده بود.

قصه‌ی احمد از همین‌جا شروع می‌شود. از حالا به بعد مامورهای امنیتی فرودگاه، مرد غیر معمولیِ داستان ما را بیشتر از بقیه‌ی مسافرها در چک‌این معطل می‌کنند، چون شمّ پلیسی‌شان می‌گوید که یکجای کار می‌لنگد. به دستگاه ایکس‌ری مشکوک می‌شوند، خاک گلدان‌ها را زیر و رو می‌کنند، پوزه‌ی‌ سگهای موادیاب را به ریشه‌های از خاک‌بیرون‌زده می‌چسبانند و عاقبت وقتی چیزی دستگیرشان نمی‌شود، با قیافه‌ی حق‌به‌جانبِ کاراگاه‌هایی که هنوز نتوانسته‌اند گناهکاربودن مظنون‌ اصلی‌شان را ثابت کنند، به مرد گلدانی اجازه می‌دهند که از گیت بازرسی عبور کند.

احمد به خانه برمی‌گردد، اما نه شبیه قبل. حیاط کوچکشان حالا دلگیرتر از گذشته به چشمش می‌آید. انگار شمعدانی‌ها و حسن یوسف‌ها و بوته‌های گل محمدی فقط به ملال خانه اضافه کرده‌اند. کنار باغچه زانو می‌زند، گلدان‌ سفری‌اش را در تاریک و روشنای حیاط از چمدان بیرون می‌آورد و کنار بقیه‌ی گلدان‌ها می‌گذارد، شبیه کسی که بخواهد یک مهمان جوان خجالتی را آرام‌آرام به میزبان‌های جا افتاده‌‌تر معرفی کند. ناگهان همه چیز برایش تداعی می‌شود. یاد آن شبی می‌افتد که دور از چشم‌های مقتصد پدر، گل نایابی را که پنج‌هزارتا پایش داده بود، زیر بوته‌های درهم‌تنیده‌ی یاس پنهان کرده بود. رویاهای فراموش‌شده دوباره جان می‌گیرند. احمد گلدان تازه را در خاک می‌گذارد و اولین قدم را برای ساختن بهشت اختصاصی‌اش برمی‌دارد.

بعد از هر سفر، گلدان تازه‌ای به باغچه اضافه می‌شود. افوربیاهای کنیایی، کنار انجیرتیغی‌های آمریکایی جا خوش می‌کنند، کابوی‌های صحرای آفریقا از سر و کله‌ی سنیتاهای مکزیکی بالا می‌روند و عاقبت کار به جایی می‌رسد که به قول فهمیه، دختر احمد «رویاهای بابا از باغچه خانه بزرگ‌تر می‌شوند» مردِ همیشه خاک‌آلود، حالا باید یک قدم بلندپروازانه‌تر بردارد: خریدن گلخانه‌ای بزرگ که به اندازه همه‌ی آرزوهایش جا داشته باشد اما…

بعد از هر سفر، گلدان تازه‌ای به باغچه اضافه می‌شود.

اما قصه را همینجا نگه می‌دارم تا دوربین را جایی در حوالی سی و سه سال بعد بکارم: من روی صندلی عقب ماشین، همین‌طور که روی دست‌اندازهای خاکی جاده بالا و پایین می‌شوم، به این فکر می‌کنم که شاید تکه‌ی آخر آدرس، کمی خودپسندانه است. به نظرم اینکه وسط آن‌ همه گلخانه‌ای که مثل نقل و نبات در مشگین‌دشت کرج ریخته، ته آدرست بنویسی «باغ آقای خسروی» زیاده‌روی است. اما خیلی طول نمی‌کشد تا بفهمم متواضعانه‌ترین واژه‌ای که می‌شود برای میراث دیوانه‌وار «آقای خسروی» انتخاب کرد «باغ» است.

افلاطون رساله‌ی هیپاس بزرگ را با این جمله تمام می‌کند که «زیبا دشوار است»، به نظر او زیبایی از آن چیزهایی است که به سادگی درک می‌شود اما نمی‌توان آن را به سادگی تعریف کرد. وقت‌هایی هست که احساس می‌کنیم برای تعریف مفاهیمی مثل عشق و زیبایی به مرزهای مشخصی رسیده‌ایم، اما هر بار سر و کله‌ی کسی یا چیزی پیدا می‌شود که بی‌رحمانه این مرزها را جابجا می‌کند. باغ احمد یکی از همین‌هاست. تا قبل از این، گلخانه‌ها در ذهن من جایی بودند شبیه آکواریوم‌ها. مشتی از خروار طبیعت که به اندازه کافی روی آن سلطه داریم. در آکواریوم ماهی‌ها فقط به سمتی شنا می‌کنند که ما دوست داریم و در گلخانه گیاهان فقط آن قدری اجازه رشد دارند که تصویر اتوکشیده و مرتب گلخانه‌مان را مخدوش نکنند. زیبایی باغ احمد اما از جنس دیگری است. بی‌قاعده و آشفته است. وحشی و رام‌نشدنی. کاکتوس‌ها سقف شیشه‌ای گلخانه را شکسته‌اند تا آفتاب بیشتری را ببلعند، ارکیده‌های رونده ملاحظه‌ی هیچ پنجره‌ و دیواری را نکرده‌اند و اچینوهایی که زمانی کوچک‌تر از یک کف دست بودند، حالا آن‌قدر عظیم‌الجثه شده‌اند که هیچکس نمی‌تواند تکان‌شان بدهد.

کاکتوس‌ها سقف شیشه‌ای گلخانه را شکسته‌اند تا آفتاب بیشتری را ببلعند.

راهنمای ما در این جنگل شرجی و مرطوب، فهمیه است. زنی سی و اندی ساله که شغلش معلمی است و آخر هفته‌ها به گلخانه‌‌ی پدر سر می‌زند تا کارهای غرفه باسلام را انجام بدهد. «انقدر سرم شلوغه که خیلی نمی‌رسم توی غرفه‌مون چیزی بذارم. کار باسلام رو هم شوخی‌شوخی شروع کردیم چون پدرم هیچوقت به این باغ چشمداشت مالی نداشته.» فهمیه می‌گوید پدرش سی و هفت سال کارمند وزارت دفاع بوده اما همیشه نصیحتشان می‌کرده که در کنار شغل اولشان به فکر یک کار دیگر هم باشند. کاری از آن دست که بعد از تمام‌شدن سال‌های یکنواخت مواجب‌گیری، به زندگی‌شان معنایی دوباره ببخشد. کاری در حد و قواره‌ی به جای گذاشتن یک میراث ماندگار از خود.

فهمیه و پسرش، محمدطاها

در بیست و شش ساله گذشته هیچوقت برای گفتگوهای مردانه آماده نبوده‌ام، به همین خاطر وقتی از فهمیه می‌شنوم که پدر تا دقایقی دیگر به دیدارمان می‌آید، دستپاچه می‌شوم. دستورالعمل‌ گپ‌و‌گفت‌های مردانه را یکبار دیگر روی دور تند مرور می‌کنم: محکم دست بده، صاف بایست، با صدای رسا احوال‌پرسی کن، درباره‌ی چیزهای بدیهی حرف بزن، کمتر درگیر جزئیات شو، به تعمیر ماشین و خرید و فروش ملک و نوسان‌های بازار ارز و سکه علاقه نشان بده و مهمتر از همه امیدوار باش که طرف مقابلت همه این‌ها را باور کند. احمد اما از راه می‌رسد و تمام این تصاویر را در کمتر از چند لحظه می‌شکند. نرم دست می‌دهد، آهسته صحبت می‌کند و بعد از یکی‌دوتا احوال‌پرسی ساده، در سکوت پیش می‌افتد تا باغ را نشان‌مان بدهد. هر جا می‌رود سگهای ترسناک گلخانه هم دنبالش راه می‌افتند. صدیقه، همسر احمد می‌گوید:«سگهای اینجا از اخلاقش خبر دارن. می‌دونن که اگه بیاد، حتما براشون غذا میاره. واسه همین هم هست که انقدر دور و برش دم تکون میدن. یه خرده اون‌طرف‌تر یه قفس کفتر هم داره. دست این باشه، توی این گلخونه یه باغ وحش هم راه می‌ندازه. حالا باز کفتر یه چیزی، ولی من از سگ خیلی بدم میاد.»

سگ‌ها آرام‌آرام سراغ ما هم می‌آیند. با شک و تردید نگاهمان می‌کنند و پاچه‌های شلوارمان را مدام بو می‌کشند. احمد بهمان اطمینان می‌دهد که کاری به کارمان ندارند و فقط می‌خواهند بوی بدن‌مان را برای دفعه‌های بعد که در قلمروشان آفتابی می‌شویم، به خاطر بسپارند. بعد برایشان شیرینی پرت می‌کند تا دست از سرمان بردارند.

پای هر گیاهی که می‌رسیم، به عینی‌ترین ‌شکل ممکن درباره‌‌اش توضیح می‌دهد. فنی و خشک، بی‌ آن‌که خبری از جمله‌های شاعرانه یا تزهای فلسفی باشد. انگار همینگویی است که از دنیای کلمات، به گلخانه‌ای دورافتاده تبعید شده باشد. در سطح، همه چیز ساده و شفاف به نظر می‌رسد، اما اگر به قدر کافی حوصله به خرج بدهی، کم‌کم سرنخ‌های قصه‌ای را که در لایه‌های پایین‌تر جریان دارد، پیدا می‌کنی.

احمد در کنار انجیر استهبانی‌اش.

می‌پرسم:«چرا به کاکتوس‌هاتون این‌قدر آب می‌دید؟» جواب می‌دهد:«چون گیاه رو به هر چی عادت بدی، با همون سازگار میشه» با یک جمله تمام پیشفرض‌های ذهنی‌ام را درباره‌ی فوت و فن‌های باغبانی به هم می‌ریزد. بعدها از صدیقه هم می‌شنوم که احمد فلسفه‌ی خاص خودش را برای نگهداری از گیاهان دارد. «همه‌ی اینایی که می‌بینید رو به امون خدا بزرگ کرده. بهش می‌گن فلانی! این گل رو باید مثل دوش حموم بهش آب بدی. ولی احمد باز کار خودش رو می‌کنه و همین‌جوری شلنگ رو ول میده لای این بیچاره‌ها»

رفته‌رفته دور احمد خلوت‌تر می‌شود. صدیقه و فهیمه عقب می‌افتند تا بقیه‌ی گلخانه‌ را به بچه‌های تیم نشان بدهند. احمد پای هر گلدان، علف‌های هرز دور کاکتوس‌ها را با دست می‌چیند و من هر بار با دیدن این صحنه دلم ریش می‌شود. می‌پرسم:«رابطه‌تون با تیغ‌ها چطوره؟» و با خنده جواب می‌دهد:«عالی» و بعد برای اینکه نشان بدهد منظورش از عالی دقیقا چیست، کف دستش را روی یک ردیف از تیغ‌های سه چهار سانتی‌متری می‌کشد.

– رابطه‌تون با تیغ‌های چطوره؟ +عالی!

لحن احمد حالا صمیمی‌تر شده. پیداست که آدم خلوت است و تنهایی. که با معاشرت‌های پرهیاهو راحت نیست و تازه در گپ‌وگفت‌های آرام دو نفره است که خودش را پیدا می‌کند. از سفرهایش به کشورهای دور می‌گوید، اما نه شبیه بقیه. تصویر می‌سازد. تصویرهای سینمایی و جان‌دار. از سفرش به سیبری گلدان‌های کوچکی را به یاد می‌آورد که روی میز خانه‌ها، برای جرعه‌ای نور له‌له می‌زده‌اند، چون مردم مجبور بوده‌اند به خاطر سرما پنجره‌های خانه‌شان را با پتو بپوشانند. از سفرش به هلند مردهایی را به خاطر می‌آورد که هر روز بعد از خریدهای روزمره، با چند شاخه گل تازه برای میز ناهارخوری‌شان به خانه برمی‌گشته‌اند.

پیداست که آدم خلوت است و تنهایی، نه معاشرت‌های پرهیاهو.

به رابطه‌ی میان گل‌ها و آدم‌ها که می‌رسیم، می‌پرسم گل‌ها را بیشتر دوست دارد یا آدم‌ها را. جوابش را از قبل می‌دانم اما احمد آدمِ جواب‌های پیش‌پاافتاده نیست. می‌گوید:«گل‌ها رو بیشتر دوست دارم، چون گل صادقه و آدمیزاد نه.» گلدان کوچکی را از جلوی پنجره برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:«این زبون‌بسته همیشه همینیه که می‌بینی. پاییز خزون میشه و بهار گل میده. کاری هم به کار کسی نداره. اما آدمیزاد این‌طور نیست. امروز باهات یه جوره، فردا یه جور دیگه»

دم رفتن، از احمد می‌خواهیم برای گرفتن عکس دسته‌جمعی کنار بقیه‌ی اعضای خانواده بایستد، اما هرچه قدر اصرار می‌کنیم زیر بار نمی‌رود. صدیقه می‌گوید:«بیخود خودتون رو خسته نکنید. احمد یه آشغال هم که می‌خواد ببره دم در، باید لباسش تمیز و مرتب باشه. اینکه دیگه عکاسیه»

ناامید از عکس دست جمعی با احمد دست می‌دهم و دلم می‌گیرد. می‌‌خواهم بگویم دلم برایتان تنگ می‌شود، اما جمله‌ی آبکی و یخِ «خیلی ازتون یاد گرفتم» از دهانم خارج می‌شود. احمد اما آدم تعارف‌های معمول نیست. به چشم‌هایم زل می‌زند و می‌گوید:«حالا که جوونی فقط به کار کارمندی اکتفا نکن. یه چیزی برای خودت بساز، اما نه از جنس خرید دلار و سکه. یه چیز واقعی که ثمره بده. یه چیز واقعی که فقط برای دل خودت باشه و بس.»



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
11 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نفیسی
نفیسی
23 روز قبل

خوندنش حالمو خوب کرد…حتما تمامش واقعی واقعی بود …همینگوی قصمون

فرزاد
فرزاد
27 روز قبل

بیشتر از زیبایی داستان شکل روایت این قصه برام جالب بود .درکل زیبا زیبا زیبا

Soroor
Soroor
1 ماه قبل

خسته نباشید کار متفاوتی بود دوستداشتم

فرشته
فرشته
1 ماه قبل

از بیان زیبا و خاطرات قشنگ آقا احمد لذت بردم

باران
باران
1 ماه قبل

پر از انرژی مثبت و متفاوت بود، لذت بردم، سپاس

خدابخش کرمی
خدابخش کرمی
1 ماه قبل

با سلام واحترام
بسیار عالی است روش مطلوبی برای خرید کالا ی مرغوب می باشد

دکتر رضا ازکازرون
دکتر رضا ازکازرون
1 ماه قبل

شخصیت بسیار جذاب ،گزارش عالی وروایتگری زیبایی بود ممنون

ندا
ندا
1 ماه قبل

خیلی لذت بردم، خیلی قشنگه لذت بردن و کار کردن و دوست داشتن

لاله
لاله
1 ماه قبل

قصه شون خیلی خواندنی بود، شیوه ی داستان گویی شما هم دلنشین بود، کاش میشد بیشتر از آقا احمد و تجربه هاش و خاطره هاش بخونیم.
اونوقت یه سوال چطوری توی فرودگاه مبدا و مقصد به گلدان و گیاه گیر ندادن؟ من یه بوته از کشور همسایه خریدم میخواستم بیارم اینجا، سه سال پیش ۹ تومن خریده بودمش، خیلی توی فرودگاه گیر دادن.
راهنمایی کنید لطفا

مرتضی
مرتضی
پاسخ به  لاله
1 ماه قبل

کلی گیر بهشون دادن هم دستگاه ایکس ری وهم سگ مواد یاب

فاطمه
فاطمه
2 ماه قبل

برقرار باشید

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x