سفرنامه خوزستان


421

من، سفر، بدخوابی

بدخوابی شاخصه اول و آخر من است. به نظرم ندایی در درون من همیشه منتظر است. انتظار این را می‌کشد که با کوچکترین تغییری در مکان و زمان بگوید «خب، رفقا این یارو داره یه کارایی می‌کنه، پایه‌اید سیستمش رو بهم بریزیم نذاریم بخوابه؟»

این را از شب قبل حرکت به سمت خوزستان فهمیدم؛ از وقتی که ساعت 3 صبح بود و من هنوز خوابم نبرده بود درحالی‌که سجاد عساکره در راکت چت پیام داده بود که 5 صبح در باسلام باشید تا حرکت کنیم. هرکار می‌کردم خوابم نمی‌برد.

حالا ساعت 5 است و با صدای اذان صبح وارد پارک علم و فناوری قم شده‌ام. تا به‌حال پارک را این‌قدر تاریک و خلوت ندیده‌ام. جلوتر که می‌روم حالا تنها چراغ‌های روشن پارک، متعلق به طبقه اول ساختمان شهید فخری‌زاده است. 

یک ون و یک خودروی سواری سمند جلوی ساختمان پارک است و تعدادی از بچه‌ها گوشه‌کنار نشسته یا ایستاده مشغول حرف زدند. از کنارشان می‌گذرم و وارد باسلام می‌شوم. چندتا کوله‌پشتی و بسته‌های خوراکی مثل رانی و آب‌معدنی و لیموناد زم‌زم جلوی در است و کمی جلوتر پشت پیشخوان آشپزخانه، حمید پورعظیمی و رضا جوادنیا مشغول چیدن بسته‌های صبحانه هستند. بسته‌ها به قدری پر و پیمان هستند که قابلیت استفاده به عنوان ناهار را هم دارند. ندای درونم از این بابت اظهار خوشحالی می‌کند.

بچه‌ها نماز صبح را می‌خوانند و وسایل را پایین می‌بریم؛ بیشتر 20 نفر آمده‌اند. آخرین‌نفر هم که آقای آقایاست از راه می‌رسد و سوار ون می‌شود. در تاریکی قبل از طلوع راه می‌افتیم.

صبحانه در وسط‌‌‌‌ ترین نقطه ممکن

اراک مثل همیشه شلوغ است. مرکز ایران بودن را می‌شود فهمید. ورودی اراک پارک کرده‌ایم و بساط صبحانه‌ را روی کاپوت سمند پهن کرده‌ایم تا ون هم از راه برسد. آن‌ها هم جایی ایستاده‌اند تا صبحانه را بخورند.

باران اول صبح کمی هوا را سرد کرده اما از اراک که دورتر می‌شویم و به سمت جنوب حرکت می‌کنیم، خورشید هم خودش را بیشتر نشان می‌دهد و هوا گرم‌تر می‌شود. تا مسجد سبزه‌قبا که اولین قرارمان است یک ساعت راه داریم. می‌خواهم تا آن‌جا کمی بخوام که پیامکی از سجاد عساکره می‌آید «رضا ایمیل نوشتم درباره سفر و چرایی اون. لینکش رو در راکت چت فرستادم. بی‌زحمت ببین ویرایشش کن». ندای درونم می‌زند زیر خنده.

مسجد سبزه‌قبا اولین مقصد ما در دزفول است. چنددقیقه بعد از رسیدن ما، ون هم از راه می‌رسد و در جایی که برایش نگه‌داشته‌ایم پارک می‌کند. نماز را که می‌خوانیم به‌سرعت به سمت اولین غرفه می‌رویم. خیلی کار داریم.

دزد‌ها نتوانستند امید را بدزدند!

یک آقا و خانم جا افتاده. رک و رو راست، سرد و گرم روزگار چشیده ولی سرپا و خوش‌حال. همه این‌ها باهم می‌شود غرفه سوغات‌سرای دزفول.

وارد مغازه کوچک‌شان شدیم. مغازه‌ای که چندبار دزد آن را خالی کرد و این آقا و خانم باز هم از رو نرفتند و آن را پر کردند. نمی‌دانم چرا باید این مغازه کوچک که محصولات خوراکی می‌فروشد برای سارق یا سارقین این‌قدر جذاب باشد! ندای درونم که مشغول بررسی احتمالات مختلف برای پیدا کردن دزد است می‌گوید احتمالا خوشمزگی و کیفیت چیزهایی‌ که می‌فروشند عامل جذابیت این مکان برای سارق یا سارقین است! دزد هرکس که بوده شکمو بوده. 

خلاصه این‌که دزد چندباری به مغازه‌شان زد. اما دفعه آخری که دزد آن را خالی کرد، دیگر نه پس‌اندازی در کار بود، نه طلایی برای فروش و نه محصولی برای شروع دوباره. اما تنها چیزی که دزد نتوانسته بود با خود ببرد، امید بود.

کلوچه‌های سنتی را بهمان تعارف کردند، در کنارش کاسه‌های پر از مغز هسته زردآلوی طعم‌دار بود. خانم خواست شربت آب‌لیمو برایمان بریزد که بچه‌ها گفتند خودمان می‌ریزیم، شما صحبت کنید تا ما بشنویم.

«وقتی دزد برای چندمین بار به مغازه زد و صفر صفر صفر صفر شده بودیم، توی یه مسابقه کتاب‌خوانی شرکت کرده بودم که بعد از مدتی با ما تماس گرفتن. گفتن از بین چندین نفر که جواب‌ درست داده بودن، قرعه‌کشی کردیم و شما برنده شدید و 700هزار تومن…»

700 هزار تومان شد سرمایه کارشان. محصولات این‌بار توی باسلام چیده شد و کار شروع شد. «همسرم با دودلی بهم گفت به نظرت می‌گیره؟ گفتم من مطمئنم همین روز اول 3 تا سفارش می‌گیریم. بعد پیش خودم گفتم آخه زن! این چه حرفی بود تو زدی؟ حداقل می‌گفتی یه سفارش.»

روز اول، 5 تا سفارش گرفته بودند… . عکس‌های آخر را گرفتیم و نشستیم توی ماشین.

جریان زنده زندگی

قرار بود یک سری روایت جذاب از این سفر در بخش استوری‌های حساب رسمی باسلام در اپلیکیشن باسلام داشته باشیم. همان اول صبح یک عکس از ون توی جاده استوری کرده بودیم و نوشته بودیم تیم باسلام در راه خوزستان است. جواب‌ها را می‌خواندم و لذت می‌بردم. خوزستانی‌ها پیام داده بودند و چقدر خوش آمد گفته بودند و دعوت‌مان کرده بودند که به آن‌ها هم سر بزنیم.

در راه رسیدن به جایی که قرار بود ناهار بخوریم، خوب‌ترین عکس و فیلم‌هایی که گرفته بودم را انتخاب کردم و به همراه محتواهای استوری، ضمیمه چنددقیقه صوت توضیحی کردم و فرستادم برای خانم نظری تا مثل همیشه با سلیقه و دقت بالایش بارگذاری کند. 

به یک پارکینگ طبقاتی بزرگ رسیدیم که طبقه آخرش در یک روف‌گاردن باورنکردنی یک رستوران جالب بنا شده بود. واقعا خوزستان دیار عجایب است. فکر کن رفتی طبقه هفتم یک پارکینگ طبقاتی و داری لابلای درخت‌ها قدم می‌زنی! از گرما و شرجی هوا پناه بردیم به داخل یکی از سالن‌ها. سالن‌هایی در ابعاد مختلف و محصور شده در میان گل و سبزه و درختان. بعد از غذا خیلی زود رفتیم به سمت غرفه بعدی.

«چه اسم قشنگی برای غرفه‌‌تون گذاشتید»

غرفه دیارمو دومین غرفه‌ای‌ست که در روز اول سفر خوزستان به سراغ‌شان آمده‌ایم. بعد از جاگیر شدن و تعارف‌ها، همه ساکت بودند که انگار جلسه با این جمله آقای آقایا شروع شد: «چه اسم قشنگی برای غرفه‌‌تون گذاشتید…» گل از گل‌شان شکفت و یخ‌شان آب شد.

خودشان یک استارت‌آپ هستند که کسب‌وکار قبلی‌شان درحوزه قنادی بود. اینطوری که همه صنف‌های درگیر این حوزه را با هم در پلتفرم‌‎شان جمع کرده بودند. مثلا قناد و توزیع‌کننده مواداولیه و لوازم شادی و تولد و آتش بازی و عمده‌فروش گردو و گل‌فروش و… همه دورهم بودند. مثل یک راسته از یک بازار.

اما کرونا! کرونا عامل اصلی شکست آن حرکت بود.

«بعد از کرونا باسلام سکوی رشد ما شد و خداروشکر الان خیلی کار داره خوب پیش می‌ره. ده نفر مستقیم و غیرمستقیم درگیر کار هستن. محصولات حصیری که ما تولید می‌کنیم با گیاه کرتک تولید می‌شه. این گیاه پرورشی نیست و فقط تو سرزمین دزفول رشد می‌کنه. این گیاه ضد حشره‌ست و برای نگهداری مواد غذایی مخصوصا برنج خیلی خوبه. این محصول برای توریست‌ها هم خیلی جذابه. مخصوصا سبدهای ما به کشورهای عربی صادر می‌شه. ما با بافنده‌های مختلفی کار می‌کنیم و قراره خانم‌های بهزیستی رو بیاریم پای کار. آرزومون اینه که بتونیم سر سفره ۱۰۰۰ تا خانواده نون ببریم و به خانم‌های بافنده که اکثرا سواد ندارن سواد هم یاد بدیم.»

صحبت‌های خانم حسن‌زاده به این‌جا که رسید، از جلویش محصولی برداشت که در همین ظرف‌ها بسته‌بندی شده بود. توی ظرف هم کلوچه‌های خرمایی بود. گفت این محصول جدیدی‌ست که با یک پودر خیلی مقوی و خاص درست کردیم. یک اختراع است. حالا به افتخار حضور شما می‌خواهیم رونمایی کنیم.

آرامش و طمانینه خاصی که پسر و عروس و خواهرزاده‌ خانم حسن‌زاده داشتند، خون‌گرمی و صمیمیت‌شان، مزه کلوچه‌های خرمایی تازه‌رونمایی شده… از ذهنم نمی‌رود.

بچه‌ها درباره فروش عمده صحبت کردند و پیشنهاداتی دادند که خوش‌حالشان کرد. آقای آقایا هم از روزهای اول باسلام بهشان گفت. که حتی وسایل موردنیاز را از خانه‌شان می‌آوردند. این حرف‌ها پشت هم لبخند را می‌نشاند روی صورت بچه‌های این غرفه. صدای اذان مغرب از موبایل‌ها بلند شد. برادران سخاوت منتظرمان هستند.

برکت و دیگر هیچ

توی کوچه‌های تنگ شوشتر، پیچیدیم و پیچیدیم تا رسیدیم به نزدیک بازار. سجاد عساکره رفت و چند دقیقه بعد آمد و گفت این غرفه وسط بازار است و حتی 5 نفر هم توی آن جا نمی‌شود چه رسد به ما 20 نفر. قرار شد برویم ببینیم چطور است.

یک مغازه 5-6 متری پر از پارچه‌های رنگارنگ که دو تا برادر در آن ایستاده بودند. یکی‌شان آمد بیرون تا با ما صحبت کند و دیگری سرگرم مشتری‌ها ماند.

چیزی که توجهم را به خودش جلب می‌کند این است که آمد و شد مشتری‌ها حتی به من و علیرضای گیوه‌چی اجازه نمی‌دهد چندتا عکس خوب از مغازه بیندازیم. ترجیح دادم بروم و به حرف‌های سرپایی بچه‌ها با برادر کوچکتر یعنی آقا مسلم گوش کنم. 

می‌گفت همه کارهای پارچه‌سرای دیبا در باسلام را با هم انجام می‌دهیم و یک برادر کوچکتر دیگر هم دارند که دانشجوی دکتری در تهران است.

گرم گفت‌وگو و عکس و فیلم و یادداشت و استوری هستیم که توجهم به پیرمردی جلب شد که کمی عقب‌تر، دست به سینه ایستاده و دارد با آرامش خاصی نگاه می‌کند. بچه‌ها گفتند پدرشان آمد.

مثل کسی که کار بزرگش را تمام کرده، آستین‌ها را داده پایین، دست‌هایش را بهم زده و حالا دارد به نتیجه‌ها و برکات کارهایش نگاه می‌کند و لذت می‌برد؛ یک آرامش خاصی دارد این پدر. 

رفتیم پیشش و به این‌جای صحبتش با آقای آقایا رسیدیم: «به بچه‌هام یاد دادم همیشه دنبال رضایت مشتری باشن. بهشون گفتم فروش حضوری یا مجازی هیچ فرقی نداره. کاسب حبیب خداست و حبیب خدا حواسش باید به مردم باشه» از همین حرف یک استوری رفتیم.

دل آدم برای این پیرمرد نرود؟ می‌گفت هفتادسال پیش پدرش این‌جا توی همین مغازه مستاجر بوده و بعد خودش شده مستاجر این مغازه 5-6 متری. تصمیم می‌گیرد خانه‌اش را بفروشد و این‌جا را بخرد تا بچه‌ها هم مشغول باشند. می‌گوید از مغازه همه‌چیز در می‌آید. راست می‌گوید. بچه‌ها را زن داد، صاحب‌خانه کرد، خودش حاجی شد و حالا عقب ایستاده و دارد از برکت کسب حلال لذت می‌برد و شکر می‌کند. هوالرزاق.

حالا مادرشان هم از راه می‌رسد و همه‌چیز برای یک عکس یادگاری دسته‌جمعی مهیا می‌شود.

پاهایم گزگز می‌کند. دیگر توان ایستادن نداریم. حرف خداحافظی می‌شود. کم مانده دست و پای‌مان را بگیرند تا بلکه این‌طوری ما را ببرند خانه‌شان. می‌گوییم جایی را برای اسکان هماهنگ کرده‌ایم ولی قبول نمی‌کنند. کوچه‌پس‌کوچه‌ها را تا دم ماشین دنبالمان می‌آیند. اثری از ذره‌ای تعارف توی حرف‌های‌شان نیست. می‌گویند یک خانه کامل را در اختیارتان می‌گذاریم، بعد از شام هم می‌بریم‌تان گردش… .

هرطور شده قول می‌دهیم که یک بار سر صبر و فرصت برمی‌گردیم پیش‌شان.

هتل سنتی طبیب

با همان نگاه اول، اگرچه شب است و جلوه روز نیست ولی معماری و رنگ و بوی هتل سنتی طبیب دلم را برد. آدم دلش می‌خواهد توی حیاط این عمارت بنشیند و چای بنوشد و شعر بخواند. شام را سبک می‌خوریم. اول قرار بود فقط سوپ بخوریم ولی آقای پورعظیمی برای من و سایر اعضای کمپین «سوپ غذا نیست» کشک بادمجان هم گرفت. خانم‌ها به یکی از اتاق‌های طبقه بالا رفتند و آقایان هم بعضی در اتاق‌های‌شان مستقر شدند و بعضی نشستند توی حیاط به مشاعره. بیتی که یادم ماند از آن شب این بود:

بیتی که یاد و نام تو در آن نوشته شد / یک بیت ساده نیست، که بیت‌المقدس است. چقدر این‌روزها دلمان برای غزه و فلسطین خون است.

با حمید و رضا و حسام و مهدی و روح‌الله پیاده رفتیم سمت رود دز.

«خُبی؟»

بعد از پیاده‌روی شبانه در امتداد رود دز، برگشتیم که بخوابیم. ساعت حدود یک بود و فکر می‌کنم حدود 3 ندای درونم راضی شد که بخوابم. کمی بعد برای نماز بیدار شدیم و دوباره خوابیدیم. غرق خواب بودم که ناگهان صدای تصادف مهیبی آمد. همه‌جا لرزید. پشت‌بندش تلفنم زنگ خورد و کسی آن طرف خط گفت «آقا من با ماشین شما تصادف کردم بیا بیرون» سریع دویدم بیرون و دیدم وای! ماشین له و لورده شده است. اعصابم خرد شد. رفتم سمت ماشینی که به ماشینم زده بود. تا رسیدم کنارش گاز داد و فرار کرد. هرچه دنبالش دویدم نرسیدم. سریع برگشتم و دیدم یکی از مغازه‌های اطراف دوربین دارد. رفتم تو. حسابی من را تحویل گرفتند. خوب که دقت کردم دیدم خانم و آقای غرفه سوغات‌سرای دزفول هستند که ظهر پیش‌شان بودیم. زنگ زدند به پلیس و پلیس گفت دقایقی بعد می‌آید. از مغازه آمدم بیرون که بروم کنار ماشین ولی دیدم همان دزد همیشگی مغازه‌ آن‌ها دارد سوار ماشینم می‌شود. تا رسیدم او هم ماشین را دزدید و رفت… .

 با صدای آقای آقایا از خواب پریدم. داشت همه را برای ادامه سفر و رفتن به صبحانه بیدار می‌کرد. قیافه هاج و واج من را که دید گفت: «خُبی؟»

سیب سلامت و ما ادراک ما السیب السلامت!

غرفه چهارم سفر، موادغذایی لیبانو است. خانم رضایی، همسرش و خواهرش، گردانندگان اصلی کارگاه و غرفه و فروشگاه لیبانو هستند و در کارگاه‌شان با خرما تقریبا جادوگری می‌کنند. یکی از کارهایی که در این کارگاه می‌کنند، تولید خرما با روکش شکلات و مغز گردوست. دلتان نخواهد، عجیب خوشمزه است و دلچسب. اما این خیلی ناراحت‌کننده است که برای تولید همین محصول، سال‌ها معطل یک گواهی به نام سیب سلامت بوده‌اند. 

به جز انواع خرماشکلاتی و چیپس خرما و ترافل با انواع طعم‌ها، میوه‌ و سبزیجات و گوجه و پیاز و صیفی‌جات و پودر پیاز و پودر سیر و… هم چیزهای دیگری هستند که خشک شده‌اش در این غرفه هست. 

دری پشت سرشان قرار دارد که به کارگاه‌شان می‌رسد. خط تولید همه این‌ها آن‌جاست و من خیلی دوست دارم برای گرفتن عکس از آن رد شوم اما به خاطر مسائل بهداشتی و کمبود وقت ترجیح دادیم رد نشویم! امروز باید به 4 غرفه سر بزنیم. 

من می‌گویم دیوانگی!

چندروز قبل سفر که داشتیم غرفه‌‌های سفر را باهم بررسی می‌کردیم، می‌دانستم در این غرفه دیوانه خواهم شد و عنان از کف خواهم داد. فکر کن عشق عقیق شجر و فیروزه نیشابور باشی، به حدی که در نوجوانی دنبالش رفته‌باشی و با انواع راف‌ها سر و کله زده باشی، آموزش ساخت انگشتر دیده باشی، مدتی گوهرتراشی کرده باشی و… حالا بروی پیش کسی که سه تا اتاق خانه‌اش تا سقف سنگ انگشتری است! ندای درونم هم موافق است که برای دیوانه شدن این بهترین زمان در بهترین مکان است.

خانم و آقای صاف‌دل با یک گوشی اندروید5 که رویش جای دندان‌ بچه‌های‌شان است دارند غرفه ناسا سنگ را با 2800 محصول می‌چرخانند و به حدود 19هزار فروش رسیده‌اند. آقا و خانم آن‌چنان با هیجان و حرارت از سنگ و خواص و جزئیاتش صحبت می‌کنند که می‌ترسم ناگهان از هوش بروند. عشق یعنی این.

می‌گویند از ۱۲ ظهر تا ۴ صبح مشغول غرفه‌شان هستند. آن‌ چیزی که این آقای سابقا کارمند را به این‌جا رسانده، همان عشق است. من می‌گویم دیوانگی! خسته از کار یکنواخت کارمندی، از این اداره به آن اداره، کارهای تکراری و کاغذهای الکی، امضاهای بی‌فایده، حقوق ثابت و زندگی بی‌هیجان؛ شورش علیه یکنواختی!

تا این‌جای کار از پیرمرد روشنی که روی مبل نشسته و به جلسه نور می‌پاشد نگفته‌ام. پدر آقای صاف‌دل که دل صافش مثل انگشترهای صیغلی پسرش صاف است ولی جنسش از عشق است. همان عشقی که این زوج را به این‌جا رسانده است. 

صحبت‌ها تمام شده و حالا همه بلند شده‌اند برای عکس یادگاری. آقای آقایا از پدر می‌خواهد برای‌مان دعا کند. او هم دست‌هایش را بلند می‌کند و می‌گوید «خدایا همه جوون‌ها رو مشغول کسب حلال کن» آمین.

این از آن دعاهایی‌ست که همه اهالی بازار باید برایش آمین بگویند. فیلمش را می‌فرستم برای خانم نظری و زود استوری می‌کند. 

از نخلستان تا خیابان

فکر می‌کنم این میزان از مهمان‌نوازی و رفتار کریمانه، یکی از خاصیت‌های نخل و نخلستان است که به این مردم هم سرایت کرده است. نخل همه‌اش برکت است. میوه‌اش، چوبش، مغزش، گرده‌اش، نهالش و… .

آقای فضیلی در شادگان دبیر عربی است. این را که می‌گوید می‌خندم و می‌گویم این‌جا که همه عربی صحبت می‌کنند. می‌خندد و می‌گوید عربی فصیح یاد می‌دهم. توی دلم می‌گویم «اصالت».

این‌جا تنها غرفه‌ای است که آدم‌هایش از ما 20 نفر بیشترند. وقتی بچه‌ها را می‌بینند، یکی یکی سر و کله‌شان پیدا می‌شود و ریز و درشت و دختر و پسر روی فرش و موکت‌هایی که عموی‌شان پهن کرده، همان‌جا کنار نخلستان می‌نشینند و با خرما و شربت و چای ذغالی عراقی از ما پذیرایی می‌کنند. 

غرفه النخیل اول با حصیربافی شروع شد و بعدش خرما به محصولات غرفه اضافه شد. حالا هم که آقای فضیلی به فکر اضافه کردن برنج عنبربو هم هست. با دستش دورتادور خانه را نشان می‌دهد و می‌گوید «اینا همه نخلستان‌های اقوام منه. اون برای عمو، این یکی برای عمه، اون پشتی برای پسرعموم…»

مشغول همین حرف‌ها هستیم که زن عمو در جمع خانم‌ها حصیرها را رو می‌کند و با دخترها مشغول حصیربافی می‌شود. آن سمت دورهمی رونق می‌گیرد و همه توجه‌ها جلب حصیربافی می‌شود. آقای فضیلی می‌گوید «علاه بر زن‌های منطقه، زن عموم هم برای من حصیر می‌بافه و من می‌فروشم. فقط به من یکمی گرون می‌ده» همه می‌خندیم. یکی از بچه‌ها می‌گوید «کار باکیفیت قیمتش هم بالاست» تایید می‌کند.

از نخلستان برمی‌گردیم به خیابان‌های شادگان.

در خوزستان خانواده حرف اول را می‌زند

شب شده است. هنوز توی شادگان هستیم و داریم دنبال آدرس آقای شهبازی می‌گردیم. یک خانه بزرگ که جلویش یک مغازه هست. جلوی مغازه یک تابلو کوچک وجود دارد که رویش نوشته «تولیدی پوشاک عادل»

لیسانس خیاطی دارد و از بچگی خیاطی می‌کند. در بازار برای خودش مغازه‌ای دارد و تمام لباس‌های مجلسی آقایان و لباس‌های محلی از شلوار و کت‌وشلوار و دشداشه و… را می‌فروشد و تعمیرات هم می‌کند اما چون خانواده‌ش هم به خیاطی علاقه داشتند، این مغازه را در کنار خانه راه انداخته و برادرزاده و همسر و دخترش را هم این‌جا مشغول کرده است.

این‌جا هم مثل همه غرفه‌هایی که دیده‌ایم، خانواده حرف اول را می‌زند.

می‌گوید گاهی به حدی سرشان شلوغ می‌شود که به سختی پاسخگوی سفارشات هستند. مخصوصا حالا که پارچه‌های جدید هم گرفته‌اند و قصد دارند خیلی زود تنوع محصولات را بالا ببرند.

«آرزوم اینه که بتونم لباس محلی یا همون دشداشه رو گسترش بدم» این را که می‌گوید آقای آقایا انگار که منتظر فرصت باشد، سرش را از توی گوشی بالا می‌آورد و می‌گوید «من همین الان یکی سفارش زدم! یکی برای من بدوز». بچه‌ها که درحال سوار شدن به ماشین هستند، آقای شهبازی مشغول اندازه زدن آقای آقایاست. آقای شهبازی اندازه‌ها را می‌گوید و پسر ده یازده‌ساله‌اش یادداشت می‌کند.

قرار است شام را فلافل و سمبوسه بخوریم. سجاد که بچه آبادان است، آدرس جایی را می‌دهد. بچه‌ها فلافل را می‌خرند و می‌رویم کنار اروند. نم باران که می‌زند روی اروند آرام، با خودم فکر می‌کنم این اروند چقدر حرف نگفته دارد. چه حس غریبی دارد اروند. فردا روز آخر سفر است. 

کنار پالایشگاه بزرگ آبادان

دم و دستگاه و تجهیزات غول‌پیکر پالایشگاه آبادان را هم که نبینی، بوی تند گاز کافیست که بدانی کجایی. کمی که در امتداد پالایشگاه حرکت می‌کنیم، تابلویی با زمینه آبی و نوشته‌های  زردرنگ توجهم را به خودش جلب می‌کند. رویش نوشته «موسسه فرهنگی ورزشی صنعت نفت آبادان». راستی امروز پرسپولیس و نفت آبادان با هم بازی دارند… .

خانه آقای غدیر سالمی را پیدا می‌کنیم. وارد حیاط که می‌شویم جعبه‌‌جعبه خرمای شسته‌شده کنار هم چیده شده است و حسابی دلبری می‌کند.

از پست و این‌که ظرف‌های خرما شکسته به دست مشتری می‌رسد می‌گوید، از این‌که دور ظرف‌های خرما پلاستیک حباب‌دار می‌گذارد تا جلوی آسیب گرفته شود. از این می‌گوید که امیدی به فروش خرما در باسلام نداشته اما حالا سر ماه که تسویه را می‌زند، پول خوبی برایش واریز می‌شود و خرماهای خوبی می‌تواند تهییه کند. از این‌که انبار ندارد و اگر داشت اوضاع غرفه‌اش خیلی خیلی بهتر می‌شد. از این هم می‌گوید که تلاش زیادی می‌کند تا تجربه‌ای که مشتری ثبت می‌کند حتما 5ستاره باشد.

با خرمای زنجبیلی و کنجدی و ارده‌ای و… پذیرایی می‌شویم و زیر باران ملایم، عکس‌های‌مان را می‌گیریم.

خرم آن شهر که در کشور دل جا دارد 

نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع خرمشهر می‌خوانیم. هنوز هم روی بعضی از دیوارهای شهر جای ترکش هست. می‌روم و دقیقا از همان زاویه‌ای که آن عکس معروف و قدیمی بعد از آزادی خرمشهر گرفته شده است، از گنبدی که حالا ترمیم شده و دیگر جای ترکش و خمپاره روی آن نیست عکس می‌اندازم.

تا به حال جز با هدف دیدن مناطق جنگی به خوزستان سفر نکرده بودم. لذت عجیبی دارد که این‌بار در جمعی هستم که هدف‌شان رونق کسب‌وکار آدم‌های این منطقه است. من و ندای درونم داریم به خودمان می‌بالیم که سجاد صدایم می‌زند و می‌گوید دختر ماهیگیر لب اسکله منتظر ماست.

خارجی – لب اسکله – روز

همه دور یک مادر و پسر بازیگوشش جمع شده‌ایم و داریم به حرف‌هایش گوش می‌کنیم. گاهی آواز و پرواز مرغان دریایی حواسمان را پرت می‌کند و گاهی بازیگوشی‌های پسر دختر ماهیگیر. می‌گوید وقتی سفارشی ثبت می‌شود، چهار صبح به همین اسکله می‌آید و ماهی و میگو را در تازه‌ترین حالتش از صیاد می‌گیرد، بسته‌بندی می‌کند و می‌فرستد برای مشتری.

خانم قاطع‌زاده می‌داند لنج‌های ماهیگیری کی کنار این اسکله پهلو می‌گیرند تا خودش را به موقع برساند. حرف‌ها و پیشنهادهای ایشان را هم می‌شنویم و با زمینه رود اروند، چند عکس یادگاری می‌گیریم. پشت سرمان لنج‌ها و قایق‌ها درحال حرکتند و آن‌طرف رود، خانه‌های عراقی کاملا مشخص است.

دو ساعت دیگر، قطار خرمشهر به قم از ایستگاه راه‌آهن خرمشهر حرکت خواهد کرد و من خوشحالم که می‌توانم در قطار 15 ساعت بخوابم. ندای درونم پوزخند می‌زند.



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x