وای به روزگارت اگر نخری!


633

چندی پیش از ملوک‌السلطنه شِنُفتیم چند جوانک خام چیزکی اختراع کرده‌اند که تا چندوقت دیگر در تجارت می‌زند روی دست جاده ابریشم! هرجای قصر که نزول اجلال می‌نمودیم، صحبت از آن بود. از اسمش هم معلوم بود آن‌چنان در شأنِ مادر همایونی نیست: «اپلیکیشن باسلام!»

فوری به پیشکار دستور دادیم یک اپلیکیشن مجلل و در شأنِ ما بسازد به نام «باخداحافظی» تا حالشان را بگیریم؛ اما گفتند نمی‌شود. کپی‌برداری است و پیگرد قانونی دارد. بفرما! به رعیت‌جماعت رو که بدهی، ‌همین می‌شود! شاخ می‌شوند برایت…

این شد که دستور دادیم قدری «باسلام» برایمان بیاورند. ولوله‌ای به راه افتاد بین کلفت و نوکر و غلام‌باشی تا فهمیدند «باسلام» ثبت‌نام‌کردنی است، نه آوردنی! یعنی به‌جای این همه خدم و حشم جُلبک پرورش داده بودیم، بیشتر به کارمان می‌آمدند…

شِنُفتیم چند جوانک خام چیزکی اختراع کرده‌اند که تا چندوقت دیگر در تجارت می‌زند روی دست جاده ابریشم!

اگر می‌دانستی من کی‌ هستم…

دختره گستاخ چشم‌سفید برایم تجربه ثبت کرده: «عکس با چیزی که به دستم رسید، مطابقت نداشت. کهنه بود. غرفه‌دار کم‌حوصله بود و راضی نبودم. خیلی دیر ارسال شد. ضمنا با این‌که باسلام حق مرجوعی به من داده بود، حوصله مرجوع‌کردن را نداشتم!»

شما لیاقت نداشتی گیس‌بریده وگرنه اگر می‌دانستی من کی هستم، آن چارقد را مثل پیراهن یوسف نبی، برای شفا روی چشم‌هایت می‌گذاشتی و هزاربار خدا را شکر می‌کردی که به تو نظر کرده و من راضی شدم یکی از وسایلم را به تو بفروشم. اصلا می‌دانی همان چارقد را توی حراجی‌های لندن چندهزار دلار می‌شود فروخت؟! فکر کردی من به صنار سه‌شاهی تو محتاجم؟ نخیر! من مادر قبله عالم، ناصرالدین شاااااهم! مهدعلیای بزرگ.

فکر کردی من به صنار سه‌شاهی تو محتاجم؟ نخیر! من مادر قبله عالم، ناصرالدین شاااااهم! مهدعلیای بزرگ.

اراده کنم، صدتا مثل تو را می‌خرم و می‌فروشم. پناه بر خدا! چه آدم‌های ناسپاسی پیدا می‌شوند. شما لیاقتت این است که از چارقدهای «سیمارو» خرید کنی، نه از رخت و لباس مادرشاه که همه آرزو دارند یک لنگه جوراب پاره و مستعملش را تبرک داشته باشند.

گلرخ الهی بمیری!

اصلا هرچه می‌کشم از دست آن گلرخ گوربه‌گور شده است! وای خداوند بزرگ، گلرخ آخر چطور تا حالا هزاروپانصد فروش داشته است؟ مگر می‌شود؟! مگر چند صباح است که این نوکیسه غرفه‌اش را توی باسلام افتتاح کرده؟ فقط دو روز پیش از من!

آن روز را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. طوری توی حرم‌سرا راه می‌رفت انگار – بلانسبتِ سروشکلش – طاووس است. همان لبخند معروفش هم روی لب‌هایش بود و من می‌دانستم این عجوزه هروقت این‌طور لبخند می‌زند، فکرهای کریهی در سرش می‌پروراند.

اصلا هرچه می‌کشم از دست آن گلرخ گوربه‌گور شده است!

پرسیدم: «ها، چه شده گلرخ؟ دوباره چه آتشی سوزانده‌ای که شعله‌اش نشسته روی گونه‌هایت؟» و کاشف به عمل آمدم که بعله، خانم‌خانم‌ها در سایت باسلام‌نامی، غرفه زده و سرخاب سفیداب می‌فروشد. آتشی شدم و امر کردم از طریق ماسماسکم که تازه از فرنگ برایم سوغات آورده بودند، برای من هم غرفه بزنند.

محض تفریح غرفه زدم

پرسید: «حالا چه می‌خواهی بفروشی؟ چه هدفی از غرفه‌زدن داری؟» عجب چرندیاتی! فرمودم: «تو کاری به این کارها نداشته باش. من غرفه می‌زنم محض تفریح!»

اما نگفتم که کنجکاوم بدانم در این سایت چه خبر است. خیلی از گلرخ عقب‌ افتاده‌ام! همین که به¬عنوان هوو داشتم تحملش می‌کردم، باید برای هر نفسی که مُمِد حیاتش بود و مفرح ذات، به درگاه خداوند قربانی می‌داد، نه این‌که برود یک غرفه هم بزند و پزش را به من بدهد.

غرفه‌ی ملک‌جهان‌خانمِ مهدعلیا

اراده کردم نام غرفه‌ام را بگذارم «نواب علیه عصمت الدنیا و الدین اُلُغ مهد علیا ملکه نساء العالمین» اما این هووی گوربه‌گور شده مگر گذاشت؟ دست لاغر و بی‌قواره‌اش را مثل یک چوب تعلیمی توی هوا تکان داد و گفت: «بانو، اولین شرط تجارت آن است که نام جذاب باشد. خریدار را به غرفه بکشاند و آوازه‌اش در بلاد منتشر شود»

بسم الله! چه خزعبلاتی! آخرش کوتاه نیامدم و دُرافشاندم: «نام غرفه‌ام را می‌گذارم ملک‌جهان‌خانم مهدعلیا. این بزرگترین لطفی است که می‌توانم در حق این بازار بکنم. بلکه به برکت وجود نام نامی ما، باقی هم به نان و نوایی برسند»

نام غرفه‌ام را می‌گذارم ملک‌جهان‌خانم مهدعلیا!

فوتوی خوب بگیر

گلرخ پرسید:«حالا چه می‌خواهی بفروشی؟» فرمودم: «به تو ربطی ندارد. پایت را از گلیمت درازتر نکن.» گفت: «بلدی فوتو بگیری؟ فوتوهای خوب بگیر تا مشتری جذب کنی» چه غلط‌ها! مشتری خیلی هم دلش بخواهد از ملک‌جهان‌بانو علیا‌مخدره خرید کند!

بهترین راه این بود که هرچه را که می‌خواهم کنار بگذارم یا دور بیندازم، بگذارم و بفروشم و پس‌مانده‌ها را تبدیل به سکه کنم. دو شلیته، شش چارقد، دو سفیداب، سرخاب، وسمه، سرمه، یک پاپوش مخمل که دیگر مرواریدهایش شل‌و‌شیت شده بود، یکی از دامن‌های پرچینم، یک ارخالق و چندتا خنزر‌پنزر دیگر.

گفت: «بلدی فوتو بگیری؟ فوتوهای خوب بگیر تا مشتری جذب کنی»

مگس‌پرانی همایونی

چند روز گذشت اما خبری نبود که نبود. توی غرفه مگس می‌پراندم. بعد از مدت‌ها که طلسم شکسته شد، اولین پیامی که آمد، تا سرحد مرگ عصبانی‌ام کرد. نوشته بود: «عذر می‌خوام ولی من تشخیص نمیدم این دقیقا چه رنگیه؟ عکس گویا نیست. میشه عکس واضح‌تری بفرستید؟ راستی ننوشتید اندازه‌ش چقدره؟» مگر باید می‌نوشتم؟ درباره چارقدِ من داشت حرف می‌زد؟ یعنی چه گویا نبود؟!

پاسخ دادم: «من بیکار نیستم که مدام برای شما عکس بفرستم و به سوال‌های مربوط و نامربوطتان جواب بدهم. اگر لیاقتش را داشتید، افتخار می‌دهم که بخرید، اگر نه که از نالایقی شماست. ما را به خیر و شما را به سلامت!»

جواب داد: «وای باورم نمی‌شه! تو واقعا غرفه‌داری؟ خب باید عکس‌های واضح و اطلاعات دقیق بذارید تا منِ مشتری بتونم خرید کنم. منی که دارم مجازی خرید می‌کنم، باید سوال بپرسم تا بدونم چی و چه جنسی می‌خرم.»

نه بفرما! بفرما دم در کاخ شاهی، حضوری خرید کن. بفرما خجالت نکش. گفتم: «می‌خواهم صد سال سیاه از من خرید نکنی. اصلا می‌دانی من کی هستم؟» ناسپاس دیگر جوابی نداد.

این‌قدر نپرس کی می‌فرستی! اه!

توی غرفه باد می‌رفت و می‌آمد. خبری نبود. عوضش گلرخ سرش حسابی شلوغ بود و کرور‌کرور بسته می‌فرستاد به اقصی نقاط مملکت. رگ حسادتم بدجور باد کرده بود تا اینکه یکی پیداشد و یک چارقد ازمان خرید. حوصله هم که نداشت. دم به ساعت پیغام می‌داد که پس کی می‌فرستید؟

به اداره پست افتخار دادیم…

مشتری به این پررویی ندیده بودم. خب می‌فرستم برایت جان‌به‌لب شده! آخرش نوکرم را روانه کردم تا بسته‌اش را پست کند و دست از سرم بردارد؛ ولی خوب مزد دستم را داد و مثل گربه لگد زد به ظرف شیر و یک مشت چرت‌وپرت به‌عنوان تجربه نوشت. دیگر به مردم لطف هم نمی‌شود کرد!

بیا! باز هم نوکرهای گلرخ دارند بسته می‌برند برای رعیت و من باید بنشینم اینجا و حرص بخورم!

بالاخره به اداره پست افتخار دادیم بسته ما را برای مشتری بفرستند!

رازگشایی از غرفه گلرخ

روبه‌رویم می‌نشیند، لب ورمی‌چیند و با ادا می‌گوید: «آن روز نگذاشتی حرفم را تمام کنم. اگر فوتوی خوب بگیری، اطلاعات درست و دقیق از ابعاد و جنس کالا بدهی، جنس خوب و با قیمت مناسب و سود منطقی بدهی دست مشتری، باحوصله جوابش را بدهی، بموقع برایش بفرستی، تبلیغ کنی و راه‌های فروش بیشتر را فرا بگیری، دیگر وقت سرخاراندن هم نخواهی داشت.»

گذاشتم خوب بند به آب بدهد. به روی خودم نیاوردم. با این‌همه حرف‌هایش مالی نبود. ولی اسم یک بابایی به نام یاسرخسرو را در آخر آورد که کنجکاوی‌ام را قلقلک داد…

گذاشتم خوب بند به آب بدهد. به روی خودم نیاوردم.

انگار دور دور ماست

درباره اسم طرف که جستجو کردم، فهمیدم از آن‌هایی است که فوت‌وفن فروش را به بقیه یاد می‌دهد. می‌خواهم بروم در درس این خوش‌صحبت – اسمش چه بود؟ آهان! – «یاسرخسرو» هم شرکت کنم تا ببینم چطور می‌توانم فروش بهتری داشته باشم. بعدش وای به روزگار رعیت، اگر از غرفه من بیش از غرفه گلرخ خرید نکند!



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x