دیدار دوباره


194

دیدار دوباره

اولین باری بود که به صدران می‌رفتم دلم می‌خواست یکی دو ساعت قبل از رسیدن مهمون‌ها برسم تا با مکان جدید آشنا بشم و دلهره‌ی ناآشنا بودن به اونجا رو دیگه نداشته باشم. وارد سوله یک شدم گرچه از اسمش خیلی خوشم نیومد. چیدمان میز و صندلی‌ها تو نگاه اول من رو یاد تالارهای عروسی انداخت و سر این موضوع خنده‌م گرفته بود. همکارها در تب‌وتاب چیدن پذیرایی روی میزها بودند.

بعد از گشت‌وگذار در سوله یک رفتم سمت آشپزخونه و به خانم عاصم آبادی توی پاک کردن میوه‌ها کمک کردم. آقای عساکره، آقای شجاعی، آقای گیوه‌چی تند و تند میوه‌های آماده شده رو روی ترویل می‌ذاشتن و سر میزها می‌بردند. فاطمه عبدالکریمی اومد بهمون ملحق شد و دستمال رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن میوه‌ها. من که دیدم محدثه عاصم آبادی با اومدن فاطمه عبدالکریمی دیگه دست تنها نیست دستمال رو گذاشتم روی میز و رفتم سراغ خانم کوچک‌زاده. با هم رفتیم یک دور زوایای مناسب عکس و فیلم رو با هم چک کردیم تا بتونیم پوشش خبری بهتری از مهمونی رو توی رسانه استوری داشته باشیم. 

ساعت از 4 گذشته بود و بچه‌های تیم یکی یکی داشتند می‌رسیدند. حالا نیروهای کمکی بیشتر شده بود و سرعت چیدمان پذیرایی روی میزها هم تندتر. چشم از در ورودی برنمی‌داشتم تا مهمونا از راه برسن. خیلی ذوق داشتم و دل تو دلم نبود. بعد از دو سال دوباره همون حس و حال از دیدن غرفه‌دارها بهم برگشته بود. آخرین بار و آخرین دیداری که باهاشون داشتم خرداد 1400 بود و حالا قرار بود دوباره این حس خوب رو تجربه کنم مثل همون روزها.

غرفه‌های خوش‌قول‌مون سر ساعت چهار و نیم وارد سالن شدند. از زهرا کوچک زاده خواستم از همین حالا عکس گرفتن رو شروع کنه و خودم رفتم سر میزها برای سلام و احوالپرسی. این‌که خیلی از چهره‌ها برام آشنا نبود و مجبور بودم برای باز کردن سر صحبت اسم غرفه رو بپرسم اذیتم می‌کرد. دلم می‌خواست کنار هر میزی که می‌رسم مهمون عزیزمون رو با اسم و فامیلش صدا کنم و حال و احوال کنم، که خوب نشد.

ورود مهمونا سرعت گرفته بود و فرصت نبود روی هر میزی وارد گفتگوهای عمیقی بشم. از این میز به اون میز به یک حال و احوالپرسی گرم بسنده می‌کردم و توی دلم هی قند آب می‌شد و هی شیرینی این مهمونی بیشتر توی دلم خودش رو نشون می‌داد. یک‌دفعه یکی زد روی شونه‌م و به اسم صدام کرد. وقتی برگشتم سمیه شجری بود. یه دوست 5 ساله که اولین باری بود از نزدیک می‌دیدمش. چشمام قلبی‌تر از همیشه شد و محکم بغلش کردم. با این‌که می‌دونستم امروز قراره بیاد ولی از دیدنش خیلی هیجان‌زده شدم. این پنج سال توی ذهنم یه دور گذشت. از روزهایی که توی کلاس‌های آنلاین نویسندگی آشنا شده بودیم و بعد هم سلامیاری و تا امروز که برای بنرهای ادز روزی سه بار به هم سلام می‌کردیم و حال هم رو می‌پرسیدیم. 

مطمئن بودم که اگر سمیه رو هرجای دیگه هم می‌دیدم همین‌قدر می‌شناختمش. چند دقیقه‌ای دستمون توی دست هم بود و نهایتا راضی شدیم روی یک میز بشینیم. حال دخترهاش رو پرسیدم هلنا و … دومی رو همیشه یادم می‌ره باید بهش پیشنهاد بدم اسم غرفه‌ش رو عوض کنه و اسم دو تا دخترهاش رو بذاره. 

کنار همون میز آقای غفاریان از غرفه نوق رفسنجان به همراه خانمش نشسته بود. تا خودش رو معرفی کرد مراتب ذوق و شوقم رو از دیدن‌شون نشون دادم و گفتم ما چند روزیه که عکس شما و پدرتون رو روی صفحه مانیتور همکارهای شرکت منتشر کردیم و بلافاصله دنبال عکس‌شون توی گوشیم گشتم. توی یه چشم بهم زدن پیداش کردم و بهش نشون دادم. توی چند ثانیه موفق شدم یخ نوق رفسنجان رو بشکنم و ایشون هم گفتن:  “والا ما هم بعد از سفر باسلامیا خیلی دل‌تنگ‌تون شدیم و مادرم بعد از رفتن‌تون گفت چقدر زود رفتن کاش بیشتر می‌موندن. خودم هم که یه ساعت بیشتر با بچه‌های باسلام نبودم ولی خیلی از رفتن‌شون دلم گرفت و البته از این دلتنگی خودم هم متعجب شدم که چرا باید اینقدر دلم بگیره برای کسایی که یه ساعت بیشتر کنارشون نبودم”. بهش حق می‌دادم چون حال و هوای خودم و بقیه بچه‌ها هم همین‌طور بود. بچه‌هایی که سفر می‌رفتن بدون استثنا همه‌شون این جمله رو می‌گفتن و از دوری آدم‌هایی که در سفر دیده بودن دلتنگ می‌شدن. گفتم آقای غفاریان دل به دل راه داره.

با این جمله از کنار میز بلند شدم و با نگاهم چرخی توی سالن زدم. نصف سالن پر شده بود و من فرصت سلام و علیک با خیلی‌ها رو داشتم از دست می‌دادم. روی یکی از میزها چهره‌ی آشنایی دیدم با ذوق سمتش رفتم و بعد سلام گفتم شما غرفه کیک یزدی دل بده هستید؟ با خنده گفتن بله. عذرخواهی کردم که اسم‌شون رو نمی‌دونم و مجبورم با اسم غرفه صداشون کنم. بدون این‌که به آقای حقانی که حالا دیگه اسمش رو هم می‌دونستم فرصت بدم گفتم شنیدم که همین روزا قراره پدر بشید؟ با همون لهجه یزدیش گفت: “اتفاقا یه ساعت پیش که توی حرم بودم و داشتم زیارت می‌کردم بهم زنگ زدن و گفتن خانمت رو بردن اتاق عمل”. من که چشمام داشت از حدقه می‌زد بیرون گفتم: “جدی می‌گید آقای حقانی؟ چرا باسلام همیشه سر بزنگاه‌های زندگی میاد سراغ شما و شما رو می‌کَشونه این‌جا؟!” 

با یه نگاه توی سالن، یه چهره آشنای دیگه پیدا کردم بدون معطلی رفتم کنار میز و بدون سلام با خنده و طلبکارانه گفتم:” آقای مختاری شما چرا این‌قدر ما رو اذیت می‌کنید؟” آقای مختاری که جا خورده بود گفت ببخشید چطور؟ چی شده مگه؟ یه سلام علیک کردم و گفتم والا ما امروز مونده بودیم بین دو تا غرفه با یه عکس که بعد از کلی دقت و بالا پایین کردن سند متوجه شدیم که عکس مربوط به دو تا برادره، برادران مختاری. آقا مسعود تا دوزاریش افتاد زد زیر خنده و گفت: “آها من و داداشم! اتفاقا داداشم هم تو راهه و چند دقیقه دیگه با خانومش و مادرم می‌رسن.” از شنیدن این‌که قراره برادرشون هم بیاد خیلی خوشحال‌تر شدم. آقای مختاری از من خواستن که آقای رضایی رو بهشون معرفی کنم. بهشون قول دادم که به محض ورود آقای رضایی دست‌شون رو بذارم توی دست هم و نیم ساعت بعد همین کار رو کردم.

سالن تقریبا پر شده بود و ما باید روایت لحظه به لحظه مهمونی رو در استوری منتشر می‌کردیم. سمت زهرا کوچک‌زاده رفتم و گفتم که وقت گرفتن عکس اول از حضور تمام مهمون‌هاست. زهرا که با دوربین عکاسیش کلی عکس‌ پرتره از مهمون‌ها گرفته بود همه رو نشونم داد. با هم کلی ذوق کردیم که دست‌مون برای انتشار استوری پر شده. عکس اول رو به پیشنهاد آقای عیوضی از بالای پله‌ها گرفتیم و شروع کردیم به باخبر کردن کاربرهای باسلامی از مهمونی باسلام. با این شروع که: ” مهمان داریم چه مهمانی…” و بعد هم عکس‌های جمعی و تکی اهالی و منعکس کردن حال و هوای این جمع.

آقای حامد آقاجانی شروع کرد به صحبت و تقریبا مهمانی شکل رسمی‌تری به خودش گرفت و مهمان‌ها و میزبان‌ها سعی کردیم حواسمان را بدهیم به صحبت‌های ایشان و بعد هم گزارش آقای مدیر محمدرضا آقایا و صحبت‌های مهمان‌ها.

چرخ و فلکی که برای بچه‌ها به کارخانه نوآوری آورده بودن کارش رو شروع کرده بود و صدای جیغ و خوشحالی بچه‌ها هم حیاط رو برداشته بود. 

به گوشه سالن رفتم و با زهرا کوچک‌زاده مشغول انتخاب عکس و انتشار استوری شدیم و این تا وقت اذان ادامه داشت. آقای یزدی و آقای دهقان و آقای مصلحی فرش‌ها رو برای نماز پهن کرده بودند. وقت نماز شده بود و همه برای وضو و خوندن نماز از جا بلند شدند و توی این فاصله فرصتی شد تا با مهمونامون از غرفه گاخ، خیاطی گل‌نرگس، گل آیین، خانم و آقای خامه‌یار از غرفه یونیو هم خوش و بشی داشته باشم. 

بعد از نماز دوباره گفت‌وگوها از سر گرفته شده بود و حالا یکی یکی به سوال‌ها و دغدغه‌های مهمونا پاسخ داده می‌شد. ساعت از 8 گذشته بود و تلفن‌های دخترم هم بیشتر شده بود. تلاشش رو می‌کرد تا من یادم نره که باید برگردم خونه و با پرسیدن سوال “پس کی میای؟” این رو بهم یادآوری می‌کرد.

وقت شام رسیده بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می‌کردیم مهمونی داشت به لحظه‌های آخرش می‌رسید و من ناراحت از این‌که موفق نشدم با همه مهمونا گفتگو کنم و از نزدیک باهاشون آشنا بشم. بهمین خاطر بلافاصله بعد از بلند شدن اولین مهمون برای خداحافظی از جا پریدم و رفتم سمت در سالن. 

توی این فاصله تونستم با خانم و آقای دهقانی از غرفه نوشتیران، خانم ابوطالبی از غرفه صنایع دستی پرنسا، آقای حامد و مسعود مختاری از غرفه‌های عسل سبلان حامد و عسل مختاری، خانم دفتری از غرفه بانک کفپوش، آقای اسماعیلی از غرفه چرم سناباد و آقای صدری از غرفه دموبوک هم گپ بزنم و خوشحال از این موقعیت بدست آمده شماره تلفنم رو باهاشون رد و بدل کردم.

مهمونا یکی یکی خداحافظی کردند و سالن رو به خالی شدن بود. بچه‌ها هم مشغول جمع‌وجور کردن ظرف و ظروف و نظم دادن به سالن بودند. اون روز کاری بیشتر از 14 ساعت طول کشیده بود ولی من کوچک‌ترین خستگی روی صورت‌ هیچکدوم از همکارها نمی‌دیدم. اون‌ها هم مثل من ذوق از توی چشماشون بیرون می‌پاشید و انرژی‌شون به بالای هزار درجه فارنهایت رسیده بود. با بچه‌ها خداحافظی کردم و دست آخر هم روایت این مهمونی رو با این عکس به پایان رسوندیم.



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x