به خاطر گلاب‌گیری تا پای مرگ رفتم


6,798

چشم‌هایش از گرسنگی و تشنگی سیاهی می‌رفت که صدای اذان توی محله پیچید. مادر صدا زد:«محمدجواد، بیا افطار کن.» اما او پاگذاشت درون حیاط و رفت سراغ دستگاه عرقگیر خانگی‌شان. گلاب‌گیری و عرق‌گیری حالا تنها امیدش بود برای کسب روزی و عرق جمع شده در خروجی دستگاه کمتر از انتظارش بود. مادر دوباره داد زد:«بیا روزه‌ات رو باز کن.» و محمدجواد درحالی که از ضعف زانوهایش می‌لرزید، پریشان، ناشیانه و بدون فکر یکی از بست‌های دستگاه را باز کرد تا ببیند مشکل کار کجاست و بازشدن همانا و بخار، آب‌جوش و«سوختم، سوختم» همانا… مادر که رسید به محمدجواد، پسرش سوخته بود.

این خانه ساده است و امن!

ماشین که ایستاد آقای ابراهیمی با بلوز چهارخانه میان کوچه منتظرمان بود. احوال‌پرسی و تعارف‌های معمول رد و بدل شد و ما وارد خانه شدیم، خانه جنوبی بود، از پارکینگ گذشتیم، از پله‌ها‌ بالا رفتیم، تابِ پلاستیکی بچه‌گانه را پشت سر گذاشتیم و حالا یک پذیرایی بزرگ پیش رویمان قرار داشت. خانه‌ی پدری آقای ابراهیمی در عین دلبازی، ساده بود. و سادگی این خانه امنیت به همراه داشت و همین سبب شد، من نگاه از دختر دوسال و نیمه‌ام بردارم. نیم ساعت از گفت و گویمان گذشته بود که دخترم در گوش صاحب‌خانه چیزهایی گفت و چند لحظه بعد یک سرسره پلاستیکی به وسایل‌های درون پذیرایی اضافه شد. آنجا بود که فهمیدم سادگی خانه‌ ابراهیمی‌ها بی‌دلیل نیست. آن‌ها می‌خواستند خانه برای بچه‌ها، یعنی نوه‌هایشان مهیا باشد. تا نورهای دیده‌یشان بدون دغدغه‌ی شکستن و خراب کردن و … بازی کنند. همانطور که زینب مشغول بازی شده بود.

روی راحتی‌های شکلاتی، ما نشسته بودیم، آقا محمدجواد و خواهرش و مادر خانواده. جای خالی همسرِ آقا محمدجواد به چشم می‌آمد که گفت:«خانمم به‌خاطر بچه نتونست بیاد. پسر دوممون چهارماهشه.» سینی چایی که رسید یخ همه‌مان آب شد. حالا ما سرآپا گوش بودیم برای شنیدن قصه‌ی کسب و کار خانواده ابراهیمی، قصه‌ئ تولد «آقای گلاب»

محمدجواد، مقتصدی با رویاهای بلند!

محمدجواد، ده‌هفتادی‌ست. بیست و هشت سال دارد و در بیست و یک‌سالگی، جگر شیر داشته و متاهل شده. او حسابداری خوانده و سعی کرده در مراحلِ تحصیلش درخشان باشد. پس با معدلی نزدیک به نوزده و چندین لوح‌تقدیر از دست رئیس دانشگاه به‌خاطرِ معدل بالا و برتر شدن در مسابقه و… فارغ‌التحصیل شده است. شش ماه بعد از فارغ‌التحصیلی برعکس خیلی‌ها که کاری، متفاوت با رشته‌شان پیدا می‌کنند در یک کارخانه‌فرش مشغول کار شده است، آن هم در سمتِ یک حسابدار.اما روزی تصمیم گرفته دور کارمندی و حسابداری را خط بکشد و بزند به دلِ کار آزاد، به دلِ تولید. غیرمنطقی به نظر می‌رسد؟ خب از کسی که در ده‌سالگی از والدینش به جای اسباب‌بازی و توپ و کنسول سگا، گوسفند زنده خواسته تا پروراشان کند و بفروشد، چنین ایده‌ای هیچ بعید نیست.

داستان محمدجواد از روزی شروع شد که:«همینطور که عدد و رقم‌های مربوط به کارم رو بررسی می‌کردم از خودم پرسیدم:«تا چند سال میخوای توی یه اتاق بشینی و حساب و کتاب مردم بررسی کنی؟ این آینده‌ای بود که می‌خواستی؟ و جوابم نه بود. می‌خواستم چه کار کنم؟ نمی‌دانستم. از آن روز و لحظه، در پی این بودم شغل دیگری داشته باشم. حداقل یک فعالیت جانبی، یک شغل دوم. هر روز، تا زمان خالی پیدا می‌کردم توی اینترنت می‌چرخیدم دنبال یک نشانه. یک روز، باسلام را پیدا کردم. غرفه‌ها را دیدم، مردم از هر جای ایران وسایلشان را گذاشته بودند برای فروش. از کره و تخم‌مرغ و عسل بگیر تا لباس و فرش. ما توی روستا زندگی می‌کردیم، مرغ و جوجه و بلدرچین داشتیم. محصولات محلی. دست به کار شدم، غرفه ایجاد کردم. تخم بلدرچین گذاشتم برای فروش. با موجودی هزار عدد و قیمتِ خیلی مناسب. در کمال ناباوری، یک نفر سفارش ثبت کرد. صد تخم بلدرچین. ذوق داشتم ولی تا ثبت سفارش یک بار فکر نکرده بودم، تخم‌بلدرچین‌ها را چطور برای مشتری بفرستم؟ تخم‌ها را گذاشتم درون جعبه، مادرم قالی می‌بافت، کرک‌ها و نخ‌های اضافه‌ی قالی‌ها را گذاشتم لا به لایشان. رفتم پست و بسم‌الله. ولی چند روز بعد، وقتی بسته به دست مشتری رسید همه‌ی تخم‌ها شکسته بود. بلد نبودم. تخم‌بلدرچین فروشی هم درسر داشت. دورش را خط کشیدم، من ساکن علی‌آباد کویر بودم، روستایی که فقط بیست دقیقه با کاشان فاصله داشت و کاشان شهر گلاب بود، شهرِ عرقیجات. رفتم سراغ عمده‌فروش‌ها، گلاب خریدم، عرق نعنا و بیدمشک، گذاشتم برای فروش. غرفه‌های دیگر را رصد می‌کردم، بعضی‌هایشان در عرض سه ماه، بیشتر از پانصد فروش داشتند. خدایا یعنی چنین چیزی ممکن بود؟ بالاخره سفارش‌ها از راه رسید. در کنارِ حسابداری، غرفه‌ام را مدیریت می‌کردم و از یک‌جایی به بعد تصمیم گرفتم خودم عرق‌گیری کنم. سرمایه اولیه‌ی من برای خرید دستگاه از سود فروش گلاب‌های غرفه بود، 300 هزارتومن سودم را دادم پای خرید دستگاه تقطیر خانگی، هیچ بلد نبودم، پرس‌وجو کردم. از بعضی دوستانم که در این کار بودند راهنمایی گرفتم و بدون یک روز شاگردی، گلاب‌گیری و عرق‌گیری شروع شد. من و همسر و پسرم در زیرزمین خانه‌ی پدری زندگی می‌کردیم و حیاط کوچکی داشیم و حوضی که می‌توانست کار عرق‌گیری را راحت کند. از فضا استفاده کردم و حالا بخشی از عرق‌های غرفه، تولید خودم بود. تا اینکه خبر رسید در آزمون استخدامی تامین‌اجتماعی قبول شده‌ام. با من تماس گرفتند:«تا قبل از سال جدید حکمت می‌خوره. اگر یک ماه زودتر از کارت استعفا بدی، بهتره. برای برنامه بیمه و اینا…» و من استعفا دادم. بعد از هفت سال حسابدار بودن، از کارخانه فرش زدم بیرون به امید استخدام در این جای رسمی. ولی سال نو شد و خبری از زنگ و تماس نشد. هیچ خبری. پیگیری‌ها هم نتیجه مطلوبی نداشت جز اینکه یک نفر دیگر را جایگزین من کرده بودند. حالا من مانده بودم از اینجا رانده و از آنجا مانده. زن داشتم، بچه‌داشتم و پول لازمه‌ی زندگی بود. پس تصمیم گرفتم به جای برگشتن به کارمندی و مواجهه شدن با اضطراب دائمی و انتظارات تمام نشدنی کارفرما و انجام دادن یک کار تکراری، شغل دومم را با قدرت بیشتری ادامه دهم. همسرم مخالف بود، مخالف جدی. و هر کس می‌شنید مخالفت می‌کرد. مخالفت جدی. من ولی می‌خواستم بمانم، تجربه کنم، کار خودم را داشته باشم. من بیکاری و رکود را دوست نداشتم. آقابالاسر نمی‌خواستم. من در تمام دوران تحصیلم همپای درس با پدرم که بنا بود می‌رفتم سرکار، می‌خواستم چیزهای جدید یاد بگیرم، می‌خواستم رشد کنم و کارمند بودن مانع جدی بود. پس با وجود همه‌ی «نه»های مکرر کارم را ادامه دادم. با توکل بر خدا و سوال«اگه نشه چی؟» چند ماه بعد از استعفا، وقتی به خیال خودم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت یک اتفاق وحشتناک برایم افتاد. ماه رمضان بود، دستگاه را روشن کرده بودم تا عرق‌گیری کند. از بیرون که برگشتم چیزی نمانده بود تا اذان. رفتم سراغ دستگاه. صدای اذان که آمد مادرم صدا زد:«محمدجواد بیا افطار.» با خودم گفتم قبل از باز کردن روزه، ببینم کار چطور پیش رفته. پارچ خروجی کمتر از انتظارم پر شده بود. چشم‌هایم از گرسنگی و تشنگی سیاهی می‌رفت. مغزم درست کار نکرد. فرمان اشتباه داد. بی‌آنکه متوجه باشم دستگاه روشن است و آب درونش در حال جوش یکی از بست‌های دیگ پخت را باز کردم تا مشکل را پیدا کنم اما هجوم بخار بود و آب جوش و فریادهای من که می‌سوختم و راه نجاتی نداشتم. یک ماه، در بیمارستان اصفهان بخش سوختگی بستری بودم. از گردن تا زانوی من پر بود از اثرات سوختگی، تاول و سوزشی که تمامی نداشت. فقط یک قدم فاصله داشتم تمام صورتم، زیبایی‌ام را سر عرق‌گیری از دست بدهم. سر پا شدنم طول کشید، حوالی پنج ماه از زندگی افتادم. از کار. همه فکر می‌کردند دیگر سراغ عرق‌گیری نخواهم رفت ولی من معتقد بودم، اشتباه از خودم بوده. بی‌تجربگی و بی‌دقتی. می‌خواستم کارم را از سر بگیرم. اینبار با قدرت و دقت بیشتری. خیلی‌ها مسخره می‌کردند، خیلی‌ها غر می‌زدند، خیلی‌ها تهمت می‌زدند، ولی من تصمیمم را گرفته بودم. دستگاه خانگی را کنار گذاشتم و یک عرق‌گیر صنعتی خریدم. حجم تولیدی عرق‌گیر صنعتی بالاست. سعی کردم محصولاتی تولید کنم که کمترجایی پیدا می‌شود، مثل عرق برگ چنار یا عرق برگ گردو یا عرق‌های ترکیبی. حتی شربت و سرکه‌ی انار. مطالعه کردم و از افرادی که سال‌ها تجربه داشتند در مورد فوت و فن کار پرسیدم و ترکیبات معجون‌ها و حالا هم فروش حضوری دارم هم آنلاین. صفر تا صد کار خرید مواد اولیه، تا عرق‌گیری و بسته‌بندی و پست و… را به تنهایی انجام می‌دهم، اما در مدیریت غرفه و ثبت سفارش و پاسخ‌گویی به مشتری‌ها همسرم و خواهرم کمک حال منند. حالا «آقای گلاب» مشتری‌های خاص خودش را دارد، چه فروش‌های کلی و حضوری، چه فروش‌های خرد و آنلاین. همین چند وقت پیش یکی از مشتری‌هایم از رامسر آمده بود کاشان، با من تماس گرفت و آمد کارگاه، یا همان خانه‌مان و کلی خرید کرد. این روزها با اینکه بیشتر از قبل کار می‌کنم اما آدم خوشحال‌تری هستم. راضیم و سخت در تلاشم که همه چیز بهتر شود. به زودی دو دیگ عرق‌گیری صنعتی دیگر به کارگاه اضافه می‌کنم.»

کارگاه کوچک و با صفای آقای گلاب

همسر؛ مخالف اما حامی!

آقا محمد جواد و همسرش، دو فرزند دارند. امیرعلی ۶ سال دارد و امیررضا ۴ ماه. همسر آقای ابراهیمی، تا امروز آنچنان که باید دلش با کسب و کار آقای گلاب صاف نشده و من، تمام حق‌های دنیا را به او می‌دهم. چرا؟ زندگی خرج دارد، مسئولیت پدر و مادری سنگین است و بیرون آمدن از شغل ثابت یعنی دلهره برای کسب روزی حلال، یعنی اول مشکلات. با این حال، همسر آقای ابراهیمی پشت او را خالی نکرده و این روزها در مدیریت غرفه کمک حال اوست و سعی دارد گوشه‌ای از بار اقتصادی زندگی را به دوش بکشد و برای بهتر شدن اوضاع تلاش کند. من او را ندیده‌ام، اما نگرانی‌هایش را با تمام وجود درک می‌کنم. زنی که حضورش دلگرمی است برای آقای ابراهیمی و او می‌گوید:«امیدوارم روزی کسب و کارمون به جای خوبی برسه. اونقدر رشد کنه و پردرآمد بشه که همسرم هم راضی باشه.»

خواهر؛ خانه‌دار و غرفه‌‌دار شعبه ۲

فاطمه خانم ابراهیمی، لیسانس حسابداری دارد. متاهل است و خانه‌دار. او در غرفه‌داری، ثبت‌سفارش و مشاوره دادن به مشتری‌ها کمک حال برادر است. فاطمه خانم آرام است، آرام و محجوب. می‌گوید:«زیاد دوست نداشتم بیرون از خونه کار کنم. وقتی برادرم پیشنهاد داد یک غرفه دیگه ایجاد کنم، مثل شعبه‌ی دوم و محصولاتش رو بفروشم استقبال کردم.» آماده‌سازی، بسته‌بندی و ارسال محصولات ثبت شده در غرفه‌ی خانم ابراهیمی را هم آقا محمدجواد انجام می‌دهد و این حسن کار خانوادگی‌ست، کمکِ اعضای خانواده بهم برای رسیدن به یک هدف مشترک.

مادر، مهربان، هنرمند و حامی!

مهربانی واژه‌ایست که با نام مادر، یکی شده. ولی مادر آقای ابراهیمی، در کنار مهربان بودن یک ویژگی منحصر به فرد دیگر دارد، و آن حمایت است. روزی آقامحمدجواد، از مدرسه برمی‌گردد خانه. او کلاس چهارم است، معلم‌ها گله و شکایتی از او ندارد، چون درس‌خوان است و مودب. ولی محمدجواد، درخواستی دارد:«برام گوسفند بخرید.» خریدن گوسفند برای یک بچه‌ی ده ساله کار درستی است یا نه؟ مادر این سوال را از خود می‌پرسد، جوابی نمیابد و می‌رود سراغ مشاور مدرسه، تایید مشاور را که می‌گیرد برای محمدجواد گوسفند می‌خرند و چه روزهایی که محمدجواد می‌رود دنبال بازی و دوستانش و مادر می‌ماند و قالی نیمه بافته و گوسفندان بازیگوش و دردسر. حالا، در کسب و کار آقا محمدجواد هم مادر و پدرش نقش پررنگی دارند. حیاط خانه‌شان را در اختیار پسرشان گذاشته‌اند تا تبدیلش کند به کارگاه و زیرزمینِ خانه‌ را به او داده‌اند تا به عنوان انبار و محلِ نگهداری بیست‌لیتری‌های محصولاتش استفاده کند. آقا محمد جواد می‌گوید:«اگه رضایت خانواده‌ام برای استفاده از خونه نبود، هرگز نمی‌تونستم کارم رو شروع کنم.» راستی اجاره‌ی مکانی برای کارگاه و انبار الان چقدر تمام می‌شود؟ خانواده آقا جواد، چشم‌داشتی که ندارند هیچ، دور پولی را که می‌توانستند از مستاجر زیرزمین‌شان بگیرند هم خط کشیده‌اند. از مادر می‌پرسم:«بعد از اون سوختگی شدید، شما نگفتید پسرجان آخه این چه کاریه؟ ولش کن؟» با آرامش جواب می‌دهد:«نه، من برداشت خیر کردم. اصلا ما سوختگی رو خیر برداشت می‌کنیم. گفتم ماه رمضونه و این یه اتفاق.» و چه نعمت بزرگی‌ست دامن نزدن به اتفاقات و دیدن نیمه‌ی پر لیوان را دیدن، آن هم در مقام یک مادر.

مادر آقای گلاب دستی هم در بافتن فرش دارد.

درآمد کمترِ پربرکت!

حالا، آقای ابراهیمی در نقطه‌ی از کسب و کارش ایستاده که می‌گوید:«اگر جوونی همت و تلاش داشته باشه، من بهش پیشنهاد می‌کنم وارد این کار بشه.» او در شهر ساکن شده، پارکینگ خانه‌اش را تبدیل کرده به مغازه تا فروش حضوری داشته باشد. پروانه گرفته و برندش را ثبت کرده است. آقای گلاب، این روزها رئیس ندارد، اضطراب ندارد، بیشتر برای خانواده‌اش وقت می‌گذارد، پرانرژی و پویایست و از کارش لذت می‌برد اما این تمام ماجرا نیست. آقای ابراهیمی بعضی اوقات تا نیمه‌ی شب کار می‌کند، حتی بیشتر از روزهای کارمندی، حمل کردن تفاله‌ی گیاهی که عرق گیره شده به بیرون دردسر است و جا به جا کردن گالن‌ها کاری سخت و سنگین و از همه مهمتر درآمد حاصل از تولید و فروش گلاب و عرقیجات کمتر از کارمندی‌ست. اما برای آقا محمدجواد کفه «خوبی‌ها» سنگین‌تر است او می‌گوید:«پولی که از این کار به دست میارم، جنسش فرق میکنه. برکت داره. عجیب برکت داره…»

من و کارمندی راهمان سواست

در مدرسه سخت درس بخوانی، در دروه کارشناسی هم و غمت درس باشد، تا نیمه شب برای انجام پروژه‌ها وقت صرف کنی و سرآخر، با دنیایی دانش در رشته‌ات و هفت سال تجربه کاری قیدِ هرچه خوانده و اندوخته‌ای بزنی و بروی سراغ تولید گلاب! عجیب است و عجیب‌تر اینکه آقا محمد جواد یک دوره دوماه به کارمندی بازگشته و حالا مطمئن است که هرگز آبش با کارمند و حسابدار بودن در یک جوب نمی‌رود. آقا محمدجواد می‌گوید:«اگه برگردم عقب، هرگز درس نمی‌خونم. میام توی این کار، اگر از همون موقع وارد کار شده بودم، الان کلی رابطه داشتم، مشتری ثابت. توی کارم رشد کرده بودم، اسم و رسمی بهم زده بودم. من الان از حسابداری رو در کارم استفاده می‌کنم، ولی می‌تونستم هیچوقت درس نخونم، و همونطوری که الان کلاس فتوشاپ میرم برای طراحی لیبل‌هام برم یک دوره حسابداری و هر آنچه نیاز داشتم یاد بگیرم. من اگه برگردم عقب به سیکل بسنده می‌کنم!»

بدرقه به سبکِ ابراهیمی‌ها!

بعد از یک ساعت و نیم مهمانِ خانه‌ی ابراهیمی‌ها بودن، قدم زدن در کارگاه کوچکشان، نشستن کنارِ حوضِ آبی حیاطشان، دیدنِ طریقه‌ی گلاب گیری و دست کشیدن روی قالی نیمه‌ بافته‌ی مادر با آدم‌هایی که حالا بهتر می‌شناسی خداحافظی می‌کنیم، ولی با دست پر. آقای ابراهیمی ما را با گلاب، عرق نعنا و بیدمشک بدرقه می‌کند. به خانه که برمی‌گردم، گلابِ «آقای گلاب» را با یک لیوان آب خنک سر می‌کشم و یادم می‌افتد به حرف آقای ابراهیمی:«من گلاب دو آتیشه ندارم. قیمتِ تمام شده‌ی گلاب دو آتیشه خیلی بالاست. نمی‌خوام به مشتری‌هام دروغ بگم و گلاب معمولی رو با قیمتِ پایین و به اسم گلاب دو آتیشه عرضه کنم.»

آینده برای «آقای گلاب» با معجونِ «تلاش، توکل، همراهی خانواده، دعای مادر و صداقت با مشتری» به یقین روشن است!



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x