هر چقدر هم اتوبانهای طولانی و پلهای بزرگِ تو در تو و ساختمانهای سر به فلک کشیده بسازیم، باز هم طبیعت بر ما غلبه میکند. این را میشود از تمام خیابانهای تبریز که زیباییشان را مدیونِ درختهایی هستند که از دو طرفِ خیابان، شاخهیشان را به هم رساندهاند و خوشوبش میکنند، فهمید. از وقتی که از مرکز شهر دور میشوید و در خروجیهای صنعتیِ شهر، با باز شدنِ درِ کارگاه، شکوفههای صورتیِ درختِ هلو، چشمتان را پر میکند.
وسط ته ماندهی نور خاکستری بعد از غروب آفتاب و خستگی چند روز سفر و دیدارهای طولانی، کنارِ روشنیِ درخت هلویِ صورتی گیر افتادهام که پسر جوانی به استقبالمان میآید.
فهرست:
پسر جوانی که بعدها میفهمم، پسر بزرگ آقای نجفی است و به ما خبر میدهد، ویروس کرونا زودتر از ما به آقای نجفی رسیده و با وجود مریض احوالی، خیلی سعی کرده بودند، منتظرِ ساعتِ قرارِ ما بمانند، اما نهایتا مجبور میشوند آقای نجفی را به درمانگاه برسانند.
تصویر آقای نجفی را در ذهنم تصور میکنم. مردی جاافتاده و 60-70 ساله، با محاسن سفید، کم حرف و باجذبه.
همان پای درخت، علی شروع به معرفی میکند: ((ما از تیم ارتباطات باسلام هستیم….)) و من از دور، سالن تولید خالی و کم نور را دید میزنم. در میان دستگاهها و وسایلی که انگار در خوابی عمیق فرو رفتهاند، دستگاه بزرگی در وسط کارگاه با سروصدا کار میکند. توی ذهنم سالن را با آدمهایش تصور میکنم، روشن است و پر از هیاهو. نگاه کنجکاوم دوست آقای نجفی را گمراه میکند، بیمقدمه و آرام میگوید: ((این دستگاه برای مواد زیرهی کفشه، این 24 ساعته باید روشن باشه، اگر خاموش بشه موادش خراب میشه))
کارِ خودش، کفش نیست. دوست صمیمی خانواده است و امروز آمده تا در غیاب آقای نجفی، پسرش تنها نباشد. سر هر خاطرهای که باز میشود، دوست آقای نجفی با جزئیات، کاملش میکند. تصویر آقای نجفی توی ذهنم عوض میشود. حالا دیگر به نظرم آنقدرها هم کم حرف نیست، اهل خوش و بش معاشرت است. از آن پیرهایی که با جوانها میانهی بهتری دارند.
دستگاهها کفش نمیسازند!
از روزی که راهی تبریز میشدیم، خودم را آماده کرده بودم که مسیر تولیدِ کفشِ چرمِ طبیعی در کارگاهها خیلی با تصویرِ آن مرد کفاشی که با پیشبند چرم، در گوشهی یک حجرهی کوچک، با دقت و ظرافت در حال دوختن کفش است فرق دارد، اما همان لحظهی اولی که پا توی کارگاه کفش میگذارم، باز هم غافلگیر میشوم.
در کارگاه کفش، خبری از آن چیزی که از صنعت امروز انتظار داریم نیست. دستگاه بزرگی که مواد اولیه را تحویل بگیرد و از آن طرف تندتند کفشهای رنگ و وارنگ در سایزهای مختلف بیرون بریزد.
اینجا اولین مواجههی ما، با قالبهای فلزیای هستند از کفی کفشها که در یک نیم دایرهی بزرگ، کنار هم چیده شدهاند. برای هر مدل و به ازای هر سایز و برای هر پای چپ و راست، یک قالب مجزا، صفی طولانی و عظیم، که دژی آهنی را میسازند. انگار هنوز هم در تولید کفش چرم، این جزئیات هستند که حکمرانی میکنند.
(( هر بار مدل عوض بشه و طرح جدیدی بیاد، دیگه همهی این قالبها رو باید بریزیم بره. )) یکه میخورم از تصور اینکه هر 3ماه یکبار با تغییر مدلها، تمام این قالبهای فلزی تبدیل به ضایعات میشوند.
البته ظاهرا زمانی که آقای نجفی کارش را شروع کرده، داستان طور دیگری بوده. ((اون موقعها بابام که تازه کارش رو شروع کرده بود، یه مدلِ کفشِ خیلی سخت رو، خیلی تمیز و خوب میسازه، همون رو میبره بازار و همهی اونایی که فکر میکردن تازه کاره و بهش اعتماد نداشتن، خوششون میاد، با همون یه مدل کارش رونق میگیره و تا سه سال همون مدل رو کار میکرده و پرفروش بوده… الان دیگه اینطوری نیست، خیلی تندتند باید مدلها عوض بشه))
پسر آقای نجفی 21 ساله است، درست در همان سنی که آقای نجفی فهمید کارخانهی کفش به ازای 8سال خدمتش، نه تنها حقوق درستی پرداخت نکرده بلکه حق بیمه را هم برایش واریز نکرده و به همین خاطر کارخانه را ترک کرد.
بعد از آن تا مدتها تولیدکنندگان چرمِ چرمشهر تبریز، یک روز در میان، منتظر پسرِ جوانِ موتورگازی سواری بودند که انگار سرمای تبریز در او نفوذ نمیکرد. هیچ کدام از چرم فروشها به یک پسر جوان که با چند جوان کوچکتر از خودش، در میان بزرگان تولید کفش چرم تبریز، در یک خانهی کوچکِ قدیمی، شروع به تولید کفش کرده، اعتماد نمیکردند تا بیشتر از مصرف دو روز، چرم نسیبه بدهند.
پسر آقای نجفی رشتهی افکارم را پاره میکند.
((این دستگاه تزریق، مواد رو میریزه روی این قالبها، رویهی کفش رو هم میزایم اینور، درِ قالب بسته میشه، رویه مستقیم میچسبه به کفی، دیگه نه چسبی هست، نه دوختی!…کفش تیکه و پاره هم بشه، از کفیش جدا نمیشه!))
کارش را دوست دارد و در هر لحظهای از قصهها فرار میکند تا مسائل فنی کارشان را توضیح دهد، من اما دلم پیش آن پسرِ جوان موتور گازی سوار مانده. سرم را با یک اوهوم، سرسری تکان میدهم و میپرسم: ((بعدش چی شد؟ )) پسر آقای نجفی با تعجب نگاهم میکند و ارتباط سوالم را با تزریق زیرهی کفش پیدا نمیکند. دوست آقای نجفی پادرمیانی میکند: (( بعدش همون کفشی که میزد، انقدر طرفدار پیدا کرده بود، براش مشتریها در مغازهها صف میکشیدن! مغازهدار زنگ میزد، بهش میگفت کفشها آمادهست فقط گرمخونه ندیده، مغازهدار میگفت نمیخواد گرمخونه، بفرست بیاد))
گرمخانه از آن کشفهای جالب بود. صورتک خندان روی شیشه را که به عقب هل میدادم و در را باز میکردم، تصور میکردم با یک سیستم حرارتی بزرگ مواجه میشوم اما یک آشنای قدیمی آنجا بود، یک بخاری!
بعد از اینکه کفش تمام مراحلش را طی میکند و قفسههای گرمخانه از کفش پر میشود، بخاری را روی حرارت بالا روشن میکنند و در اتاقِ بدونِ محفظه را تا فردا میبندند. کفشها یک روزی را در قفسههای گرمخانه استراحت میکنند، تا در انعطافپذیرترین حالتِ چرم، تمام انحناهای قالب را به خودشان بگیرند.
یونماخ!
پسر آقای نجفی همینطور که تلاش دارد روند کار دستگاهها را به ما یاد بدهد، تکهای چرم را برمیدارد و لبههایش را نشانمان میدهد: (( وقتی چرمها برش میخورن، میان اینجا… توی دستگاه لویس…لبههای چرم رو… توی ترکی بهش میگن….)) مکثی میکند.
دوست آقای نجفی کلمه را برایش پیدا میکند: ((تراش میده)) انگار ترجمهی فارسیِ کلمه به او نمیچسبد، مثل وقتی که تلاش میکنیم تصویر شعری مثل
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه (1)
را به فارسی منتقل کنیم و نمیتوانیم. انگار لایهای حسی در کلمات زبان ترکی وجود دارد که ما هیچ ابزار ترجمهای برایش نداریم.
پسر آقای نجفی حرفش را ادامه میدهد: (( تراش میده… توی ترکی بهش میگن یونماخ))
محاسباتِ غلط…
خوب که حرفهایمان گل میاندازد و بالاخره میتوانیم از قالب یک دیدار سازمانی عبور کنیم. کفشی را از توی جعبه در میآورند و نشانمان میدهند. کفش را به علی نشان میدهم: ((ببین چه قشنگه! )) علی که تازگی برای یک کفشِ معلوم نیست چه جنسی و از کجا رسیدهی معمولی، پول گزافی خرج کرده، سری به افسوس تکان میدهد.
کفش را با دقت برانداز میکنم که چشمم به مارک یکی از برندهای مشهورِ چرم فروشی میافتد. با تعجب میپرسم: (( کفش خودتون نیست این؟ )) میخندند: ((نه، کفشِ اونا برای ماست))
درِ قالبهایی که تا الان بسته بودند را باز میکنند و تازه از رازشان سر درمیآورم. کفشهای چند برند مشهورِ کفشِ چرم که به خاطر برندسازیشان، باور کردهایم محصولاتشان همین الان از فضا ارسال شده، توی همین کارگاه تولید میشوند.
+ کفشهای اونا که خیلی گرونه، شما اینا رو هم توی غرفهتون دارین؟
-عین همین مدلها رو داریم. ما گرونترین کفش غرفهمون 2 تومنه.
جرات نمیکنم برگردم سمت علی. میدانم قطعا در حالِ محاسبهی خسارتی است که خورده.
+اونوقت اینطوری برای شما سود داره؟
_ بهتر از عمده فروشیه، ما یه وقتهایی مجبور میشیم با سود خیلی کم و چکی که برای چند سال بعده، کفشهامون رو به عمده فروش بدیم.
علی دوربین را پایین میآورد و میگوید:
((خب خوبه دیگه! اینطوری هم شما بیشتر سود میکنید، هم مشتری داره جنس رو ارزون میخره))
مطمئن میشوم حدسم درست بوده و تمام مدت ماشین حساب ذهنش در حال محاسبه بوده. چشم و ابرویی برای من بالا میاندازد و میگوید: ((بعد از این فقط کفشهامون رو از اینجا میخریم))
دوست آقای نجفی که خاطرههایش را خوب میشناسد، میگوید: ((آره اختلاف قیمتِ اینا تا تک فروشیای که درِ مغازه به مشتری میرسه زیاده. یه فروشگاه هست توی قم، آقای نجفی میگه یه وقتهایی من میرم حسابمون رو تسویه کنم، میگه همینجا وایسا، یه صبح تا ظهر مشتریهام رو راه بندازم، حسابت رو تسویه میکنم))
آمدنِ این همه راه تا قم برای تسویهی حساب، برای آقای نجفیِ توی ذهنم زیاد به نظر میرسد.
+ خودشون میان برای حساب و کتابها، این همه راه رو؟!
-آره، یهو میبینی سه بار توی یک هفته میره تهران و شهرهای مختلف، برای کارهای توزیع کفشها
سطحِ عدم تطابق اطلاعاتم بالا میرود.
+ سختشون نیست؟ چند سالشونه؟
-چهل و پنج سال
تبدیل تصویر آقای نجفی با محاسن سفید به مردی که تازه از جوانی به میانسالی عبور کرده، برایم سخت است. تمام مدتی که در کارگاه چرخ میزدم، فکر میکردم برای رسیدن از موتور گازی به چنین کارگاهی باید تمام عمر خود را صرف کنی و درست زمانی به میوهی نتیجه میرسی که دیگر توانِ کمی برای لذت بردن از آن را داری، آن هم در صنعت کفشسازی که طبق گفتهی تمام تولیدکنندگانش، حداقل 10 سال شاگردی برای یاد گرفتن فوت و فن اولیهی کار احتیاج است؛ اما تصویرِ آقای نجفی در ذهنم، مردِ میانسالِ اتوکشیدهی لاغر و مهربانی میشود که یادآوری میکند مقصر خیلی از نرسیدنهایمان زمان نیست!
جای خالی…
توی کارگاه چرخ میزنیم تا برای عکس یادگاری آخر، مکان مناسبی پیدا کنیم. دارم جایی اطراف دستگاه برش را مرتب میکنم که علی به پرچم بالای سرم اشاره میکند، شال قرمزی که رویش نوشته تراکتور.
میخندم: ((هان، تبریزیهای فوتبالی، همه هم تراکتور)) میخندند. علی میگوید: (( استقلال و پرسپولیس بیان اینجا بیطرفدار میمونن؟!)) دوست آقای نجفی میگوید: (( تراکتور و پرسپولیس… البته آقای نجفی یه مدتی طرفدار استقلال بود))
توی یک تئوری کلی، به خاطر جدی و سخت بودنِ فضای تولید، تولیدکنندهها در ذهنِ من آدمهای جدیای هستند. آقای نجفی اما همچنان به غافلگیر کردنِ ما ادامه میدهد. میپرسم: (( فوتبالی هم هستند؟! فرصت میکنن با این همه سر شلوغی)) پسر آقای نجفی با خنده جواب میدهد: (( اوف… خیلی بد فوتبالیه… فکر کنم همهی بازیهای تراکتور رو رفته استادیوم! ))
دوست آقای نجفی باز هم خانههای خالی پازل را پر میکند: (( تازه فقط اینجا نیست که! ساختمون سازی هم میکنه… کلی کار میکنه!))
آقای نجفی دوباره همه چیز را به هم میریزد. از آدم اتو کشیدهی جدی، تبدیل میشود به آن تیپِ خاصِ مردهای شوخ و سرحال ترک با موهایی که کمی جلویش کم حجم شده و شکمی که کمی جلو آمده تا نمکِ ترکیب را کامل کند. عکس را که میگیریم و میگوییم جای آقای نجفی در عکس خالی بود، دو دل میشوم که از پسر آقای نجفی بخواهم، عکسی از آقای نجفی نشانمان دهد. اما خیلی سریع پشیمان میشوم، دلم میخواهد دست خیالمان برای تصور آقای نجفی باز بماند، برای تصور مردی که خیلی زندگی کردن را بلد است.
پانوشت:
1/ قطعهای از شعر حیدربابای شهریار.
ترجمهی شعر:
حیدر بابا زمانی که آسمان می غرد
سیل ها جاری شده و آب ها روان می گردند
وقتی که دختر ها صف بسته و به تماشای آن مینشینند
سلام من بر منزلتت و مردمانت
اسم من هم گاهی بر زبانتان بیاید