من منصوره‌ام؛ زنی که راز صابون‌های دست‌ساز را می‌داند


27,841

منصوره عربی

سرخوردگی‌ بعد از شکست‌ را تجربه‌ کرده‌اید؟ آن‌ احساس‌ ناتوانی‌، آن‌ کلافگی‌ را؟ شکستی‌ که‌ از پی‌ شکست‌ دیگر می‌آید را چه‌؟ آن‌ لحظه‌ که‌ دلتان‌ می‌خواهد موهايتان‌ را بکشید و یک‌ جیغ‌ بنفش‌ سر بدهید تا بلکه‌ کمی‌ از عصبانیت‌تان‌ کم‌ شود؟ احتمالا بله‌. خانم‌ عربی‌ هم‌ روزی به‌ این‌ نقطه‌ رسیده‌ است‌. روزی که‌ مجبور شده‌ است‌ سه‌ بار پشت‌ سر هم‌ صابون‌ها را درست‌ کند و در قالب‌ بریزد و بعد همه‌ را یک‌جا خالی‌ کند در سینک‌ ظرفشویی‌. قصه‌ غرفه‌ رایحه‌ ثمین‌ از آن‌ روز شروع‌ می‌شود.

گر به‌ جای‌ نانش‌ اندر سفره‌ بودی‌ آفتاب‌

امروز آمده‌ایم‌ خانه‌ خانم‌ عربی‌ و آقای قنبری که‌ تقریبا یک‌ سال‌ است‌ غرفه‌ رایحه‌ ثمین‌ را در باسلام‌ راه‌ انداخته‌اند و صابون‌های ارگانیک‌ می‌سازند.

روایت‌ این‌ کسب‌ و کار با خانم‌ عربی‌ شروع‌ می‌شود. خانم‌ عربی‌ پیش‌ از اینکه‌ برود سراغ‌ صابون‌سازی، در کلاس‌های روغن‌گیری گیاهان‌ شرکت‌ می‌کرده‌ و دستی‌ هم‌ بر آتش‌ کرم‌سازی داشته‌ است‌، اما یک‌ روز کاملا اتفاقی‌ به‌ سرش‌ می‌زند صابون‌سازی را هم‌ امتحان‌ کند. پس‌ می‌رود سراغ‌ یکی‌ از صابون‌سازانی‌ که‌ پیش‌ از آن‌ از محصولاتش‌ استفاده‌ می‌کرده‌ و راضی‌ بوده‌ است‌. خانم‌ عربی‌ و خانم‌ صابون‌ساز قرار می‌گذارند که‌ آموخته‌هايشان‌ را مبادله‌ کنند؛ یعنی‌ خانم‌ عربی‌ زیر و بم‌ کرم‌سازی را آموزش‌ بدهد و او صابون‌سازی را.

خانم‌ عربی‌ قدم‌ به‌ قدم‌ طبق‌ آموزش‌ها و گفته‌های آن‌ خانم‌ پیش‌ می‌رود، اما هر بار با شکست‌ مواجه‌ می‌شود. خانم‌ صابون‌ساز هم‌ از راهنمایی‌ کردن‌ و گفتن‌ ایراد کار طفره‌ می‌رود تا اینکه‌ در نهایت‌ در ازای برملا کردن‌ راز صابون‌سازی، پول‌ هنگفتی‌ را از خانم‌ عربی‌ طلب‌ می‌کند، گویی‌ می‌خواهد راز ساختن‌ اکسیر جاودانگی‌ بشر را برملا کند! به‌ گمانم‌ اگر خانم‌ صابون‌ساز در زمانه‌ سعدی می‌زیست‌، احتمالا سعدی در وصف‌ بخلش‌ این‌ شعر را می‌سرود: گر به‌ جای نانش‌ اندر سفره‌ بودی آفتاب‌، تا قیامت‌ روز روشن‌ کس‌ ندیدی در جهان‌.

خانم‌ عربی‌ که‌ از خانم‌ صابون‌ساز ناامید شده‌، می‌رود سراغ‌ دوستان‌ و آشنایانی‌ که‌ در این‌ کار سررشته‌ دارند و از آن‌ها کمک‌ می‌گیرد. تمام‌ نکاتی‌ که‌ با پرس‌ و جو به‌ دست‌ آورده‌ را به‌ کار می‌بندد تا در نهایت‌ موفق‌ می‌شود ایراد کارش‌ را برطرف‌ کند. موفقیت‌ بعد از این‌ شکست‌ به‌ مذاق‌ خانم‌ عربی‌ خوش‌ می‌آید؛ پس‌ تصمیم‌ می‌گیرد در دوره‌های صابون‌سازی شرکت‌ کند و وقتش‌ را تمام‌ و کمال‌ به‌ ساختن‌ صابون‌ اختصاص‌ بدهد.

خانواده‌ خانم‌ عربی‌ هم‌ در این‌ میان‌ کم‌کم‌ به‌ کمکش‌ می‌آیند و کسب‌ و کار صابون‌سازی تبدیل‌ می‌شود به‌ یک‌ کسب‌ و کار خانوادگی‌.

البته‌ مبادا گمان‌ کنید که‌ دیگر گوهر مقصود به‌ دستش‌ افتاده‌ است‌! خیر! اینجا تازه‌ اول‌ راه‌ است‌. مربیان‌ بعدی هم‌ دردسرهای مخصوص‌ خودشان‌ را داشتند. یکی‌ از مشکلات‌ مشترک‌شان‌ بی‌تجربگی‌ بوده‌ است‌. خانم‌ عربی‌ می‌گوید از میان‌ این‌ شش‌، هفت‌ دوره‌ای که‌ گذرانده‌، تنها یک‌ مربی‌ تا پای اجاق‌ رفته‌ و دردسرهای کار را تجربه‌ کرده‌ است‌؛ مابقی‌ اندر خم‌ کوچه‌ تئوريها گیر کرده‌اند. او «تجربه‌» را مربی‌ اصلی‌ خودش‌ می‌داند و می‌گوید ظرافت‌های کار را پای اجاق‌ فهمیده‌ است‌. برای همین‌ قصد دارد تا وقتی‌ که‌ توشه‌ تجربه‌اش‌ پر نشده‌، سراغ‌ آموزش‌ نرود. او می‌خواهد راه‌ پر پیچ‌ و خمی‌ که‌ خودش‌ رفته‌ را برای دیگران‌ هموار کند.

طراح‌ عزلت‌نشین‌

در و دیوار خانه‌ را برانداز می‌کنم‌. یک‌ تابلوی کوبلن‌. یک‌ کاغذ آچهار جلدشده‌ که‌ به‌ خط‌ شکسته‌ نستعلیق‌ مزین‌ شده‌ است‌. عکس‌ خردسالی‌ فرزندان‌ خانواده‌ و یک‌ تابلوی دیگر که‌ هر چه‌ دقت‌ می‌کنم‌ نمی‌توانم‌ بفهمم‌ شماره‌دوزی است‌ یا گلدوزی. یک‌ وسیله‌ بزرگ‌ هم‌ روی دیوار کنار اتاق‌ خودنمایی‌ می‌کند که‌ به‌ نظر می‌رسد دستگاه‌ ورزشی‌ باشد، اما من‌ آن‌قدر با باشگاه‌ و ورزش‌ بیگانه‌ام‌ که‌ نمی‌توانم‌ حدس‌ دقیق‌تری بزنم‌. نگاهم‌ را می‌آورم‌ پایین‌تر و روی زمین‌ را نگاه‌ می‌کنم‌. یک‌ دبه‌ سفید تقریبا ده‌ لیتری را می‌بینم‌ که‌ روی سرش‌ پارچه‌ای کشیده‌اند. مایع‌درون‌ دبه‌ سرخ‌ است‌، حدس‌ می‌زنم‌ باید سرکه‌ باشد. میزی جمع‌ و جور در کنج‌ خانه‌ جا گرفته‌ و کامپیوتر کوچکی‌ هم‌ رویش‌ قرار دارد.

پسر خانواده‌ پشت‌ میز نشسته‌ و سرگرم‌ طراحی‌ است‌. بعدتر متوجه‌ می‌شوم‌ نامش‌ مصطفاست‌ و مدرسه‌ را تازه‌ تمام‌ کرده‌. حرفی‌ نمی‌زند. از جهان‌ ما فاصله‌ دارد انگار. موقعی‌ که‌ وارد خانه‌ می‌شدیم‌ هم‌ نزدیک‌ همان‌ میز ایستاده‌ بود، انگار که‌ آن‌ گوشه‌، نقطه‌ امنش‌ باشد. زیر لب‌ سلام‌ و احوال‌پرسی‌ کم‌رنگی‌ کرد و نشست‌ پشت‌ میز. رد اضطراب‌ را می‌توانستم‌ در چشم‌هاش‌ ببینم‌. فهمیدنش‌ برای من‌ که‌ سال‌هاست‌ هم‌نشین‌ اضطرابم‌، مثل‌ آب‌ خوردن‌ می‌ماند. من‌ آن‌ واژه‌های لرزانی‌ که‌ محتاطانه‌ از میان‌ لب‌ها بیرون‌ می‌آیند را خوب‌ می‌شناسم‌. واژه‌هایی‌ که‌ میانه‌ راه‌ بر زمین‌ می‌افتند و به‌ گوش‌ هیچ‌کس‌ نمی‌رسند. سعی‌ می‌کنم‌ بیشتر از این‌ نگاهش‌ نکنم‌. فکر می‌کنم‌ که‌ اگر مصطفی‌ هم‌ شبیه‌ من‌ باشد، احتمالا دلش‌ نمی‌خواهد یک‌ جفت‌ چشم‌ خیره‌ خیره‌ نگاهش‌ کنند.

همکارم‌ انگار که‌ متوجه‌ نگاه‌ من‌ شده‌ باشد می‌پرسد: آقا پسر چه‌ مسئولیتی‌ برعهده‌ دارند؟ آقای قنبری می‌گوید: برچسب‌هایی‌ که‌ روی بسته‌ها می‌زنیم‌ را مصطفی‌ طراحی‌ می‌کند.

بعد خانم‌ عربی‌ بسته‌ صابون‌ها را می‌آورد تا ما هم‌ صابون‌ها را ببینیم‌ و هم‌ برچسب‌های رویش‌ را که‌ هنر دست‌ مصطفاست‌. یکی‌ از بسته‌ها را برمی‌دارم‌ و وارسی‌ می‌کنم‌: صابون‌ شیر بز. طراحی‌ برچسبش‌ خیلی‌ حرفه‌ای نیست‌، نتیجه‌ می‌گیرم‌ که‌ احتمالا مصطفا کلاس‌ طراحی‌ نرفته‌ و از ذوق‌ و قریحه‌ خودش‌ در طراحی‌ استفاده‌ می‌کند. بسته‌ را به‌ همکارم‌ می‌دهم‌، رویش‌ را می‌خواند و با تعجب‌ می‌پرسد: شیر بز؟ شیر بز از کجا می‌آورید؟ آقای قنبری پاسخ‌ می‌دهد: از روستای پدری‌ام‌ در همدان‌، روستای خان‌حصاری.

راهنمای‌ ساختن‌ صابون‌ با گیاهان‌ دارویی‌

حواسم‌ را می‌دهم‌ به‌ آقای قنبری. آرام‌ و با طمأنینه‌ صحبت‌ می‌کند و لبخندی کم‌رنگ‌ بر لب‌ دارد. آقای قنبری مسئول‌ تهیه‌ مواد اولیه‌، اندازه‌گیری و مخلوط‌ کردن‌شان‌ است‌. او برای آوردن‌ شیر بز و پیدا کردن‌ بعضی‌ از گیاهان‌ مورد نیاز به‌ روستايشان‌ سر می‌زند و همه‌ گیاهان‌ را با دستان‌ خودش‌ می‌چیند و خرد می‌کند. در عرق‌گیری و درست‌ کردن‌ سرکه‌ هم‌ همسرش‌ را همراهی‌ می‌کند.ادی جمله‌ای از کتاب‌ راهنمای مردن‌ با گیاهان‌ دارویی‌ می‌افتم‌: «در جهان‌ ما همه‌ چیز حافظه‌ دارد، نه‌ اینکه‌ فقط‌ ما آدم‌ها اینطور باشیم‌، نه‌، مادر می‌گوید حتی‌ گیاهی‌ که‌ کنده‌ایم‌ و خردش‌ کرده‌ایم‌ هم‌ خاطره‌ دشت‌ها و صحراها را با خودش‌ دارد، خاطره‌ کسانی‌ را که‌ به‌ دستش‌ گرفته‌اند و این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ برده‌اند.» به‌ نظر من‌ مهم‌ است‌ که‌ در حافظه‌ گیاهان‌ عکس‌ دشتی‌ بی‌انتها ثبت‌ شده‌ باشد، نه‌ گلخانه‌ای دلگیر و بی‌روح‌ در شهری شلوغ‌ و پردود. مهم‌ است‌ که‌ رد انگشتان‌ آقای قنبری روی تن‌ گیاهان‌ مانده‌ باشد، نه‌ بازوهای سرد و آهنی‌ دستگاه‌ کارخانه‌. یادم‌ می‌رود از آقای قنبری بپرسم‌ که‌ کودکی‌اش‌ را در روستا گذرانده‌ است‌ یا نه‌، چون‌ گمان‌ می‌کنم‌ شناختن‌ و چیدن‌ گیاهان‌ کار ساده‌ای نیست‌. برای اینکه‌ گیاهان‌ را بشناسی‌، باید در روستا وقت‌ گذرانده‌ باشی‌، میان‌ دشت‌ دویده‌ باشی‌، انگشتت‌ را با خار زخمی‌ کرده‌ باشی‌ و عطر گیاهان‌ را یک‌ به‌ یک‌ به‌ خاطر سپرده‌ باشی‌.

زنهار از آن‌ تبسم‌ شیرین‌ که‌ می‌کنی‌

دختر خانواده‌ که‌ حدودا نیم‌ ساعت‌ بعد از رسیدن‌ ما از اتاق‌ بیرون‌ می‌آید، نامش‌ ملیکاست‌. فرم‌ مدرسه‌ به‌ تن‌ دارد و لبخند شیرینی‌ بر لب‌. چشم‌هاش‌ برق‌ می‌زنند. سلام‌ می‌کند و می‌رود به‌ سمت‌ آشپزخانه‌ تا برايمان‌ چای بریزد. به‌ ساعت‌ نگاه‌ می‌کنم‌: یازده‌. حتما شیفت‌ مدرسه‌اش‌ بعد از ظهر است‌ که‌ در این‌ ساعت‌ خانه‌ است‌ و با لباس‌ مدرسه‌ به‌ استقبال‌مان‌ آمده‌. کلاس‌ هشتم‌ است‌. به‌ خلاف‌ برادرش‌ سعی‌ دارد فاصله‌اش‌ را به‌ تدریج‌ با ما کم‌ کند. گاه‌ گاهی‌ در گفت‌وگو شرکت‌ می‌کند. مشارکتش‌ در کسب‌ و کار هم‌ مثل‌ خودش‌ بامزه‌ است‌، کارش‌ امتحان‌ کردن‌ صابون‌هایی‌ست‌ پدر و مادرش‌ می‌سازند؛ خودش‌ می‌گوید: «من‌ تسترم‌!» و بعد شکرخندی می‌زند که‌ می‌تواند بازار شکرفروشان‌ را از رونق‌ بندازد!

کم‌ کم‌ حاضر می‌شویم‌ که‌ برویم‌ برای فیلم‌برداری از اعضای خانواده‌ و کارگاه‌ صابون‌سازی که‌ یکی‌ از اتاق‌های همین‌ خانه‌ است‌. هیجانی‌ کم‌رنگ‌ در صورت‌ اعضای خانه‌ موج‌ می‌زند.

برای اینکه‌ معذب‌شان‌ نکنم‌ از اتاق‌ دور می‌شوم‌. می‌نشینم‌ روی مبل‌ و یک‌ بیسکوییت‌ می‌گذارم‌ توی دهانم‌. اتفاقات‌ و گفتگوها را از ابتدای صبح‌ تا همین‌ ده‌ دقیقه‌ پیش‌ توی سرم‌ مرور می‌کنم‌. این‌ جنس‌ ارتباط‌ برای من‌ که‌ سال‌هاست‌ در پستوی خانه‌ قایم‌ شده‌ام‌، عجیب‌، جدید، مهیب‌ و دلنشین‌ است‌. صدای خنده‌های شیرین‌ ملیکا از اتاق‌ می‌آید، ناخودآگاه‌ لبخند می‌زنم‌ از خودم‌ می‌پرسم‌ چطور تمام‌ این‌ سال‌ها از خنده‌های آدم‌ها راحت‌ گذشته‌ام‌؟



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
16 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 ماه قبل

کاش از خانم عربی میپرسیدید که دوست یا همکاری دیگر در این راه به شما و همراه شما کمک نکرد خانم نویسنده شاید کسی یا چیزی را جاگذاشته باشید

مریم
مریم
3 ماه قبل

چه کلام دلنشینی چقد حالم خوب شد یاد داستان های ادبیات دوران دبیرستان افتادم😍😍😍

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
3 ماه قبل

سلام پشتکارتون عالی مرحبا به آدم انرژی میده و بسیار زیبا نوشته آید امیدوارم بتونم از محصولات غرفه خرید داشته باشم موفق باشید 💐💐

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
3 ماه قبل

به به چه قلم زیبا و دلنشینی خانم حقانی درود

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
3 ماه قبل

متن فوق زیبا پاینده باشید

محمدی
محمدی
3 ماه قبل

منم صابون سازم
چقد به این انرژی برا شروع دوباره احتیاج داشتم.
کسب و کارتون پربرکت
برا منم دعا کنید

زینب
زینب
3 ماه قبل

محصولات بسیار عالی دارند.افرین به این پشتکار، خدا به رزق و روزیشون برکت بده

مهدی آبادیان
مهدی آبادیان
3 ماه قبل

سلام.اینکه پشتکار دارید.خیلی عالیه.موفق باشید.

مهدی آبادیان
مهدی آبادیان
3 ماه قبل

سلام.اینکه پشتکار دارید.خیلی عالیه.موفق باشید.

صادقیان
صادقیان
3 ماه قبل

عالیه هم تلاش خانم عربی و خانواده
هم تلاش خانم نویسنده

مریم محمدی
مریم محمدی
3 ماه قبل

قلم زیبایی دارید لذت بردم ان شاالله در مسیر رضای الهی ازش استفاده کنید. کجا میتونم سایر نوشته هاتون رو بخونم؟ کانالی وبلاگی چیزی دارید؟

حمیده
حمیده
3 ماه قبل

چقدر خوب مینویسید!
خدا به کسب و کارشون رونق بده🙏

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
3 ماه قبل

سلام

فهیمه جوانمردی
فهیمه جوانمردی
3 ماه قبل

آفرین به پشتکار تان انشاالله که در تمام مراحل زندگی موفق باشیدمنم سعی میکنم در اولین فرصت از غرفه ارگانیک شما حتما خرید کنم

Abolfazl
Abolfazl
3 ماه قبل

بسیار روایت جذابی بود. حتما سعی میکنم از محصولات طبیعیشون استفاده کنم

چکو
چکو
3 ماه قبل

عالی 👌💐دست مریزاد🙏🌹آموزنده و مفید احسنت

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x