رود انگار بیماری از تببرگشته، با لب و لوچهی خشک و کفآلود آن پایین بالبال میزد و ما نشسته بر دیوارههای سنگچین کنار خیابان با بیقیدی چای میخوردیم. انگار نه انگار که این آبباریکهای که هر لحظه بین ادامهدادن و تبخیرشدن، مردد است همان مهرانهرود با جلال و جبروتی است که روزگاری خاقانی شروانی در مدحش قصیدهها گفته بود. چه جای جلال و جبروت و قصیده و مدیحه که آفتاب روزگار حتی ماهیها را هم بخار کرده بود. این بالا اما دنیا تکاپوی دیگری داشت. در همان چند دقیقهای که زیر سایهی درختی میانسال اتراق کرده بودیم، آدم بود که از چپ و راست خیابان میجوشید و سر تاپای ما پلاکتهرانیهای کوه و درخت و رود ندیده را که لب خیابان بساط کرده بودیم ورانداز میکرد. به زنم اشاره کردم که طاقتم طاق شده، برویم و تهماندهی چای را که از قضا با آب تبریز درست کرده بودیم و مزهاش به شوری میزد، خالی کردم توی دره. مادرم اگر بود لابد درمیآمد که شما دوتا از بس آب دستگاه خوردهاید، ذائقهتان «سرُمی» شده ولی کی است که نداند همهی این حرفها از راضینشدن پدرم برای خرید دستگاه تصفیه آب میخورد.
در فهرستی که پیش از سفر دربارهی آدمها و کار و بارشان تدارک دیده بودیم، دربارهی این مورد آخر نوشته بودیم:«زیاد اهل صحبت نیست.» این را خانمم همانطور که داشت عینک دودیاش را در آینهی آفتابگیر صاف میکرد هم تایید کرد و اضافه کرد که:«انگار خیلی حال و حوصله نداشت» گفتم:«پس خدا به داد ما برسد» و کیسهی سوغاتیها را از صندوق در آوردم. کارگاهشان کمی بالاتر از اتراقگاه کوچک خیابانیمان بود. کارگاه که البته چه عرض کنم، بیشتر یک خانه ویلایی جمعوجور بود که پهلوی همان خیابان مشرف بر مهرانهرود جاخوش کرده بود. نه تابلویی در کار بود و نه برو و بیایی. ساکت و آرام و دنج.
اولش خیال کردم اشتباهی رفتهایم اما در که باز شد یکی دو جین آدم جورواجور از بچه گرفته تا بزرگسال از حیاط زدند بیرون. مانده بودیم چه کنیم. هولهولکی با یکی دو نفر دست دادم و سرتکان دادم و سلام و احوالپرسی کردم. تا اینکه بالاخره یکی از آن وسط تعارفمان کرد که برویم داخل. اسمش یوسف بود. مرد جا افتادهی سرسنگینی بود که سیچهل سال را شیرین داشت. پیراهن آستین کوتاه آهارخورده مرتبی هم پوشیده بود که خط اتویش از دور به چشم میآمد.
وارد حیاط که شدم اول از همه کوچکیاش به چشمم آمد. در و دیوار کارگاهشان بوی خانه میداد. از درخت انجیری که روی یک چهارم حیاط سایه انداخته بود تا کفپوشهای سرامیکی که معلوم بود با وسواس نظافت شده بودند و از تمیزی برق میزدند. ته حیاط دوتا در بود. درِ سمت راستی وا میشد به اتاقی که پر بود از کالجهای زنانه جفتشده و کارتنهای سفیدی که به قاعده روی هم چیده شده بودند و درِ سمت چپی میرفت به کارگاه کوچکی که سه چهارتا جوان کم سن و سال در آن مشغول چسبکاری و دوختودوز کفشها بودند.
یوسف بیکه کلمهای به زبان بیاورد وارد بخش کارگاه شد. چند ثانیهای وسط سر و صدای دستگاهها و مه رقیقی از بخار چسب دست به کمر ایستاد و بعد طوری که انگار خودش هم درست سر درنیاورده باشد کجاست، یکی دو تا جملهی مبهم درباره مراحل تولید کفش گفت. به خانمم نگاه کردم که یعنی «گفتگو را نجات بده» اما خودم زودتر دست به کار شدم و گفتم:«اگر جایی باشد که بتوانیم بنشینیم و با هم صحبت کنیم خیلی بهتر میشود.»
توی اتاق کناری آدمهای بیشتری منتظرمان بودند. یک خانم جوان که همسر یوسف بود و یک زوج پیر که مادرزن و پدرزن یوسف بودند و یک بچه دیگر که تا آخرش نفهمیدم نسبتش با این جمع چه بود. همه هم سرپا و تعارفی و معذب. آدم خیال میکرد وسط یکی از این فیلمهای صامت ایستاده که هیچ دیالوگی ندارد. به الهه اشاره کردم که همینجا بنشینیم روی زمین بلکه جو کمی صمیمیتر شود، اما هنوز خمنشده صدایشان درآمد که «ای بابا… روی موکت که نمیشود و بگذارید برای زیرتان یک چیزی بیاوریم» و از این حرفها. گوش نکردیم و نشستیم. آنها هم مجبور شدند و نشستند. گفتیم همکاریم و با حفظ سمت زن و شوهر هم هستیم. (این را همیشه با یکجور خجالتزدگی توضیح میدهم) کارمان نوشتن است. از قضا این بار آمدهایم تا از شما بنویسیم. چیزی نگفتند. انگار که منتظر بخش جالبترش باشند.
گفتم حالا خیلی هم قرار نیست اذیتتان کنیم. خودتان از هر جایی که فکر میکنید راحتترید بگویید. مثلا بگویید که چرا این بلا را سر این خانه آوردهاید یا اصلا چه شد که وارد این کار شدید و – چه میدانم – از همین سوالهایی که مرسوم است اینجور وقتها بپرسند. جوابها بریدهبریده و پراکنده بودند. معلوم بود یکبار هم ننشستهاند داستان زندگیشان را با هم مرور کنند. تقلای آدمها را اینجور وقتها دوست دارم. مدام زور میزنند که متریال زندگیشان را در ساختار سه پردهای شروع، میانه پایان جا بدهند اما همه چیز آنقدر سیال است که پردهها در هم هضم میشوند و کاراکترها سرجاهای عوضی میایستند و ماجراها پس و پیش اتفاق میافتند. غرض اینکه حاضرین در اتاق هم مانده بودند که بالاخره چی شد که ما این کار را شروع کردیم و به اینجا رسیدیم اما با این حال اگر فرض کنیم که قهرمان داستان این کسب و کار یوسف است، خلاصهی یک خطیاش این میشود که ازدواج مسیر زندگی او را عوض کرده.
کمی مفصلترش اما این است که یوسف حوالی سال 81 با خانمش آشنا شده. کارمند شبکار بوده و توی خانه پیدایش نمیشده. خانمش هم که کم و بیش از این وضعیت به تنگ آمده بوده به او پیشنهاد کرده که عوض اینجورکارها برود پیش پدرش کار کند. توی کارگاه کفش. یوسف 27، 28 ساله هم به جای اینکه مثل قهرمانهای فیلمهای هالیوودی در برابر هر تغییر مثبتی مقاومت الکی به خرج بدهد، از خدا خواسته قبول کرده و با صفر روز تجربه وارد این کار شده.
کارش را با چسبزنی شروع کرده و خیلی زود، بدون آنکه با مانع عجیب و غریب و دراماتیکی رو به رو شود مغازه کوچک پدرزن را به کمک خانواده همسرش بزرگتر کرده و کمکم دوتایی یک جوری به بقیه قبولاندهاند که تلویزیون و اجاقگاز و مبلها را هم ببرند طبقه بالا تا جا برای دستگاههای جدید باز شود و حالا کارشان به جایی رسیده که تمام طبقه همکفشان شده ماشین و کفش و کارتن و بوی چسب و سر و صدا.
غرض اینکه نمیخواهم به قصهشان آب و تاب بیخودی بدهم. آدمهای صاف و ساده و یکرنگ و یکدلی بودند. با همدیگر طالبی خوردیم و درد و دل کردیم. ما از خستگی سفر و کثیفی ملحفههای هتل آپارتمان محل اقامتمان گفتیم و آنها از عروسی برادر خانم یوسف که همین دیشب برگزار شده بود و افسوس بابت اینکه چرا به عقلشان نرسیده ما غریبههای تازهآشنا را هم به مهمانی خود دعوت کنند. چنین آدمهای نازنینی بودند.
یخمان که وا شد، کم کم دوربین را هم از توی کیف درآوردم تا یکی دوتا ازشان عکس بگیرم. در کل آدمهای راحتی بودند با دوربین. حتی یکی دو نفرشان ژستهای خاص هم میگرفتند؛ به خصوص همان پسری که تا آخر نفهمیدم نسبتش با این جمع چیست و یک جوانک دیگر که توی کارگاه چسبکاری میکرد و مدام فیگورش را تغییر میداد تا توی قابهای من جا بگیرد، این وسط اما انگار مادرزن یوسف خیلی با دوربین راحت نبود، چون مدام رو میگرفت و خودش را جمعوجور میکرد که البته چیز عجیب و غریبی هم نبود. با اینحال بعدا که با لباسهای پلوخوریاش آمد و بهم اشاره کرد که به همراه حاجآقا ازش عکس بگیرم فهمیدم مشکلش چیز دیگری بوده است.
زن باهوش و زبر و زرنگی بود. یوسف میگفت وظیفهی بستهبندی کفشها را گذاشته روی دوش مادر، چون میداند که از همه سختگیرتر و وسواسیتر است و نمیگذارد به همین راحتیها جنس معیوب برود توی کارتن. خودش اما میگفت کار مهمترش این است که پاپیون روی کفشها را درست کند و بچسباند.
حسابی هم شاکی بود از مشتریهایی که دنبال طرحهای خاص بودند و او را به زحمت میانداختند و حتی به یوسف سپرده بود که بعضی مدلها را سفارش نگیرد چون اعصابش کشش این حجم از ریزهکاری را ندارد. باقی اعضای خانواده هم همینقدر بیشیلهپیله و رک و راست بودند. چه حاج آقا که میگفت بعضی وقتها با حاج خانم برای بستهبندی کفشها مسابقه میگذارد و همیشه میبازد و چه همسر یوسف که شبیه خاله وسطیام آرام و محجوب بود و چه خود یوسف که اولش میخواست یکجوری ما را وسط همان کارگاه دست به سر کند و حالا از اینکه قرار نبود ناهار را پیششان باشیم، دمغ بود.
عکس آخر را دستهجمعی گرفتم. وسط همان حیاط که حالا سایهی درخت انجیر روی نیمی از آن کش آمده بود و بوی ناهار خانگی هوایش را پر کرده بود. اولش از اینکه به دوربین زل زده بودند معذب بودند، اما راهش را میدانستم: دست باسلامی را که بالا آوردند، لبهایشان نتوانست در برابر لبخند مقاومت کند.