پرسه در اردیبهشت با جیب خالی


5,190

پرسه در اردیبهشت با جیب خالی

با نوک پوتین کوبید به زمین و همینطور که دست می‌کشید به سر کچلش گفت:«از فردا یه روز باید برم پادگان و یه روز آزادم.اگه اجازه بدید، روزای آزادم رو بیام مغازه.» بعد نگاهش را دوخت به دهان صاحب‌کارش. در دل مطمئن بود مرد می‌زند روی شانه‌اش و می‌گوید:«علی‌جون ما که با تو این حرف‌ها رو نداریم.» اما، صاحب‌کار دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:«فعلا شاگرد نمی‌خوام علی. توام بچسب به سربازی‌»، پشت علی از عرق به نم نشست. روز اولی که پایش را گذاشت درون این مغازه فقط 18 سال داشت و حالا 25 ساله بود. 7 سال عمرش را گذاشته بود پای این مغازه، کارگری کرده بود، شاگردی کرده بود. گلاب گرفته بود، عرقیات فروخته بود، با مشتری چک و چانه زده بود، گالن‌های سنگین را بار ماشین زده بود و حالا چه داشت؟ هیچ! روزگار چک اولش را زد و علی ماند و حوضش.

علی خسته و کلافه رفت سمت خانه. می‌دانست پدر بو ببرد از ماجرا بی‌معطلی می‌گوید:«دیر نشده بابا. برو دنبال یه کار خوب.» و «کار خوب» در فرهنگ لغت‌ پدرش مساوی بود با:«لوله‌کشی، بنایی، نجاری و…» پدر فقط کاری را کار می‌دانست که رنگ و بوی صنعت و پیشه داشته باشد و مرد بتواند در هر چهارفصل سال از آن پول دربیاورد. ساز دل علی ولی، با حرف‌های پدر نمی‌خواند. دل علی گیر بود، خودش هم نمی‌دانست از کجا و چطور عشق گل افتاده به سرش و رویایش شده گل و نعنا و بیدمشک و دیگ. پدرش توی کار فرش بود، علی شجرنامه‌ی مشاغل خانواده‌شان را زیر و رو کرده بود و می‌دانست تنها کسی که با گل و گیاه رابطه صمیمی داشته جد پدریش بوده است.

علی کوله‌اش را توی ایوان خانه گذاشت و نفس تازه نکرده از خانه بیرون زد. خودش را رساند به یکی از دوستانش که قوم و خویش دور هم بودند و دردش را ریخت روی داریه. او گفت:«اینجور نمیشه. بیا یه کاری واسه خودمون دست و پا کنیم.» رفیقش پرسید:«پول داری؟» و ته جیب و پس‌انداز علی، مثل تهِ دیگِ شسته شده، پاک بود. پاک و خالی.

علی و دوستش اما به بی‌پولی نباختند. با خودشان گفتند پول نداریم، اعتبار که داریم! پس رفتند برزک، روستای مادری دوست علی، تا دیگ و پارچ و لوازم دیگر عرق‌گیری قرض کنند. آن‌ها وجب به وجب و خانه به خانه برزک را گشتند و سرآخر توانستند با گرو گذاشتن اعتبارشان یک پارچ مسی را، به قیمتِ 400 هزار تومان وجه رایج مملکت به صورت نسیه بخرند. گام اول پروژه خوب پیش رفت، پس افتادند دنبال دیگ. علی هر دوست و آشنا و قوم وخویشی که دید پرسید:«دیگ ندارید به من قرض بدید؟» و سرآخر در این کنکاش چهره به چهره، خاله علی، حرکت شگفت انگیزی زد. خاله گفت:«شوهرم چند سال پیش واسه یه کسی لوله‌کشی کرده و در عوض پولش بهش یه دیگ دادن. افتاده بالا پشت‌بوم. بیا بردار ببرش.» بعد از همکاری خاله و شوهر خاله، علی و رفیقش با روی هم گذاشتن دار و ندارشان باقی متعلقات لازم را خریدند و پناه بردند به خانه پدربزرگ پدری علی، که خانه باغ بود و از وسطش یک جوی آب رد می‌‌شد و از آن‌جایی که نوه‌ها نور چشم پدربزرگ و مادربزرگند، همان وسط حیاط دیگ را علم کردند و بسم‌الله را گفتند.

داستان را همین‌جا نگه‌دارید لطفا! و با من بیایید به صبح شروع سفرک به باغ گل آقای «علی هنرمند».

ساعت یک ربع به هفت صبح!

لقمه نان و پنیر را با یک سیب کوچک و قمقمه آب می‌گذارم درون کیف زینب و از خانه بیرون می‌زنیم. چاله‌ها پر از آب است و خاک باغچه‌ها و پیاده‌روها خیس و نمدار. دیشب تا صبح باران باریده و حالا آفتاب نرم می‌تابد. دیروز، وقتی به آقای هنرمند زنگ زدم و گفت:«فردا روز آخر برداشت گله. اگر می‌خوایید چیدن گل رو ببینید باید صبح اول وقت بیایید» یک دلم می‌گفت این فرصت رو از دست نده و برو و دل دیگرم جواب داد هفت صبح با یه بچه‌ی سه ساله کجا بری آخه؟ و من حرف نیمه‌ی اول دلم را گوش گرفتم.حالا اینجایم:«خیابان امیرکبیر، جایی در نزدیکی باغ فین، کوچه سیلک 43» از خانه ما تا باغ آقای هنرمند، ده دقیقه بیشتر راه نیست. ولی با طی کردن این فاصله ده متری انگار وارد یک دنیای دیگر می‌شویم.

اینجا؛ باغ گل علی هنرمند

همزمان با آقای هنرمند می‌رسیم به باغ. البته، من هیچ تصویری از چهره‌شان ندارم و با اعتماد با لوکیشنی ارسالی‌شان حدس می‌زنم، جوانی که از ماشین پیاده شده آقای هنرمند باشد. مثل گپی که تلفنی بینمان رد و بدل شده، تحویلمان می‌گیرد و در باغ را باز می‌کند. یک نفس آسوده می‌کشم. حرف زدن با آدم‌هایی که جواب سوالاتت را یک جمله می‌دهند و بس، سخت است. آقای هنرمند ولی راحت است. بی خجالت حرف می‌زند، در عین حال کارش را پیش می‌برد و اوضاع را تحت کنترل دارد. از باران دیشب، گِل‌های باغ نرم و چسبنده شده و ده قدم برنداشته‌ایم که جای تمیزی در کفشمان باقی نمی‌ماند. از آنجایی که من بچه‌ی شمالم و با گل و شل غریبه‌ نیستم، بیخیال تمیزی کفش و چادر چشم می‌چرخانم بین بوته‌های سبز گل محمدی و گل‌های صورتی درخشانش. ریه‌ها را پرمی‌کنم از عطرِ لطیف گل‌ها و پدر و برادر آقای هنرمند را می‌بینم که روی یک تخت کوچک چوبی نشسته‌اند و صبحانه می‌خورند. تعارفمان می‌کنند به نشستن و لقمه گرفتن. ما ولی دلمان پیش گل‌هاست. پیش شنیدن قصه‌ی آقای هنرمند. آقای هنرمند می‌گوید به خاطر باران، گَل‌ها دیرتر باز شده وگرنه باید چند ساعت پیش همه گل‌ها را می‌چیدند تا عطرشان در بالاترین حد ممکن باشد و می‌رود سمت بوته‌ها.

یک روز مانده تا غنچه‌چین!

بین بوته‌ها راه می‌رویم.علی هنرمند، جوان است. متولد 71. پرجنب و جوش بودنش نگفته پیداست. با ما حرف می‌زند اما دستش بیکار نمی‌ماند. گل‌ها را می‌چیند و پیش می‌رود و تا من به خودم بیایم، مشتش پر شده از گل‌های صورتی. کیسه‌ را می‌گذارد مقابلش و گل‌هایش را می‌ریزد درون کیسه. این آخرین برداشت گل‌هاست و از فردا هر چه که بماند غنچه‌چین می‌کنند. علی آقا لیسانس مدیریت دارد اما از همان اولش دلش به درس نبوده. او دانشجویی را تجربه کرد ولی برنامه‌ی بلندمدتش این بوده:«باید بچسبم به کار و برای خودم کارگاه بزنم.»

تر و فرز مثل علی

پدر و برادر آقای هنرمند هم کیسه‌هایشان را برداشته‌اند و مشغول کارند. پدرشان توضیح می‌دهد:«چیدن گل قلق داره. باید مثل قیچی، با ناخن گل‌ها رو چید.» بعد عملی، یک ساقه‌گل را با فشارناخن می‌چیند و بدون آسیب زدن به کاس‌برگ‌ها می‌اندازد درون گونی. از شما چه پنهان، من یک لیست رویا دارم که هر چند وقت یکبار، گزینه‌ای از آن خط می‌خورد. یکی از رویاهای این لیست چیدن گل محمدی بود، آن هم اول صبح و حالا، وقتی‌ست که باید تعارف را کنار بگذارم و مشغول چیدن شوم. لذت چیدن گل، شهودی‌ست. باید خودتان تجربه کنید تا متوجه شوید یکی از کیف‌های دنیا همین است.

لحظه‌ی لمس گلبرگ‌ها با سرانگشتان حال خوش غریبی به آدم تزریق می‌کند، و این حال خوش کفه‌اش چنان سنگین است که اگر خاری دستت را بخلد باز به کارت ادامه می‌دهی. خانم عکاس از آقای هنرمند می‌خواهد، ثابت بایستد تا عکسش را بردارد و آقای هنرمند می‌خندد:«نمی‌تونم یه جا بیکار بمونم. کلا باید در حال جنب و جوش باشم.»از وقتی پا گذاشته‌ایم توی باغ، علی آقا یک جا بند نشده.

تا عکس گرفته شود، مشت پر از گلم را باز می‌کنم درون گونی. حالا دستم بوی گل گرفته و یکی از رویاهای لیست، تیک خورده است.

من با مشکلات دست به یقه می‌شم

حالا که تا حدودی با ما همراه شدید و دانستند ما کجا هستیم و ماجرا از چه قرار است، برگردیم سر داستان!

علی و رفیقش گالن گالن عرق کاسنی و بیدمشک و.. می‌گیرند و حظ می‌کنند که به به چقدر استادیم ما و آن چندسال شاگردی جواب داده، اما کمی بعد به خودشان می‌آیند که:«حالا با این همه عرقیات چه کنیم؟» محدودیت‌ها برای علی و رفیقش یک جور شوخی‌اند. مثلا من اگر در این مرحله بودم و یک پاپاسی هم نداشتم حتما خودم را می‌باختم و می‌رفتم سراغ یک کار دیگر. اما علی به جای میدان دادن به غم و غصه، می‌رود سراغ اجاره کردن مغازه. آن هم اجاره‌ی سه‌ماه بدون پیش پرداخت.او یک مغازه نقلی در نزدیکی باغ فین را برای سه ماه اجاره می‌کند و می‌چسبد به کار. اینجا شروع رسمی کسب و کار اوست، آن هم با یک پارچ نسیه، دیگ قرضی و مغازه‌ی اجاره‌ای. عید از راه می‌رسد، بعد هم اردیبهشت کاشان شروع می‌شود و از آن‌جایی که «و کاشان بهشت است اردیبهشت» مسافر و توریست شهر را قرق می‌کند. فروش بهتر از انتظار است و ته اجاره‌ی سه ماهه، هم پولِ پارچ پرداخت می‌شود، هم علی با دل قرص اجاره مغازه را برای یکسال تمدید می‌کند. همه چیز خوب است، بهتر از تصور علی. و چند وقت بعد پیشنهاد یک کار جدید از راه می‌رسد. می‌پرسید چه کاری؟ افتتاح سفرخانه سنتی!

آقا داماد کجا تشریف دارن؟ مشهد!

آقای هنرمند، دایره‌ی ارتباطش با دیگران گسترده است. با همه یک سلام و علیکی دارد و تعداد زیادی رفاقت گرم و سفت و سخت هم دور و برش پیدا می‌شود. یک روز، یکی از همین رفیق‌های سفت و سخت می‌آید سراغ او و پیشنهاد اجاره و افتتاح یک سفره‌خانه سنتی را به او می‌دهد. علی جوشش دارد. آدم راکد ماندن نیست، قلابش گیر می‌کند پیش کارهای جدید و دلش می‌خواهد یک تنه از پس همه‌ی کارها بربیاید پس شراکت با رفیق را شروع می‌کند. او که در سربازی آشپز بوده و به اجبار پخت و پز را یاد گرفته است در سفرخان خودش آشپزی را دست می‌گیرد. علی، دو نفر از دوستانش و برادر علی صفر تا صد کار سفره‌خانه را انجام می‌دهند، از خرید و آشپزی و دیزاین غذا تا تی کشیدن و شستن ظرف‌ها. سفره‌خانه درآمد چندانی ندارد، ولی کلاس دارد. کلاس کاری.

چندی بعد علی برای تفریح و استراحت چند روزی با دوستانش می‌رود مشهد. وقتی از مشهد برمی‌گردد مادرش می‌گوید:«ما برات رفتیم خواستگاری!» و این فصل جدیدی از زندگی علی است.

کیسان ابوعمره منی!

صدای خنده‌های زینب پیچیده توی باغ، حالا آفتاب تند شده و دست آقای هنرمند تندتر. برادر و پدرش هم گاهی در گفت و گوها شرکت می‌کنند اما بیشتر سرگرم چیدند، بالاخره کشاورز جماعت که نباید وقتش را هدر بدهد، نصف بیشتر سختی کار کشاورزی همین است از دست ندادن گلدن‌تایم محصول. زینب با دست‌های پر از آلوچه‌ی سبز و قرمز خودش را می‌رساند به من و من زنبور‌ها را از او دور می‌کنم. آقای هنرمند می‌گوید:«مادرم هم وقتی گل زیاد باشه برای چیدن میاد برای کمک. اما چند روز پیش زنبور دستشون رو نیش زد و اذیت شدن.» خانواده‌ی آقای هنرمند مثل کوه پشت او هستند. از پدرخانواده که با وجود مخالفت‌های اولیه با شغل علی حالا کنارش ایستاده و کمک‌حالش است بگیر تا حضور و همراهی برادر کوچک علی؛ آقا امین که علی در معرفی‌اش می‌گوید:«امین برای من حکم کیسان ابوعمره رو داره برای مختار». توی این خانواده چالش و مخالفت و اختلاف نظر وجود دارد. اما ته ماجرا همه باهمند، یک خانواده‌‌اند.

همه‌ی پسرهای من

پدر آقای هنرمند قصد رفتن دارد.از او می‌پرسم:«شنیدم زیاد با کسب و کار آقاپسرتون موافق نبودید. چرا؟» جوابش کوتاه است و مختصر:«سختی کار گل و گلاب بالاست. کار فصلیه.فروشش هم دردسریه. این که بتونی اعتماد مشتری رو بین این همه مغازه جلب کنی.» جدیتش اجازه نمی‌دهد بیشتر در این باره کنکاش کنم. در عوض می‌پرسم:«پسرتون رو چطور تعریف می‌کنید؟ حسنش چیه؟ عیبش چیه؟» پدرآقای هنرمند حسن پسرش را خوب ارتباط گرفتن با دیگران و جذب کردن افراد می‌داند. او می‌گوید علی حتی یکبار هم صدایش را برای او بالا نبرده و برایش تندی نکرده. بعد محو می‌خندد و می‌گوید:«بدی هم نداره.» پدر می‌رود تا مغازه‌ی پسرش را باز کند. و همینطور که از در باغ خارج می‌شود می‌گوید:«البته همه‌ی پسرهای من خوبن‌ها. من از همه‌شون راضی‌ام.» و اینجاست که یک لبخند پررنگ می‌نشیند روی لب آقا امین و صدای خنده‌ی ما می‌رود بالا.

رکورد سریع‌ترین ازدواج دنیا می‌رسد به علی هنرمند

برگردیم به موضوع خواستگاری. علی که انتظارش را ندارد ظرف مدت کوتاه سفرش، خانواده اینطور جدی برایش آستین بالا زده باشند قبول می‌کند برای آشنایی بیشتر یک جلسه دیگر بروند خانه عروس خانم. پدربزرگ مادری علی،( این مرد را به یاد داشته باشید. او استاد شعربافی‌ست. پیرمردی خوش‌چهره و خوش‌صدا و شیرن‌سخن که هنوز پای دستگاه می‌نشیند و می‌بافد. علی هنرمند یک جای زندگی‌اش بدجور مدیون این مرد است.) یک روز در تیمچه‌ی امین‌الدوله دختر و نوه یکی از همکاران شعربافش را می‌بیند و تا چشمش می‌افتد به نوهِ همکارش یادش می‌رود پیش علی که بزرگترین نوه‌اش است و همان‌جا شماره می‌گیرد و قرار مدار خواستگاری می‌گذارند. به قول آقای هنرمند، پدربزرگم همسرم را انتخاب کردند و خب چه انتخاب مبارکی. ظرف بیست روز، علی از یک جوان مجرد تبدیل می‌شود به تازه داماد و سرعتی‌ترین ازدواج دنیا به نامش ثبت می‌شود. از خواستگاری تا آشنایی و بله‌برون و عقد، ظرف بیست روز.

خداحافظی با سفره‌خانه

حالا علی تازه‌دامادی‌ست یا یک خروار کار.او یا در سفره‌خانه مشغول است یا در مغازه و پای دیگ. صبح بعد نماز از خانه بیرون می‌زند و نیمه‌شب بعد از شستن ظرف‌ها برمی‌گردد خانه. تا جایی که عروس خانم و خانواده‌اش به حرف می‌آیند و اعتراض می‌کنند که:«اصلا این داماد ما کجاست؟» علی که تا اینجای صحبت سرحال و خندان بوده، کمی می‌رود توی خودش و می‌گوید:«اصلا دوست ندارم اون روزها رو به یاد بیارم. سال اول ازدواجم سخت گذشت و خانومم همش ناراحت بود.» سفره‌خانه، کار زیاد دارد و سود چندانی ندارد. پس علی با همفکری همسرش از این شراکت بیرون می‌آید و می‌چسبد به کار اصلی‌اش یعنی تولید عرقیجات. اما… اما کرونا از راه می‌رسد و این یعنی یک سربالایی نفس‌گیر در انتظار آقای هنرمند است.

روزگار به علی گفت:«صورتت رو بیار جلو»

مغازه‌ها بسته است، نه تنها هیچ مسافری پایش را دورن کاشان نمی‌گذارد، خود کاشانی‌ها هم از خانه بیرون نمی‌آیند. شیره مرگ چکیده روی زندگی، لذت‌ها نوچ شده، ترس در چشم‌ها دو دو می‌زند. علی از سفره‌خانه بیرون زده، فروش گلاب و عرقیات ندارد و تازه داماد است و خرج‌های اول زندگی و دوران عقد کم نیست. او امیدوار است هر چه زودتر بساط کرونا جمع شود. اما یک ماه می‌شود دوماه، دو ماه می‌شود پنج ماه و قریب به یک سال و اندی کسب و کار به حالت خاموش در می‌آید. پس‌انداز آقای هنرمند ته می‌کشد و او برمی‌گردد به روزهای شروع کارش. تازه‌دامادی با جیب خالی و این یعنی چک دوم روزگار.

این باغ، میلیارد میلیارد قیمت داره

به دست‌های آقای هنرمند و برادرش نگاه می‌کنم. خط و خش کم ندارد. تیغ همین گل‌های صورتی دلبر، دست‌هایشان را زخمی کرده. حتی جای سوختگی هم هست که حتما حین کار با دیگ عرق‌گیری ایجاد شده. جوان‌های مقابلم که زیر آفتاب، تند و بی‌وقفه می‌چینند و پیش می‌روند برای محترمند. بزرگ و عزیز. آن‌ها عرق ریختن و روی پای خودشان ایستادن را بلدند. از خاکی شدن لباس‌هایشان واهمه ندارند و برای به دست آورد روزی‌شان سخت کار می‌کنند. با اینکه باغ گل‌شان اجاره‌ای است و طول سال به آن رسیدگی می‌کنند تا برسند به چنین فصلی و در ایام اردیبهشت می‌چینند و بار می‌کنند و گلاب می‌گیرند و این چرخه مدام تکرار می‌شود. باغ اجاره‌ای آقای هنرمند حوالی 400 کیلو گل به او می‌دهد و باقی گل‌ مورد نیازش را از روستاهای دیگر کاشان می‌خرد. می‌پرسم:«این باغ رو نمی‌خرید؟» جواب می‌دهد:«پولش رو ندارم. متری 50 میلیون بیشتر قیمت داره.» با یک حساب سرانگشتی می‌فهمم روی طلا ایستاده‌ایم و خودمان خبر نداریم.

دامادی که بیکار شد

چک دوم روزگار، رویای آقای هنرمند را ویران می‌کند. او که با عنوان یک داماد دو شغله رفته خواستگاری، حالا بیکار شده و تن دادن به این واقعیت آسان نیست. علی یقین می‌کند برای حفظ زندگی‌اش باید تن بدهد به کارمندی و کارگری. چیزی که هرگز مورد علاقه‌اش نبوده و نیست. پدر اینبار هم، می‌زند پشتش و می‌گوید:«دیر نیست علی‌جان. زنگ می‌زنم کارخونه فرش. آشنا دارم. برو اونجا مشغول شو.» اما مگر می‌توان او را، از گل و گلاب جدا کرد؟ آقای هنرمند ترجیح می‌دهد کارگر جایی باشد که به علاقه‌اش ربط دارد و می‌رود برای مصاحبه استخدامی شرکت ایران گلاب. در چنین روزهایی که ناامیدی از سر و روی زندگی علی می‌بارد علی خودش را جمع و جور می‌کند. او می‌گوید:«با خودم گفتم می‌روم کارخونه‌های تولید گلاب. با خط تولیدشون آشنا می‌شم. چیزهایی یاد می‌گیرم و وقتی اوضاع بهتر شد برمی‌گردم سراغ دیگ‌های خودم.» اما، مسئول مصاحبه و استخدام با وجود اینکه می‌داند علی چندین سال توی کار عرقیات استخوان خرد کرده به او می‌گوید:«باید بری قسمت تولید آب‌معدنی. کارگر پالت‌ها باشی.» و این یعنی پایین‌ترین درجه‌ی کاری.

خطر له‌شدگی!

علی مردد است بین تن دادن به این شغل یا نه که مسئول مصاحبه آب‌پاکی را می‌ریزد روی دستش و می‌گوید:«تو اصلا به درد اینجا نمی‌خوری.توی سرت یه چیزای دیگه می‌گذره. یه جور دیگه‌ای. دنبال اینی یه کاری رو خودت انجام بدی. مدیریت کنی. ما اینجا به کسی شبیه تو نیاز نداریم.» و علی می‌رود سراغ یک کارخانه دیگر، اینبار کارخانه‌ای کوچک‌تر. آن‌جا پست بهتری برای علی در نظر می‌گیرند. قول و قرارها گذاشته می‌شوند و برنامه این است:«علی هنرمند، از شنبه باید در گروه تولیدی «بوق» مشغول به کار شود.» در ظاهر، این اتفاق مبارک است اما جهان روی شانه‌های علی سنگینی می‌کند.

یک لیوان چای در بهشت

می‌نشینیم روی تخت‌های چوبی، زیر درخت‌های آلوچه و بادام و آقای هنرمند برایمان چای می‌ریزد. زیرلب زمزمه می‌کنم:« در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد.» و یک نقل گل‌محمدی می‌گذارم گوشه‌ی لپم. چای با ویو باغ گل کم از بهشت ندارد.

پول پیش مغازه را نداشتم

یادتان هست گفتم پدربزرگ مادری آقاعلی را به یاد داشته باشید؟ درست چند روز مانده به آن شنبه کذایی و آغاز کارگری برای دیگران، پیرمرد خودش را می‌رساند به علی و می‌گوید:«کرونا داره فروکش می‌کنه. بغل خونه‌های تاریخی، یه مغازه خالی شده. برای یکی از آشناهاست. من برات جورش می‌کنم. بیا بار بریز اونجا شاید اوضاع بهتر شد.» علی اینبار هم پولی برای اجاره ندارد. اما پدربزرگش اعتبار دارد، اعتبار چندین و چندساله. علی که منتظر یک نقطه کوچک روشن است با حرف پدربزرگ بال درمی‌آورد سمت خیابان علوی و در مغازه‌ای با چند قدم فاصله از خانه‌طباطبایی‌ شروع می‌کند به کار. او می‌گوید:«کلا اینجوریه من می‌خوام یه کاری رو شروع کنم در بی‌پولی کامل قرار دارم و با دست خالی می‌رم جلو.»

پدربزرگ نگو، بگو حلوای قند

کرونا، کمرنگ می‌شود و دیگ‌ها روشن. کسب و کار آقای هنرمند دوباره رونق می‌گیرد. فال پدربزرگ خوش است. حالا آقای هنرمند سه دیگ دارد و سه محل برای فروش تولیداتش. یک دیگ خانه پدربزرگ برقرار است، یک دیگ خانه پدری و یک دیگ هم در خانه‌موزه نساجی کاشان، پدر آقای هنرمند بیشتر اوقات مغازه‌ای خیابان علوی را می‌چرخاند، برادرش مغازه‌ی نزدیک باغ فین را و خود آقا علی هم بیشتر در کار تولید است و در خانه‌موزه نساجی حاضر می‌شود. پدربزرگ آقای هنرمند در اتاق این خانه موزه شعربافی می‌کند و علی در حیاط خانه گلاب‌گیری. هر دو صدای خوشی دارند، پدربزرگ می‌خواند و نوه ادامه می‌دهد.

مادری بهتر از آب روان

بعد از خوردن چای و شیرینی، با برادر آقای هنرمند راه می‌افتیم سمت خانه پدری‌شان تا دیگ و فضای انبار محصولات را ببینیم. آقا علی اما می‌ماند باغ و می‌گوید:«تا بیست دقیقه دیگه خودم رو می‌رسونم. باید گل‌ها رو بچینم.»

از باغ تا خانه پدری آقای هنرمند راه زیادی نیست.خانه‌شان جنوبی‌ست و پارکینگ خانه پر است از گالن‌های سفید که روی هر کدام با ماژیک اسم گیاهی نوشته شده. نفس عمیق که بکشی ریه‌ات بوی عطاری می‌گیرد. توی حیاط باصفای خانه، زیر درخت انار و کنار بوته‌ی یاس، دیگ برپاست. آقا امین برایمان از سختی‌های کار می‌گوید. از شب بیداری‌ها. از سوختن با بخار و دیگ داغ. از خارج کردن تفاله‌ها و نوبتی کار کردن. او که خودش هم دیگر اوستای کار شده، در دوران سربازی مسئول تولید عرقیات پادگانشان بوده و با یک دیگ و کپسول روزی صدکیلو گل را تبدیل کرده به گلاب.

مادر خانه با پارچ شربت خنک بیدمشک و زعفران به استقبالمان می‌آید. از مادر می‌پرسم:«پسر بزرگتون، علی آقا رو به چی می‌شناسید؟» و جواب می‌گیرم:«به خوش اخلاقی.». می‌گویم:«مادر، چند ساله این پسر کل حیاط و پارکینگ و… شما رو اشغال کرده. گالن و دیگ و پت و تفاله گیاه و.. خسته نشدید؟ نگفتید جمع کن از اینجا؟» و جوابی می‌گیرم که کیف می‌کنم، مادر می‌گوید:«همه‌ی این خونه و زندگی و… برای خود این بچه‌هاست. ما یه چند صباحی داریم توش زندگی می‌کنیم. برای خودش اینجا چرا باید چنین حرفی بزنم؟» و این جاست که می‌فهمم دلِ آقای هنرمند همیشه با مادرش گرم بوده، چون من مادران زیادی را دیده‌ام که تاب یک ریخت و پاش کوچک در حیاط خانه‌شان را ندارند چه برسد به یک کسب و کار دائمی. آقای هنرمند با کیسه‌ی گل از راه می‌رسد. می‌زند روی دیگ و می‌گوید:«خانم دولتی. این همون دیگ شوهرخاله‌ستا.»

عطر طبیعی، سبز و گران

در حیاط خانه، آقای هنرمند ما را با بخش دیگری از کارش آشنا می‌کند. بخشی که برای من عجیب و جالب است. تولید عطر و روغن گل محمدی. در هر بار تولید گلاب، بر سطح گلاب یک لایه چربی جمع می‌شود که در واقع همان عطر گل محمدی است. یک جور روغن سبز کمرنگ که در دمای 25 درجه جامد است و در کنار عطر ملایم و خواص درمانی، قیمت قابل توجه‌ای هم دارد. قیمتی حدود هر1 کیلو، 130 میلیون. اما جمع کردن 1 کیلو از این روغن خوشبو مدت خیلی زیادی طول می‌کشد. آقای هنرمند می‌گوید همه‌ی عرق‌ها روغن دارند و هر کدام از این روغن‌ها خاصیت خودش را دارد. اما بیشترشان به عنوان روغن پایه در ساخت کرم و لوازم بهداشتی و آرایشی استفاده می‌شود. بعد عطر گل محمدی و روغن رازیانه را نشانمان می‌دهد و برایمان از گل‌محمدی‌های بلغارستان می‌گوید که بیشتر با هدف تولید عطر گل‌محمدی کاشته می‌شوند و در این زمینه گوی سبقت را از ما ایرانی‌ها ربوده‌اند.این درحالی است که طبق اسناد تاریخی به دست آمده، مبدأ تولید گلاب، کشور ایران بوده است و و تا حدود 350 سال پیش غیر از ایران در منطقه دیگری گل محمدی رشد نمی‌کرد و ایرانیان اولین کسانی بودند که به روش تقطیر، از گل سرخ اسانس گلاب به دست می‌آوردند.

بازدید VIP

از آنجایی که شب قبل، عرق‌گیری انجام شده و دیگ پر است از تفاله و خالی کردن تفاله‌ها زحمت دارد شانس تماشای ورود گل‌ها به درون دیگ و خروج گلاب را از دست می‌دهیم. در عوض از خانه راهی می‌شویم سمت خیابان علوی، تا مغازه آقای هنرمند و خانه‌موزه نساجی و پدربزرگ شعرباف را ببینیم. البته قبلش یک سر می‌رویم خانه. تا لباس‌های زینب را که سرتا پا گلی‌ست عوض کنم. چادر و کفشم را تعویض می‌کنم. به عنوان یک خانم خانه‌دار_شاغل، ناهارم را بار می‌گذارم و خودم را می‌رسانم به خیابان علویی. آقای هنرمند هم بعد از تعویض لباس با ما همراه می‌شود و حالا با تی‌شرت سورمه‌ای و شلوار لی دیگر هیچ شباهتی به کشاورزی که در باغ گل دیده‌ایم ندارد.

 در مغازه، چرخی می‌زنیم و بعد می‌رویم بازدید vip از خانه‌موزه. چون بازدید عمومی موزه برای روزهای پنجشنبه و جمعه است. دیگ آقای هنرمند کنار حوض برپاست و پدر آقای هنرمند ویدویی به ما نشان می‌دهد از روزهای شلوغی خانه‌موزه. صدای پدر ضمیمه‌ی ویدئوست و می‌گوید:«اینجا خانه‌موزه نساجی و این هم گلاب‌گیری علی هنرمند. گلاب درجه یک…» راستش، با شنیدن این جمله ذوق می‌کنم. پدری که روزی مخالف علاقه‌ی پسرش بوده. حالا دارد با افتخار، با سر بالا از حرفه‌ی پسرش حرف می‌زند و این یعنی علی آقای هنرمند گل کاشته.

از وصال کعبه تبدیل شدیم به هنرگل

تا همین چند روز پیش، آقای هنرمند محصولاتش را با برند«وصال کعبه» عرضه می‌کرد و اسم غرفه‌اش در باسلام هم «وصال کعبه» بود. اما چون به دنبال ثبت نشان است و «کعبه» نام یک برند قدیمی تولید گلاب در کاشان است، مجبور شده نام نشان و غرفه‌اش را تغییر بدهد. او «هنر» را از نام‌خانوادگی‌اش وام گرفته و «گل» را از گلاب ناب و اسم نشان و غرفه‌ی جدیدش شده:«هنرگُل». غرفه‌ی آقای هنرمند در باسلام هم، نتیجه دست و پا زدن‌های او برای بهبود اوضاع در روزهای کروناست. غرفه‌ای که به گفته خودش نتوانسته آنطور که باید برایش وقت بگذارد و تصمیم دارد به زودی رونق خوبی به آن ببخشد.

علی هنرمند رفته آرایشگاه زنونه؟

آقای هنرمند برایمان از ماجرای خنده‌دار عروسی‌اش می‌گوید. از روزی که برق تمام کاشان رفت و او به عنوان داماد کل شهر را گشت تا یک آرایشگاه باز پیدا کند و نشد. کار به جایی رسید که علی حاضر شد برود آرایشگاه زنانه تا بتواند موهایش را سشوار بکشد و دل همسرش را به دست بیاورد. البته که شانس با او یار بود و یک آرایشگاه مردانه که با موتربرق کار می‌کرد پیدا کرد. برادر آقای هنرمند می‌گوید:«آرایشگره، پول پنج تا سر رو از علی گرفت. یک میلیون و پانصید هزار تومن سه سال پیش.» بعد ما را می‌برد به ظهر عروسی، به ساعتی که علی از همه چیز جا مانده اما خودش را زده به در بی خیالی و گوشت‌لوبیا می‌خورد و می‌خندد.

گیس گلابتونِ خانواده‌ی هنرمند

علی هنرمند رمز موفقیتش را علاقه می‌داند. او می‌گوید:«اون کفتربازی که عشق کفتره توی کارش با هر سختی کنار میاد. منم همینطور، عشق و علاقه که باشه همه چیز حله.» بعد برایمان از عشقی حرف می‌زند که باعث شد خانه بروجردی در کاشان ساخته شود. و نقبی هم می‌زند به عشق خودش به همسرش، به همسری که همیشه حامی‌اش بوده و حالا باردار است. آقای هنرمند و همسرش به زودی صاحب یک دختر گیس‌گلابتون می‌شوند و پدر خانواده باید از کارهایش کم کند تا بیشتر به همسر و دخترش برسد. آقای هنرمند می‌خندد:«خدا به ما نعمت داده.» بعد از چند ساعت گپ و گفت و همراهی با آقاهنرمند با او خداحافظی می‌کنیم. می‌نشینم توی ماشین و با مرور روزی که گذشته با خودم می‌گویم وجه تمایز علی با خیلی‌های دیگر این است که علی رویا داشته و پای رویایش مانده، او گاهی با اشک گاهی با لبخند برای علاقه‌اش جنگیده تا مجبور نباشد برای رویای دیگران کار کند!



به اشتراک بگذارید:

دیدگاه ها

guest
3 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x