تلفن را از صورتم دور میکنم و نقشهی مسیریاب را نگاه میکنم. ساعت راس ۱۱ است. ۲۰ دقیقه تا رسیدن به مقصد مانده. گوشی را برمیگردانم. «آقای بابازاده ما ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم. یه کم ترافیک خیابونهای تبریز برامون قابل پیش بینی نبود. » راست نمیگویم. صبح برای محل اقامتمان مشکلی پیش آمده بود و مجبور شده بودیم، هول هولی چمدانها را جمع کنیم و بریزیم پشت ماشین. ذهنمان آشفته بود و تا برگردیم به مسیر طول کشید. بهانهی ترافیکی که بود اما دلیل تاخیرمان نبود، سریعتر کار را راه میانداخت. تلفن را قطع میکنم و زیر لبی غر میزنم که «چه آن تایم! »
مسیریاب که صدایش در میآید، «شما به مقصد رسیدهاید» ساعت ۱۱:۳۰ است. ماشین ایستاده و نایستاده میپرم پایین و کوچهی کوچک و بنبستی را که سر آن پیاده شدم میروم داخل. زنگ میزنم.
– آقای بابازاده ما وسط کوچهتونیم، در کارگاهتون کدومه؟
فهرست:
+ کدوم کوچه؟
چشم میچرخانم و تابلو را پیدا میکنم
– کوچهی اطلس دیگه
– هان…نه… ما همون برِ خیابونیم
تا خودم را به سر کوچه برسانم، آقای بابازاده و همکارشان آمدهاند جلوی در.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/17-7.jpg)
آقای بابازاده را برخلاف باقیِ غرفهدارها سریع میشناسم. از همان بار اولی که غرفهشان برای بازدید به من معرفی شد، عکس سلفی دونفرهی با همسرشان که روی پروفایل غرفه بود برایم جلب توجه کرد. یکی از آن عکسهای صمیمی و سادهای که در یک روز خوش آب و هوا و از پسِ یک گردشِ خوب میگیریم و برای دوستانمان میفرستیم. عکس را به علی نشان داده و گفته بودم: «ببین چه صمیمیتی ایجاد کرده، انگار واقعا رفتی توی بازار و داری از فروشندهش خرید میکنی، تصور کن به جای این لوگو بود، هیچ حسی نداشت!» علی هم که بعد از 2سال، کمکم به تحلیلهای عجیب و غریب من عادت کرده، سری تکان داد و از آن گذشتیم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/19-5.jpg)
علی که با آقای بابازاده و همکارشان دست میدهد و خوشوبش میکند، تازه توجهم جلب نفر دوم میشود. مردی بلند قد و کشیده، با پیراهن و شلوار پارچهای شیک و بسیار مرتب، کفشهای چرم مشکی واکس خورده، موهای صاف و لختی که بی هیچ خطایی کنار زده شدهاند و عینک سادهای که با تاکید بر دقت نظر صاحب استایل، ترکیب را کامل میکند. همهی این موارد به علاوهی نگاههای پر سوالش به دو جوانی که کولهها و کیف تجهیزات و وسایل توی دستشان به هم گره خورده و در صبح جمعهی یکی از روزهای ابتدایی بهار به دیدار کارگاهشان آمدهاند، دوزاریام را میاندازد که نیم ساعت تاخیری که به چشم ما ساده بود، اینجا چه معنایی داشته.
آقای بابازاده جلو میآید: « آقای مهندس کرمنژاد هستن، مدیر و صاحب مجموعه کارا کفش»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/35-1.jpg)
خانه ای که مادربزرگش گم شده
با اینکه در 2 روزی که بین کارگاه های کفش چرم طبیعی تبریز گشتهایم، دستگیرمان شده که تقریبا تمام کارگاهها و تولیدکنندههای کفش چرم طبیعی کارشان را از خانهها شروع کردهاند، آن هم از یک خانهی قدیمی! اما باز هم زیبایی و صمیمیت چشم نواز این خانه حواسمان را سمت خودش میکشد. خانهای که در ساختار، شبیه خانههای ویلایی دوطبقهی امروزی است اما در جزئیات، دفتری از خاطرات گم شده است.
رویِ سر در ورودی راهپلهها که به قدر دو طبقه بالا رفته و انتهایش به آسمان وصل شده، نقاشیای از طرح و نقشهای ریز است. از آن طرحهایی که حتی بدون فهمیدن جزئیاتش، ترکیب رنگ و هارمونیاش چشمتان را از زیبایی پر میکند. به آدمهایی فکر میکنم که هر روز از این خیابان عبور میکنند، کسانی که هر روز به این ساختمان میآیند اما دیگر چشمشان این زیبایی را نمیبیند، به زیباییای که به آن عادت میکنیم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/22-2.jpg)
وارد راه پله میشویم، درهای چوبیای که شیشههای مشجر دارند، نیمه بازند. سالن پذیرایی خالی و دستگاههای خاموش تا انتها پیداست، روی دیوار انتهایی سالن، طرح بزرگی از گلی شبیه به لاله نقاشی شده. باید خیلی نوستالژی باز باشید تا دیوارهای خانههای قدیمی ایرانی را که پر از نقاشی بود، دیده باشید یا به خاطر بیاورید.
تمام جزئیات این خانه باعث میشود تا بیتوجه به دستگاهها، هر لحظه منتظر باشم، مادربزرگی با موهای فلفلنمکی، در حالیکه چادر سفید گلدارش را زیر بغل زده و سینی چای و نقل به دست دارد، در اتاقی را باز کند و بگوید: ” بویور بالام، خوش گلیب سیز؟” اما بوی چسب و چرم، مدام یادآوری میکند که آن در باز نخواهد شد.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/36-1.jpg)
اتاق آقای کرمنژاد در طبقه دوم است. اتاقی کوچک که به اندازهی دو میز سادهی اداری و سه صندلی جا دارد. آقای کرمنژاد که پشت میز سادهاش مینشیند، تازه ترکیب کامل میشود و دلیل حسِ آشنا بودنشان را پیدا میکنم. آقای کرمنژاد تصویر آشنایی از یک معاونِ مدرسهی دقیق و منضبط را دارد که با خطکش توی دستش تمام بینظمیها را سامان میدهد. شبیه تصویر بابا وقتهایی که صبحهای زود از بین چشمهای نیمه بازم، حاضر شدن با دقت و وسواسش را برای رفتن به مدرسه تماشا میکردم و از اینکه خطکشش را زیر بالشتم پنهان میکردم، خوشحال بودم.
آقای کرمنژاد اما نه معاون سختگیر مدرسه است و نه یک تولیدکنندهی سنتی کفش چرم؛ آقای کرمنژاد حسابدار است، یک سلطان اعداد و محاسبات!
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/37-1.jpg)
اعدادی که سلطنت میکنند
سر کلاسهای دبیرستان، دبیر هندسهمان گفت: «زنی که رشتهی ریاضی خونده، حتی خونهداریش هم با بقیه فرق داره» و من دلباختهی ادبیاتی که رشتهی ریاضی میخواند، شانه بالا انداختم و توی دلم خندیدم که «که چی! وسایل خونهش رو با معادله فیثاغورس میچینه؟»
اقای کرمنژاد عینیترین نمونه برای اثبات حرف معلم به دانشآموز سرکش است. او که سالها با قدرت اعداد و محاسباتش در صنعتهای مختلف چرخیده و دخل و خرجشان را اندازه کرده، حالا خودش به معنای واقعی کلمه همه چیزش روی حساب و کتاب است. آدمی که دقیقا میداند تا اینجا چه کرده و باید چه کاری کند.
نیاز به هیچ سوالی نیست، آقای کرمنژاد بدون اینکه نیاز به فکر کردن و به خاطر آوردن داشته باشد، بدون اینکه بخواهد برای پیدا کردن تاریخها مکث کند، بدون گم کردن سر رشتهی کلام، خودش برایمان تعریف میکند که 7 سال است این کارگاه را راه انداخته. درست وقتی که بعد از سالها حسابداری در کارخانههای مختلف، سایهی بازنشستگی را از دور دیده با خودش فکر کرده باید کاری راه بیاندازد که دوام و بودنش نیاز به حضور خودش نداشته باشد. میراثی ماندگار برای بچههای کم سن و سالش که بتوانند برای کار و اقتصاد به آن تکیه کنند. « شما ببینید الان هوش مصنوعی اومده، خیلی از کارها، از جمله همین کارِ حسابداری، همشون دارن به زودی از بین میرن ولی آدمیزاد تا بوده 2 تا پا داشته و برای این 2 پا کفش میخواد! »
با خندهای که از زیرکیِ منطقی که شنیدهام، روی صورتم نشسته میپرسم: « اما اگه در آینده بچهها نخواستن این کار رو ادامه بدن چی؟» خیلی با آرامشتر از چیزی که انتظار دارم به سوالم جواب میدهد: «در هر حال من میدونم کاری که از دستم برمیاومده رو براشون انجام دادم، حالا دیگه از اینجا به بعدش خودشون میتونن انتخاب کنن، اینجا رو ادامه بدن یا یه راه تازه رو انتخاب کنن»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/25-4.jpg)
تمام تجربهی آقای کرم نژاد از تولید کفش چرم برمیگردد به همبازی دوران کودکیاش که شریک امروزش است. « من از بچگی میرفتم کارگاه اینا برای بازی، از همون موقع میدیدم مسیر و مراحل تولید کفش رو و 20 درصدی آشنایی داشتم وقتی کار رو شروع کردیم، ولی من بیشتر دانش اقتصادی و مدیریتیم رو آوردم توی کار و این دوستم دانش فنیش رو»
معنای کلمهی دانش اقتصادی از دهان مردی که درصد آشنایی قدیمیاش با کار کفش را هم میداند، هیچ نسبتی با آن کلمهی ناکارآمدی که سیاستمدارها استفاده میکنند، ندارد. مثلا طبق چیزی که ما در کارگاههای دیگر یاد گرفتهایم، آخرین مرحلهی تولید کفش چرم طبیعی، یعنی گذاشتن کفش توی جعبه و بستهبندی، مهمترین مرحلهی آن است. همیشه خبرهترین و باتجربهترین نیروها باید در این بخش باشند تا بتواند تمام موارد کیفی کفش را کنترل کنند. در کارگاه آقای کرمنژاد برای اینکه میزان برگشتی کار از مرحله آخر کم شود، سیستم سنتی کار کارگاه کفش را تغییر دادهاند و در مسیر 10-15 مرحلهای تولید کفش، نیروی کارِ هر مرحله، مسئول کنترل کیفی مرحلهی قبل هم هست و به این شکل، تولیدات معیوب به مرحله بعد نمیروند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/38-1.jpg)
یا برای توزیع کفشهایشان، چشم به معامله با بنکدارها ندارند و خودشان با طراحی یک سیستم ویزیتوری، کفششان را به صورت مستقیم، شهر به شهر برده و به مغازهدارها میفروشند.
« من میرم بازار تهران، بنکدارها غر میزنن که چه وضعیه! از این سر بازار نگاه میکنی، اون سرش پیداست و … من بهشون نمیگم اما اینا دورهشون تموم شده، دیگه هیچ کس مغازهش رو نمیبنده، بره تا بازار تهران دنبال جنس. جنسی رو میخواد که در مغازهش بتونه تحویل بگیره، ما باید خودمون رو با اونا تنظیم کنیم»
وقتی سمت این کارگاه میآمدیم، فکر میکردم شاید دیگر تمام حرفها، تکرار همان حرفهایی باشد که در کارگاههای قبل شنیدیم و با اینکه تمام سوالهای ما با «اینطور که متوجه شدیم» شروع میشود. آقای کرمنژاد با اعداد و محاسبات جواب متفاوتتری به ما میدهد. میپرسم:
– اینطور که شنیدیم، راه انداختن کارگاه چرم، سرمایه زیادی میخواد، درسته؟
+ نه، سرمایهی اولیهی زیادی نمیخواد، سرمایهی در گردش زیادی میخواد.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/40-1.jpg)
گوشی موبایلش را از جیبش در میآورد.
+ شما حساب کنید، من اگه فقط 1 کفش رو تولید کنم که که 500 هزینه تولیدش باشه، بعد روزی 300 تا… خیلی هم نمیگم…همین معمول 300 تا رو تولید کنم، میشه روزی 150 میلیون، ضربدر 25 روزم اگر کار کنیم، درمیاد 3میلیارد و هفتصد میلیون، ضربدر 15 ماهش که بکنی میشه 60 میلیارد!
گوشیاش را برمیگرداند سمت ما و عدد 60 میلیارد را روی ماشین حسابش نشانمان میدهد.
+ شما برای اینکه چرخه بچرخه، یعنی مواد اولیه بخری، تولید کنی و بفروشی؛ تا پول اون مواد اولیهت برسه باید 60 میلیارد پول داشته باشی.
با چشمهای گرد شدهمان مسیر محاسبهی آقای کرمنژاد را دنبال میکنیم و او بیآنکه منتظر باشد ما خودمان را برسانیم، ادامه میدهد.
+ باور کنید اگر به خاطر کارگرهام نبود، من تا پایان خرداد در کارگاه رو باز نمیکردم. فروشی نیست الان. اما کارگر رو که نمیشه بیکار گذاشت. کارگاه رو فعال کردیم و کمکم من سرمایه از جای دیگه میارم، تولید میکنیم تا کی فروش بره و چک کی رو بهمون بدن تا پول ما نقد بشه.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/29-2.jpg)
برای لحظهای فکر میکنم بالاخره باگِ محاسبات را پیدا کردهام، خانوادهای که امنیت مالیاش به خاطر کارگاه میتواند به خطر بیافتد. آقای کرمنژاد اما به اینجا هم فکر کرده.
+ نه، من که کارهای دیگهای رو هم دارم و درآمد خانوادهام رو از جای دیگهای تامین میکنم و اینا رو کامل جدا نگه داشتم. خیالشون راحته که آسیبی از این موضوع ندارن.
با اینکه از هر گوشهی حرفهای آقای کرمنژاد توجه و اهمیت به خانوادهاش پیداست، اما باز هم یک کار را نمیتواند برای آنها انجام بدهد. آن هم رفتن به بازار برای خرید کفش است.
هنوز تصویر آخرین باری که برای خرید کفش بوت با خانمشان به بازار رفته بودند و فروشنده با هزار ترفند تلاش داشته کفشی که حداکثر 500 هزار تومان قیمت دارد را، به قیمت 4800 تومان بهشان بفروشد، فراموشش نمیشود.
+ گفتم بابا خوش انصاف من خودم این کارهام! سود 2 برابر، 3 برابر، نه 10 برابر!
آقای بابازاده سری تکان میدهد: « منم به زنم گفتم خودت برو کفشهات رو بگیر، من بیام اعصابم خورد میشه»
میپرسم: شما کفش زنانه ندارید؟
+ هنوز نه، ولی قراره بزنیم.
دوربین را برمیداریم و میخواهیم کارگاه را نشانمان بدهند. روز تعطیل است و کارگاه سوت و کور و خاموش. آقای کرمنژاد کارگاهش را اینطوری دوست ندارد و اصرار دارند فردا صبح، وقتی همه مشغول کارند بهشان سر بزنیم. دلشورهی برنامههای فشردهمان را داریم اما قبول میکنیم.
فصل پریشان شدنم را ببین
صبح، کارگاه شبیه باغی که بهار به آن رسیده باشد، از خواب زمستانی بیدار شده و ما شبیه غریبههایی از سرزمینی دیگر، با خجالت و معذبی، دنبال آقای کرمنژاد راه میافتیم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/30.jpg)
از انبار چرم تا برش و پستا کشی و قالبگیری و واکس، مسیر تولید یک کفش را دنبال میکنیم اما من حواسم به نگاه آدمهایی است که حس میکنم ظاهرا مشغول کار خودشان هستند ولی از حضور ما خوشحال نیستند.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/31.jpg)
از ما بچههای سختی نکشیدهای که بدون هیج درکی از سختی و ارزشِ کار و هنرشان، شبیه تماشای یک موزه، کار کردنشان را تماشا میکنیم و عکس میگیریم. توی دلم بهشان حق میدهم و سعی میکنم بیسروصدا زودتر کارم را تمام کنم.
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/32-1.jpg)
عکس آخر را که از آقای بابازاده و آقای کرمنژاد میگیریم، علی برمیگردد و از من میپرسد: «خب، تمومه؟»
از دیروز برای پرسیدن این سوال، دلدل میکنم. میترسم آقای کرمنژاد جوابی بدهد، که حس کنم تلاشِ تمام انسانهای زحمتکشی که این روزها دیدهام، بیثمر میماند. روی حرف آقای کرمنژاد نمیشود حساب نکرد. بالاخره دل به دریا میزنم و میپرسم: « اگر برگردید، دوباره این کار رو شروع میکنید؟»
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/33-1.jpg)
برای اولین بار مکث میکند و برای جواب سوال، فکر میکند. آقای کرمنژاد آدم بدیهیات است و طبیعی است که به چنین سوالی فکر نکرده. بعد از سکوتی طولانی میگوید: «راستش… شاید نه»
آب سردی روی دلم میریزند. اما آقای کرم نژاد فرصت نمیدهد ناامید شوم، سریع ادامه میدهد.
«البته این کار اصلا فارغ از بخش مالیش، روح آدم رو اقناع میکنه و ارزش دیگری داره اما خب روزگاری که سپری میشه، روزگار راحتی نیست »
![](https://basalam.com/blog/wp-content/uploads/2024/06/34-1.jpg)